** مریم

Lead an aimless life

** مریم

Lead an aimless life

سلام خوش آمدید

بهترین دوست من......

پنجشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۷، ۰۸:۴۵ ب.ظ

بابام صمیمی ترین دوستمه....

بابای من تموم چیزها و حتی چیزهایی که دوستای هم جنس و هم سال خودم که چندساله باهاشونم نمیدونن رو میدونه....

نمیخوام اینجا یه متن درباره ی یه پدر نمونه بنویسم و جمله ردیف کنم برای یه پدری که خیلی اکتیو و عالیه ....

اینجا من فقط دارم میگم بابای من بهترین و صمیمی ترین دوستمه...

خیلی از مسائلو بجای اینکه به مامانم بگم به بابام میگم ، نمیگم بابام مهربونه نه اصلا ... بابای من مثل همه ی باباها عصبی میشه ، در بیشتر موارد باهام مخالفت میکنه (دقت کنین دارم میگم در بیشتر موارد)،منو منع میکنه از کارهایی که از نظر خودش به صلاح من نیست....

البته اینم بگم بابام چهار ساله باهام صمیمی شده اونقدر صمیمی که حتی از کسی خوشم بیاد بهش میگم چون میدونم برای رسیدن به اون فرد بهم کمک میکنه ،مثل زمانیکه پرسید :مریم عشق بچگیت کی بوده ؟ وقتی فهمید کیه بدون اینکه بگه چرا این فرد ،داشت تلاش میکرد بیشتر با خونواده اشون رابطه داشته باشیم و من بشناسمشون ،با خونواده ای که تا قبل از اون سالی یه بار همدیگه رو میدیدیم،وقتی خودم گفتم بابا نمیخواد اینکارو بکنی دست از تلاش کردن برداشت ...

بابام میگه من با یه انشاء تو وقتی اول راهنمایی بودی تصمیم گرفتم ادامه تحصیل بدم میگه اگه اون انشاء تو رو نمیخوندم الان بجای فوق لیسانس همون دیپلمه باقی می موندم.... هنوزم اون انشاء منو داره.....

پدر من جانبازه ،جانباز اعصاب و روان .... تا حدود ده سال پیش خیلی زودتر از باباهای دیگه عصبانی میشد ، از کوره در میرفت و خیلی از اتفاقاتی که باعث میشد از نزدیک شدن بهش بترسم و مضطرب بشم ولی وقتی برای اولین بار چهارسال پیش بهش نزدیک شدم دیدم بابام اون هیولایی که تو ذهنم ساختم نیست.... ولی الان دیگه به زور عصبانی میشه ،خودش میگه از اون زمان که رفتم به سمت جهاد اکبر ،خودم فهمیدم که دیگه خیلی چیزا مثل قبل منو عصبی و ناراحت نمیکنه ....

بابام الان صمیمی ترین و بهترین دوستمه ،کسی که باهاش ساعت ها درباره ی مسائل مختلف بحث میکنم ، مخالفت میکنم ، شوخی میکنم ، حرفامو بدون خجالت و بدون شرم و حیا میزنم و ازش راهنمایی میخوام.... خیلی وقتا عصبانیم میکنه ،باهاش قهر میکنم ، ازدست حرفاشو و کاراش به نقطه جوش میرسم حتی گاهی صداهامونم بالا میره..

مامانم میگه تو بابات شبیه همین ..... و قطعا همه میدونیم آدمایی که شبیه همن مثل قطب های همنام یه آهن ربا می مونن و همدیگه رو دفع میکنن ....و فکر کنم بخاطر همین موضوع منو بابام بیشتر اوقات باهم مخالفیم ولی پیشنهادات مشابه هم به همدیگه میدیم .....


_ما آدما براساس اون چیزی که گاهی به غلط فکر میکنیم یا دیگران میگن افراد رو تو ذهنمون میسازیم، و همین تصور ذهنی باعث میشه  گاهی به افرادی لایق نیستن نزدیک میشیم یا از کسایی که میتونن بهترین فرد برای زندگیمون باشن دوری میکنیم....


پی. نوشت : برای نزدیک شدن به فردی فقط یه بار خودتون پیش قدم شین،شاید نتیجه ی حاصله خوشحال کننده باشه.... 


در پس. پی. نوشت : تنها چیزی که بابام از من نمیدونه اینجا بودنمه .... بهش گفته بودم میخوام وبلاگ بزنم ولی آدرسشو ندادم .....





  • ۹۷/۱۲/۱۶
  • مریم **

نظرات (۴)

  • هیوا جعفری
  • ایشالا سایش همیشه رو سرت باشه و دوستیتون بادوام. من برم از حسرت بمیرم :/
    پاسخ:
    مرسی عزیزم 
    منم تا چهارسال پیش یه پدر دختر میدیدم همین حسو داشتم، هیچوقت حسرت نخور تلاش کن حداقل به یکیشون نزدیک شی چه مادر چه پدر ، واقعا دوستی واقعی رو درک میکنی،به شرط اینکه یه خرده تلاش کنی ،پدرو مادر هیچوقت به حریمت پا نمیذارن تا زمانی که خودت بخوای دقیقا مثل زمانی که با یه غریبه دوست میشی... من  متاسفانه خیلی دیر متوجه شدم خیلی چیزا رو ازدست دادم بعد فهمیدم پدرم میتونه تو زندگیم بهترین فرد باشه 
    سلام
    چه قشنگ
    بابای منم جانبازه,ولی اصلا صمیمی نیستیم,حتی دوستم نیستیم
    بهترین دوست من مادرم
    پاسخ:
    چه پدر چه مادر هر کدوم با بچه ها دوست باشن بچه ها درک واقعی از دوستی پیدا میکنن ... به شرط اینکه بچه ها برای نزدیک شدن بهشون تلاش کنن...

    خدا حفظ کنه شما رو برای هم(:
    پاسخ:
    مرسی عزیزدلم :) 
    چقدررر خوب(((:
    پاسخ:
    آره خیلی خوبه :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی
    ** مریم

    زندگی دخترانه هایم را به یغما برد...
    مرا همچون قاصدکی بی هدف ، بی مقصد به دست باد سپرد...
    و به نظاره نشست...

    مطالب پربحث‌تر