این روزها...
يكشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۷، ۰۸:۳۰ ب.ظ
آزمون ارشد
بالاخره طلسم صفحه ۵۱ هیلگارد شکسته شد. تونستم ازش بگذرم... نزدیک دوماه این صفحه منتظر من برای خونده شدن بود...
از ده کتابی که برای ارشد (بجز کتابای تست) باید بخونم فقط ۶ تا رو شروع کردم....
دوس دارم درسمو بخونم ولی حال ندارم... :(((
کتاب های متفرقه
چهارتا کتاب همزمان شروع کردم به خوندن... مردی به نام اوه، مرشد و مارگریتا، عقاید یک دلقک و ناطور دشت ... متاسفانه هر چهارتا اونقدر برام جذابن که نمیتونم از هیچ کدومشون بگذرم. روزی حداقل بیست صفحه از هرکدوم باید بخونم .... راستش دوست دارم بیشتر بخونم ، ولی مامانم تا این کتابارو دستم می بینه ،میگه بجای اینا بشین درستو بخون چهار ماه وقت داری ....😐😐 بخدا زجر خیلی بدیه . عذاااااااااااااااب آوره😞
کلاس زبان
۱۹ جلسه از ۴۰ جلسه ساعاتی پیش به پایان رسید..
یکی از عذاب های این روزا انگلیسی توضیح دادن فیلم های ۲ دقیقه ای که می بینیم..
سرگرمی که برای خودم ساختم تا کلاسارو نپیچونم اینه که : زمان برگشت پیاده بیام و با هندزفری طوریکه دیده نشه آهنگ گوش بدم، گاهی اوقات وقتی کلاسم تموم میشه برای خودم بعنوان هدیه گل نرگس بگیرم، گاهی از پیاده روی تو هوای سرد و خیابونای شلوغ لذت ببرم....
کلاس رفتنم درحقیقت اجبار خودم به خودمه...
پی .نوشت: خدایی چرا وقتی چراغ عابر قرمزه مردم هیچ توجهی نمی کنن؟؟؟درسته از هر ده خیابونی که باید رد شیم یه دونه چراغ عابر وجود داره ، ولی به همون یه دونه هم توجه کنین خواهشا... ( این حرف بین نای و حنجره ام گیر کرده بود،نمی گفتم فکر کنم خفه میشدم)
- ۹۷/۰۹/۲۵