** مریم

Lead an aimless life

** مریم

Lead an aimless life

سلام خوش آمدید

چارچوب زندگی ....

دقیقا قبل از اینکه یه عنوان انتخاب کنم یه چارچوب چوبی شبیه به یه قاب عکس خالی جلوی صورتم ترسیم کردم به صورت خیالی دستم گرفتم و یه بار سرمو فرو بردم تا ببینم اندازه رسمش کردم یانه !!(خوشبختانه اندازه بود )

بعد دقیقا جلوی صورتم قرار گرفت ، با حرکت چشمام هر ضلع یه قسمت از آینده ای میشه که میخوام ادامه بدم ،زندگیش کنم ، براش وقت بذارم ...

چرخش چشم به سمت بالا خوشحال بودن خونواده ام و هرکسی که کاری بتونم براش انجام بدم ...

چرخش چشم به سمت راست تحصیل...

چرخش چشم به سمت چپ پیشرفت شغلی...

چرخش چشم ها به سمت پایین .......... براش برنامه ای ندارم ، قرار بود این قسمت خودم باشم ولی برنامه ای براش پیدا نمیکنم ، همه ی موارد بالا منم ولی نمیشه خود من باشه ، من با این کارا میخوام در اجتماع فعال تر باشم ، یه جاهایی خودمو ندید بگیرم تا بتونم وجهه اجتماعی خوب کسب کنم این یه واقعیته...

خیلی دوس دارم یه برنامه ی شخصی داشته باشم تا حالم خوب بمونه ولی پیداش نمیکنم ، درسته با همه ی اون موارد حالم خوبه ولی خودم و اهمیت به خودمو پیدا نمیکنم ، من در همه ی اضلاع چارچوب زندگیم هستم ولی منِ کامل نیستم....

داشتم به این فکر میکردم چون به دنبال خوب دیده شدنم فکر میکنم باید خودمو کامل نشون ندم ؟؟؟ولی من نمیتونم دیگرانو ناراحت کنم یا ندید بگیرمشون ، در جامعه باید اول اطرافیانو درنظر بگیرم  بعد خودمو  برای همین باید این ضلع شخصی یه برنامه داشته باشه چیزی که بتونه منِ کامل باشه بدون هیچ کم و کاستی ....

 یه زمانی که من و همه چیز من باشه.....(یه زمان هایی برای خودخواهی)




  • مریم **

نمیدونم وقتی این جملاتو می بینی چه عکس العملی نشون میدی ؟! تمام این جملات همین الان به ذهنم میرسه و اینجا پیاده میشه....

این تبریک به خودته به خودِ خودت ،بهت تبریک میگم چون ازت راضیم ...

تولدت مبارک :بخاطراینکه مشخص تر از پارسال قدم برداشتی ، عاقل تر شدی ، اشتباهی نکردی که ازش خجالت بکشی،باعث ناراحتی کسی نشدی که عذاب وجدان داشته باشی  ....

جوری زندگی نکردی که از این ۳۶۵ روزی که گذشت ناراضی باشی ...

شاید دیگران فکر کنن اشتباه داشتی ولی از نظر من اشتباه نبودن ،بلکه چیزهایی بودن که باید اتفاق می افتادن ...

تو این یه سال اتفاقات خیلی کم بود ولی بود،اگه نبود که زندگی نبود....

بازم تاکید میکنم که فراموش نکنی مریم خانم تو این یه سال اشتباه نکردی ،زندگی کردی...

سالی که گذشت رضایتمو جلب کردی ، پس بازم تولدت مبارک خانم!!

_با خوندنش لبخند میزنم:)



  • ۲ نظر
  • ۱۹ خرداد ۹۹ ، ۱۷:۵۴
  • مریم **


نتیجه گزینش خیلی وقته اومده ولی بسی تعجب برانگیز بوده اونم اینکه از منطقه ۱۵تا۱۹تهران منتقل شدم منطقه یک تهران و دوسالی رو باید در روستاهای لواسانات و رودبار قصران  گذر عمر ببینم...

چهارشنبه تعهد ۱۰ساله امو ثبت کردم ولی هنوز برای تست پزشکی نرفتم،هفته پیش دوره های مهارت آموزی ثبت نام کردم  ولی همچنان سیستم درحال ثبت نامو بهم نشون میده ... و نقطه قوت این ماجرا اینه که دوره مهارت آموزیم  تو شهر خودمونه:)


در ساوه.....

به دلیل کار پدر گرامی در ساوه به سر میبریم ماموریتی که سه ماهی شاید طول بکشه ...

دیروز برای اولین بار وقتی با مامانم برای خرید بیرون رفتیم احساس میکردم مردم میفهمن من از یه شهر دیگه اومدم ، نمیدونم چه حسیه ولی حس خیلی مزخرفیه یه جور منو تو دو راهی قرار میداد ،از اینکه مثل زمانی که تو شهر خودمونم بیخیال به  کار خودم برسم یا اینکه نه مراقب باشم دور و برم چه اتفاقی میفته حتی مراقب قدم گذاشتنم باشم .... هرچند موقعیت پدرمم مزیت بر علت میشد....اینقدر حساس بودنو دوس ندارم ،دوس دارم وقتی بیرون راه میرم حواسم به خریدم باشه نه اینکه اونقدر معطوف به خودم باشه  که  پامو کجا میذارم مهم باشه.... خودم برای خودم بزرگش کردم میدونم ...ولی خیلی حس داغونیه ....

و یکی از بزرگترین مشکلات من مسیریابی غلطه...من تو مسیری که چنددقیقه قبل ازش ردشدم گم میشم ،نمیتونم پیداش کنم ، دیروز دوبار مسیرو داشتم اشتباه میرفتم مامانم مسیر درستو بهم نشون داد گفت باید از اینجا بریم...و بعد حرفایی که ازش شنیدم اینکه چطور میخوام تنها زندگی کنم وقتی یه مسیر ۱۰۰متری که رفتم  راه برگشتشو گم میکنم ....

  • ۳ نظر
  • ۲۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۷:۴۵
  • مریم **


 الان یعنی زمانی که تا حدودی تموم مراحل پشت سر گذاشته شده باید بگم من اصلا به شغل معلمی علاقه ندارم ، هیچوقت از بچگی تا الان به تنها شغلی که فکر نکردم معلمی بوده ... 

دو روز پیش برای مصاحبه گزینش با هزار جور دردسر تهران بودم ...

تو راه همش به این فکر میکردم چرا وقتی علاقه ندارم دارم ادامه میدم ، وقتی رسیدم تهران برای مصاحبه وقتی اون خانم پرسیدن چرا میخوای معلم شی ؟ سکوت نکردم همون لحظه جواب خودمو گرفت ، من دارم ادامه میدم فقط بخاطر اینکه عاشق ارتباط برقرار کردن با بچه هام ... من به معلمی علاقه ندارم چون از تکرار و روتین کار کردن متنفرم ... اونجا فقط تونستم به جواب بدم اینکه من درک درستی از شغل معلمی ندارم فقط اینو میدونم عاشق بچه هام...

من خیلی راحت تر با بچه ها رابطه برقرار میکنم فکر میکنم اونا منو راحت تر می فهمن ، از زمانی که این آزمونو در کمال ناباوری خودم و خونواده ام قبول شدم همیشه به این فکر میکنم که میتونم معلم خوبی باشم ؟! 

معلمی  یکی از سخت ترین مشاغل به حساب میاد، من محصول نمیسازم تا به دست انسان برسه من قراره یه سال زمان زیادی از وقت یه شخصو بگیرم تا راهنماش باشم ... قراره یه ساله یه انسانو بسازم که میتونه از این یه سال به عنوان یکی از بهترین سال های زندگیش یاد کنه یا اینکه یکی از بدترین سال ها ، ساختن خاطره های خوب یا خاطرات بد و تلخ ...امکان داره هر رفتار من بعنوان معلم تاثیر زیادی در آینده یه شخص داشته باشه ...برای همین در هر مرحله این شک مثل خوره منو میخوره که میتونم واقعا معلم خوبی باشم یانه ...

ولی الانم میگم تا خدا چی بخواد، شاید تا چند روز دیگه نتیجه مصاحبه بیاد که رد شدم...



  • ۳ نظر
  • ۳۰ فروردين ۹۹ ، ۰۱:۴۱
  • مریم **

گاه آدم ، خود آدم، عشق است.بودنش عشق است.رفتن و نگاه کردنش عشق است.دست و قلبش عشق است.درتو عشق می جوشد،بی آن که ردش را بشناسی.بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده ، روییده . شاید نخواهی هم.شاید هم بخواهی و ندانی .نتوانی که بدانی . عشق گاهی همان یاد کمرنگ سلوچ است و دست های به گل آلوده ی تو که دیواری را سفید می کنند. عشق ،خود مرگان است!
پیدا و ناپیداست ،عشق. گاه تو را به شوق می جنباند . و گاه به درد در چاهیت فرو می کشد . حالا،سلوچ کجاست؟ این چاهی است که تو در آن فرو کشیده می شوی؛چاهی که مرگان در آن فرو کشیده می شود. سلوچ کجاست؟


این روزا کتاب خوندن بهترین سرگرمیم شده.... البته الان سه روزه کتاب نمی خونم ... 
این مدت یه تصور رنگی از قلعه ی حیوانات ساختم ... با سانتیاگوی کیمیاگر به دنبال گنج شخصیش بودم.... با مرگان زندگی کردم ،و چه مردانه ایستاد و چه آشوبی در خانواده بخاطر نبود سلوچ به وجود اومد.... الان به دنبال راز چشم هایش بزرگ علوی ام....
شاید سه ساعت روی صندلی نشستن بدون هیچ تغییری برای خوندن کتاب غیر درسی قابل تحمل باشه ولی همچنان من نمیتونم درس بخونم:/
دیروز یه آقایی زنگ زد از طرف آموزش و پرورش برای گزینش محلی ،گفت اومدیم تو محله اتون کسی تو رو نمیشناخت گفت مطمئنی ۲۰ سال تو این محل زندگی میکنی!!؟؟
گفتم چون زیاد بیرون نمیرم شاید منو نشناسن ولی خونواده امو میشناسن یه چند تا سوال از خودم درباره ی خودم پرسیدن!!! 
گفت شماره یه نفرو بده بشناست....
خلاصه الان در مرحله گزینش محلی ام اگه خوب پیش بره باید برم برای دوره های مهارت آموزی!

امیدوارم حالتون خوب باشه و در سلامتی کامل به سر ببرین.....



  • ۱ نظر
  • ۲۲ فروردين ۹۹ ، ۰۲:۲۴
  • مریم **

امیدوارم امسال خدا به همتون سلامتی و تندرستی عیدی بده ....

امیدوارم امسال در کنار خونواده اتون شاد باشین....

امیدوارم امسال اونقدر اتفاق خوب بیفته که اتفاقات  بد پارسال در خاطرتون کمرنگ تر بشه......

سال نو مباااااااارک 

سال ۹۸گذشت ....کاش بشه بهش فکر نکنیم....

امیدوارم سال خوبی داشته باشین:)

  • ۱ نظر
  • ۰۱ فروردين ۹۹ ، ۰۷:۱۹
  • مریم **





        گاهی فقط سکوت کارساز است

                   
  • ۲۷ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۲۵
  • مریم **

این روزا نگرانه نامهربونی هاییم که مردم می بینن ،نگرانه مادربزرگام پدربزرگم بابام مامانم داداشام ....

نمیخوام بیان کنم چون نمیخوام نگرانی من به نگرانی اونا اضافه بشه ....یه دستم مداده یه دستم پاک کن ....

الان وقت پاک کن  دست گرفتنه....

عنوان مطلب : اگه یه آجر داشتین چیکار میکردین؟!

سوالی که ۵ بهمن روانشناسی که در جلسه مصاحبه ام حضور داشت سوال کرد... اگه فقط یه آجر داشتی چیکار میکردی؟

گفتم : نگه اش میدارم تا اگه یه زمانی اگه ساخت و ساز داشتم ازش استفاده کنم ...

مصاحبه ی تخصصیمو قبول شدم با نمره ی ۹۳/۶... البته نه فقط با همین سوال حدود نیم ساعت جواب سوالاتی رو میدادم که اونجا ازم پرسیدن.... اتاقی که اون روز مصاحبه به سخت ترین اتاق مشهور شد بین مصاحبه شونده ها، اتاق(یک)، وقتی داشتم میرفتم داخل فقط گفتم خدایا خودمو می سپرم به خودت حتی اگه اتاقش شبیه تونل وحشت باشه.... که خدا صدامو شنید..  

دروغ نگفتم تخیلی هم جواب ندادم من فقط سعی کردم واقع بین باشم...

ازم پرسید سال ۱۴۰۴ خودتو در چه جایگاهی می بینی ؟!

اول اینکه قطعا مدرک کارشناسی ارشدمو از یه دانشگاه دولتی خوب میگیرم و خودمو آماده میکنم برای دکترا....
بقیه اش بستگی داره به اینکه از این در برم بیرون چه نتیجه ای برام رقم بخوره .... براساس موقعیتم برنامه ریزی میکنم...

اگه یکی حرفتو نفهمه چیکار میکنی؟!

گفتم : سکوت میکنم.... 
گفت : بدترین جوابه برای طرف مقابلت 
گفتم: وقتی کسی نخواد چیزی رو بفهمه من هر چقدر تلاش کنم به نتیجه نمیرسم ... پس سعی میکنم سکوت کنم ...
گفت : از حقت دفاع نمیکنی ؟ تو خونواده همینطوری ؟!
گفتم: باید ببینم تا چه حد حق با خودمه ....  و بحث خونواده جداست... اگه واقعا فکر کنم به حرفم توجهی نمیشه سکوت میکنم...
وقتی سوال پاره آجرو پرسیدن خانمی که اونجا بود ، بعداز جوابم گفت با اون پاره آجر تو سر کسی نمیزنی ؟! 
تا رفتم جواب بدم آقای روانشناس گفتن ایشون آرومه از اینکارا نمیکنه....
حالا یه مصاحبه دیگه مونده برای صلاحیت عمومی (گزینش ) که تا ببینیم تا خدا چی میخواد ...
تا این وضعیت چطور پیش میره....
امیدوارم خودتون و خونواده اتون در سلامت کامل باشین ....
الان که در قرنطینه اجباری به سر می برین از تک تک لحظاتش برای شاد بودن در کنار خونواده اتون استفاده کنین ، جمعی که شما رو همونجور که هستین دوس دارن بدون هیچ چیز اضافه ای....
حال دلتون خوب....
لبتون خندون....

  • ۰ نظر
  • ۲۳ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۵۳
  • مریم **

الان میخوام درباره ی موضوعی صحبت کنم که شاید همه فکر کنن باید از بیانش خجالت بکشم ولی بالاتر از خجالت کشیدن اون نگرانیِ پشت این موضوع برام مهمه، قطعا نگرانی خیلی چیزا رو کنار میزنه....

واقعا بعضی مادر و پدرا کجای زندگی بچه هاشونن ؟؟؟ واقعا چه نقشی دارن؟؟؟

چرا دخترای ۱۳ ،۱۴ ساله که هنوز ابتدای دوره ی بلوغشونو میگذرونن باید ذهنشون درگیر چیزایی باشه که شاید بزرگترین ضربه رو بهشون بزنه ....

چرا بعضی خونواده ها از بلوغ جنسی بچه هاشون بی اطلاعن ؟چرا وقتی چیزی از بچه هاشون نمیدونن امکاناتی رو در اختیارشون میزارن که اینطور بهشون آسیب بزنه ...

دخترای ۱۳ ،۱۴ ساله راحت درباره این که بایسکشوالن یا هموسکشوالن حرف بزنن به همکلاسیشون پیشنهاد بدن، دوستاشونو واسطه کنن ،خیلی راحت باهم دیگه رابطه داشته باشن ...

واقعا داره تو این خونواده ها چی میگذره ؟ که یه دختر به این سن هم دوست پسر داره هم دوست دختر؟؟؟

درسته الان این رابطه ها بیماری روانی نیست و گرایش جنسی به حساب میاد،هم جنس گرا ، دوجنس گرا و... ولی سن مهم ترین چیزیه که اینجا مطرح میشه چرا باید بچه ها دچار بلوغ جنسی زودرس بشن ؟؟

گاهی بچه ها به تقلید از همسالاشون این رویه رو پیش میگیرن پس جایگاه خونواده تو زندگی این نوجوون کجاست؟ .... 

چرا بعضی خونواده ها وقتی نمیتونن نظارتی رو بچه هاشون داشته باشن  اینطور راحت همه چیز در اختیارشون قرارمیدن ؟؟؟

تو مدرسه هر چقدرم گفته بشه مثل محیط خونواده تاثیر گذار نیست ....

این تعمیم یه گفته به کل نیست من  زیاد از این مسائل از بچه ها تو این سن شنیدم.... و این بار دیگه واقعا ناراحتم کرد ... دختری که باید به یه هم مدرسه ای که براش نامه می نویسه جواب رد بده و دوستای ایشونو که واسطه میشن نادیده بگیره....

سنی که الان  بچه ها  دارن درباره ی این مسائل به نتیجه میرسن خیلی پایینه خیلی پایین ... اینکه تو این سن دخترا وارد رابطه میشن هرنوع رابطه ای خیلی وحشتناک شده و از همه بدتر خونواده هایی که هیچ نوع تلاشی برای فهمیدن بچه هاشون و کمبود های عاطفیشون نمیکنن.... چرا اینقدر این دوره ی حساس نادیده گرفته میشه؟؟

کاش این خونواده ها یاد بگیرن بی مسئولیتی خودشونو به گردن جامعه نندازن ،همه میدونن خونواده اولین جاییه که شخصیت بچه شکل میگیره و این خانواده است که بچه رو برای روبرو شدن با مسائل جاری در جامعه آماده کنه...


  • مریم **

این چند روز اونقدر بخاطر آشفتگی های این چند روز آشفته بودم که حتی خبر قبولی آزمون استخدامی هم برام خوشحال کننده نبود...

۶ صبح جمعه ۹۸/۱۰/۱۳ بدترین خبر این چند سال زندگیمو شنیدم...

باورش سخت بود... مثل زمانی که کسی با خبر ازدست دادن عزیزش اول به صورت ناخودآگاه انکار میکنه... و بعد اشک ها که جاری میشه و سکوتی که نمیشه که شکسته بشه...

و همچنان وجودشون پایدار .... 

.

.

حالا بعد از یه هفته از این ماجرای تلخ حالم بهتر شده بود ،یادم اومد من باید با یه چیزی خیلی سخت به نام مصاحبه روبرو شم ،مرا واقعا یارای مقابله با این غول بی شاخ و دم نیست...

آموزش و پرورش ،آموزگار ابتدایی ، شهر تهران منطقه ۱۵ تا ۱۹ قبول شدم ، اگه میپرسین چرا تهران ثبت نام کردم ؟ باید بگم پدر گرامی بنده به من امر کردن ثبت نام کنم درحالیکه من یکی از شهرستان های اطراف شهر خودمون ثبت نام کرده بودم . و حالا که قبول شدم جواب پدر به من برای دلیلش:((فکر میکردم قبول نمیشی))

یعنی الان من برم بمیرم سنگین ترم...

و حالا از مردن که بگذرم ،موندم مصاحبه رو چیکار کنم ؟

زمانی که میخواستم نظرات دیگرانو راجع به مصاحبه بخونم با تصویر سازی چیزی که ازش حرف میزدن تپش قلب گرفتم ،فکر کنم با محیط واقعی روبرو بشم غش کنم....

الان مصاحبه شده برام ترسناک ترین چیزی که قراره تجربه اش کنم :(((

  • مریم **

زندگی دخترانه هایم را به یغما برد...
مرا همچون قاصدکی بی هدف ، بی مقصد به دست باد سپرد...
و به نظاره نشست...

مطالب پربحث‌تر