** مریم

Lead an aimless life

** مریم

Lead an aimless life

سلام خوش آمدید

۲۳ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

روز گذشته سوالات آیین دادرسی مدنی ریش قرمزو نوشتم...

سوالاتشو بلند میخوندم،جاهایی که متوجه نمیشد براش توضیح میدادم...

فردا سه تا امتحان داره...الان داره برای دومین بار، سومین امتحانشو میخونه...

فکر کنم ارور داده چون  یه سوال دوبخشی رو حداقل نیم ساعت داره میخونه و پنج بار ازم خواسته ببینم درست میگه یانه، البته این تعداد دفعات فقط برای زمانیه که نوشتن این پستو شروع کردم...

یه بارش که پشت کرد جوابو گفت ،تا وقتی میخندم خندش نگیره... آخرین بارم که داشت جوابو میگفت چشمم به جواب بود ولی واقعیت نفهمیدم کجا بود...

وقتی تموم شد گفت برم حموم ،بخوابم، فردا بعد از هر امتحان ،امتحان بعدیشو مرور میکنم، مریم نظرته؟؟؟

گفتم نظرم همونه که نظرته!!


#امسال من امتحان ندارم ولی احساس میکنم که دارم ،چون ریش قرمز وقتی من درس نمیخونم درس خوندش نمیاد،از وقتی که درساش جدی تر و سخت تر شد البته از زمانی که مدرسه میرفت، زمانی که من میرفتم درس میخوندم اونم شروع میکرد به درس خوندن هرموقع من استراحت میکردم  اونم استراحت میکرد. همیشه قبل ازاینکه شروع به درس خوندن کنه ازم می پرسه مریم به نظر تو این تعداد صفحه چند ساعته تموم میشه؟؟ یااینکه الان تموم شدم کی شروع کنم به دوره کردن؟؟و....

#اتاقم غصب شده چون اتاقای دیگه صدای تلویزیون میاد... البته قبلا که خودم امتحان داشتم فقط آخر شبایی که من بیدار می موندم می اومد تا باهام درس بخونه...

هنوزم درباره ی شبی که هردومون ساعت 11 شب تازه شروع کردیم به درس خوندن  و فردا صبح امتحان داشتیم ،حرف میزنه ،من سوم دبیرستان بودم ریش قرمز اول دبیرستان، هردو نمره هامون خوب شده بود... واقعا راس میگه یادش بخیر

#برای الی گواهینامه آموزش مجازی دانشگاهی میگیرم،یکیشو گرفتم یکیش مونده...


پی.نوشت:وقتی نگاش میکردم تا جوابو بگه وقتی خندم میگرفت میگفت یه آدم خنگ ندیدی چندبار یه سوالو بخونه، اشتباه بگه؟؟

درجواب فقط میتونستم بگم وقتی بگی خنگی به این باور میرسی که خنگی ، هرکسی بجای تو بود با این حجم از درس و اصطلاحات سنگینش قطعا اشتباه میکرد و مغزش خسته میشد...





  • مریم **


الان دقیقا من این شکلیم....


هم میدونم ،هم نمیدونم... البته همین اختلاف نظر هم نیمی از این حالت منو تشکیل میده...


 احوالاتم برام گنگه .از اون وقتایی که حال دارم ولی حوصله ی انجام کاری رو ندارم،زندگی آرومه ولی من کمی استرس دارم...میخوام عصبی بشم ولی به طرز بدی نمیتونم ،فقط در حد بی حوصلگی میمونه....


با عصا از اتاقم تا پذیرایی میرم ولی وقتی میخوام برگردم حوصله عصا گرفتن ندارم ،بعضی وقتا که دوتا عصا رو تو یه دستم میگیرم باخودم دور میدم .میام تو اتاقم ، میرم تو پذیرایی ، آشپزخونه ، اتاقای دیگه....و درجواب مامانم که می پرسه چرا باخودت دورشون میدی ؟؟بذارشون زمین !!!میگم میخوام هرموقع حوصله داشتم با عصا راه برم ،نزدیکم باشه....


موضوعاتی که برای اطرافیانم ناراحت کننده است برام عادی بنظر میاد،احساس میکنم موضوعات براشون بیش از اندازه بزرگ شده،هیچوقت نمی فهمن مبالغه ی اونا از  مسائل زندگیشون دربرابر مشکلات زندگی بعضی از مردم مثل نگاه کردن به خاله بازی بچه هاست...






  • مریم **

اصالت و ریشه های من انشعاب داره...

پدرم مازندرانی:یکی از شهر های خطه ی سرسبز مازندران... که بابابزرگم تا حدودی برای استان سمنان،البته کمی چون پدرش در یکی از روستاهای سمنان به دنیا اومده ...

مادرم ترک:یکی از شهر های خراسان شمالی ،اصالتا ترک های کشور آذربایجانن ،که پدربزرگ پدریش مهاجرت میکنن به ارومیه و بعداز اونجا مهاجرت میکنن به یکی از شهر های خراسان شمالی...

و اما من : در مرکز استان گلستان به دنیا اومدم، قسمتی از دوران دبستان و کل دوره راهنمایی در یکی از شهر های استان تهران گذروندم...

#وقتی که  اومده بودیم تهران بخاطر لهجه ام دوستام و معلمام اذیتم میکردن،وقتی که برگشتیم شهر خودمون بخاطر لهجه ای که بخاطر زندگی در تهران پیدا کرده بودم اینجا معلما و بچه ها اذیتم میکردن ... خلاصه من فقط اذیت میشدم  😐


  • مریم **

زندگی را آنچنان ببینم که پیش روی من است...


نه آنچنان که در رویاهایم.....


بدترین جمله ی من به خودم،... برای منی که خیلی رویا پردازم این بدترین جمله است...


این دوخط  روی دیوار اتاقم دقیقا روبروی تختم بود...وقتی از خواب بیدار میشدم بهم این هشدارو  میداد که اون چیزایی که شب بهشون فکر کردی با چیزایی که تو زندگیت وجود داره متفاوته...واقعیت زندگی تو اون چیزیه که تاچند ساعت دیگه باهاش روبرو میشی، چیزایی که ازت پرسیده میشه و تو از جواب دادن بهشون شرم داری...

حرفایی میشنوی که واقعیت خودت و زندگیتو میکوبونه تو صورتت و تو باید بغض کنی و تو چشمشون زل بزنی حرفی نزنی...چرا حرف بزنی؟ چشمات درداش برای کسی که بفهمه گویا هست ، وقتی نفهمه که حرف  زدنتم بی فایده است... فقط میخوای نشون بدی که محکمی ،اینکه مقصری ولی همونقدر که اونا هم میدونن که تو این موضوع مقصرن...

با نبودناشون،با تنها گذاشتنت،دست کم گرفتنت،به اینکه هیچوقت نخواستن یه لحظه هم تورو از پیله ی تنهایی که دورتو گرفته بود بیرون بکشنت،اینکه نگفتن جامعه با اون اتاقی که توش میشینی فرق میکنه با تنهایی هات فرق داره اینکه با کسی کار نداشته باشی کسی هست که کارت داشته باشه و تورو به مرز نابودی بکشونه.....

 بعدازاینکه کار از کار گذشته بود چی رو میخواستن ببینن،بعداز سه سال چی ازت مونده بود؟ کی اون یه سالو دید؟درداشو ،اذیتاشو ،فیلم بازی کردناتو،شب بیداری ها،ترس ها،گریه ها کسی دردتو فهمید؟ بعد از سه سال که به اینا عادت کردی سر رسیدن؟ بهشون گفتی دیر رسیدن خیلی دیر رسیدن، چی داشتی از دست بدی با اومدنشون چی درست شد؟ جز اینکه یه چیز دیگه به دردات اضافه شه... کااش نمی رسیدن به اونا عادت کرده بودی ،یه درد جدید جایگزین کردن ...مجبور بودی قبولش کنی چون هیچوقت هیچکسو به اندازه خودت مقصر نمیدونستی،ولی این دفعه نتونستی عادت کنی.....

پس برو برای از بین رفتن چیزی که نمیتونی بهش عادت کنی تلاش کن... بدترین جمله به خودم فقط میخواست با واقعیت های زندگیم کنار بیام....




  • مریم **

بالاخره پاهام گچ لازم شد ،دیروز بعداز مراجعه به دکتر بعداز دوروز ایشون گفتن اون کبودی که میخواستم زد بیرون الان مشخص شده تاندون های پات مشکل پیدا کرده...

حالا دردسر هایی که مامانم کشید تااینکه یه جا پیدا کنه گچ سبک بگیرن بماند...

 یه بیمارستان خصوصی پیدا شد دکتر شیفت بتونه گچ بگیره،ساعت ۱۱ رسیدیم بیمارستان...

دکتری که میخواست شیفت رو تحویل بده ،یه خانم مسن،قدکوتاه و بامزه بود،هندزفری طبق معمول تو گوشام بود دیدم مامانم با انگشت زد به پهلوم، داره لبش تکون میخوره، هندزفری رو درآوردم.گفت مریم این خانم دکتر دوران نوزادیته...حالا من😐😞 مامانم رفت جلو سلام کرد(خب من نمیتونستم بلند شم) حال ایشون و شوهرشونو پرسید و گفت :شما دکتر دوتا از بچه های من بودین که یکیشون اینجاست، گفت قیافه اتون آشناست بعدش اسم منو پرسید مامانم تا اسممو گفت، منو شناخت...بعدش

فوری پرسید: کلاس چندمی دخترم ؟؟؟

مامانم گفت :داره برای ارشد میخونه😊
رفتم داخل دکتر یه آقای مهربون که وسط سرش کچل بود و دور تا دور سر موهاش بلند البته به شونه هاش نمیرسید....
پاهامو نگاه کرد گفت باید ۴ هفته تو گچ باشه،بعدش مواد لازم برای گچ گرفتنو نوشت مامانم بگیره....
وقتی رفتم داخل یه پرستاری تو اتاق بود گفت که چطور دراز بکشم تا دکتر بیاد،وقتی داشتم دراز میکشیدم ...

پرستاره گفت :کلاس چندمی عزیزم؟؟؟

من:دارم برای ارشد میخونم 😊
دکتر اومد درحالیکه  پاهامو داشت گچ میگرفت بهم میگفت دخترم به پاهات فشار نیار وزنتو ننداز رو پات ،یه وقت نری باهاشون فوتبال بازی کنی(خندید)😐😕

بعد پرسید:کلاس چندمی دخترم؟؟؟

پرستاره:داره برای ارشد میخونه؟ بهش نمیاد نه دکتر منم فکر کردم ته تهش پیش دانشگاهی باشه....
رشته امو پرسیدن بازم تعجب کردن خودشونو بیان کردن ،مامانم اومد داخل دکتر بهش گفت که من فکر کردم دخترتون دبیرستانیه....

# انگار دیروز سن من شده بود معضل و وسیله ای برای تعجب دیگران....
باهمه ی این اوصاف من ترانه ۲۲ سال دارم...



  • مریم **

•فکر کنم فردا باید پامو گچ بگیرم....

مامانم میگه پات تو گچ باشه اینقد  تکون نمیخوری...

•فکر کنم ۱۰۰ روز دیگه تا آزمون ارشد وقت دارم....

•فکر کنم خیلی هم بدم نیومده اینطوری شدم ولی فقط اینکه نمیتونم ورزش کنم اذیت میشم..

•فکر کنم نیاز  به یه برخورد جدی با آقای دکتر دارم بخاطر تاخیر در تحلیل داده ها..

•فکر کنم زن عموم اشتباه گفت دختر عموم بهم زنگ نزده ...🤔

•فکر کنم بچه اش نیفته. انگار زیاد قندش بالا نیست،ولی چرا انسولین میزنه؟؟؟ خدا کنه بچه اش خفه نشه،امیدوارم بچه به دنیا میاد مشکل ذهنی پیدانکنه، مادرایی که زمینه قند دارن بخاطر کمبود اکسیژن امکان داره بچه خفه شه یااینکه بعداز به دنیا اومدن برای بچه مشکل ذهنی به وجود بیاد...


پی .نوشت:امروز وضعیتم برای پست گذاشتن بهتره،دوتا بالشت بزرگ گذاشتم و با دوتا بالشت کوچیک سطح شیب دار درست کردم روشون پتو انداختم ،حداقل اینطوری زانوهام درد نمیگیره....



  • مریم **
 
شب گذشته ساعت ۸ ...
-مبینا ما رفتیم کار نداری؟ نه عزیزم برو به سلامت به بابا اینا سلام برسون...
اون زن دایی: خونه ی ماهم بیاین مریم خانم تا اینجا میاین خونه ی ما نمیاین!!!
-چشم زن دایی این دفعه با مامان اومدم میاااااا...
*در کوچه پخش شدیم هم من ،هم چادرم،یعنی خدارو هزار مرتبه شکر کسی نبود،حالا داییم منو دیده داره میخنده😕*
-آخخخخخ مامان خوردم زمین...(حالا مامانم با یه دست روی صورتش داره منو نگاه میکنه،دوتا زن دایی ها با سرعت نور اومدن پایین بالای سرم وایستادن👀)
_سقوط کردم، البته سقوط نه سُر خوردم... جوری خوردم زمین که تاندوم های پای چپم کشیده شده و باید ۴۸ ساعت پامو آویزون نکنم و زمین نذارم، حق راه رفتن ندارم،تا یک ماه ورزش کردن و دویدن و هرگونه فشار زیاد به پا ممنوع...
مامانم (دیشب): این سر به هوا بودنت همیشه کار دستت میده ،کیو دیدی وقتی درو باز میکنه، صحبت میکنه وحواسش نیست کجا پا میذاره،آخه چرا کف کفشت صافه؟ چرا جلوتو نگاه نمیکنی؟
من(دیشب): خب حواسم نبود اتفاقه دیگه میفته، انتظار داری با ۱/۷۰متر قد کفش چطوری بپوشم؟😞😐😢
الان سه ساعته چهل و چهار دقیقه است رسیدیم خونه دوبار از اتاقم به پذیرایی و بالعکس رفتمو اومدم... نمیتونم رو تختم بخوابم حوصله ام سر میره و از طرفی اذیت میشم مامانم کارامو میکنه، بدترین قسمت ماجرا همین جاست یعنی اعصاب خردکن ترینش😐
مامانم :حالا اگه یه جا بند شدی هی برو هی بیا، دکترت گفته اگه تا دوروز دیگه خوب نشه کبودی و ورمش بیشتر شه، باید سه هفته تو گچ باشه ها... حالا هی برو هی بیا از بچه بدتری ...
مریمممممم گفتم نیاااااا اینجا بخواب رو اون تخت وامونده...😡
-مامااااان یعنی دستشویی هم نرم😞
(یعنی حرص میخوره ها، ولی خدایی نمیشه خیلی سخته)
 
_________
 
بنگ بنگ
این آهنگ سال ۱۹۶۷ خونده شده
Bang Bang/Nancy sinatra 

 

 

 

 

___________
 
همین آهنگ ۲۰۱۷ باز خوانی  شده 
Bang Bang/Dua Lipa

 

 

 

 

_________
این آهنگو اولین بارcher خونده،این دوتایی که من گذاشتم بازخوانی شده است...
___
پی.نوشت:خلاصه در بدترین حالت ممکن دارم پست میذارم،پام روی دوتا بالشت قرار داره ،بطوریکه علاوه بر درد مچ پا، درد زانو هم دارم تحمل میکنم....
در پس .پی .نوشت:امیدوارم همیشه سلامت باشید
  • مریم **

_ به دلیل بی خوابی هایی که دوباره بهش مبتلا شدم،ساعت 3 بعداز ظهر از خواب بلندشدم.اون برنامه ای هم که قرار بود خوابمو تنظیم کنه یه هفته بیشتر جواب نداد، قبلا اگه ساعت 6 یا7 صبح می خوابیدم ته تهش 1 بیدار بودم ولی الان ...


_ 6 صفحه فیرس بالاخره تموم شد البته با خلاصه نویسیش...نتونستم نظریه های روان درمانی رو شروع کنم به دلیل مورد پایین...


_ داداش کوچیکم و مامانم ساعت 8 اومدن هردوتا تو اتاقم قصد کردن بخوابن ، منم دیدم نمیتونم درسمو بخونم برقو خاموش کردم پیش مامانم پایین تختم دراز کشیدم( تختم در تصرف ریش قرمز بود)، هیچ کدوم نخوابیدیم به دلیل اذیت ها و شوخی های ریش قرمز ،بنابراین برق روشن شد وقت به صحبت و شوخی و مسخره بازی هاش گذشت... فقط اومده بودن باعث بشن من یه بهونه پیدا کنم درس نخونم، این همه جا چرا اتاق من خو:(


_با سه دوست صمیمیم سرجمع 42 دقیقه صحبت کردم،اولی 15دقیقه ،دومی 20 دقیقه،سومی 7 دقیقه...

اولی و سومی 7 ساله باهاشون دوستم از دوران دبیرستان، دومی 2 ساله باهاش دوستم از اکیپ یک ونیم سال دوم دانشگاه ست. بلا استثنا از همشون اینو شنیدم که نمردی از بس خونه موندی، خونه بیکار میشینی نمیتونی یه زنگ بهمون بزنی. اولی و سومی همدیگرو دیده بودن هر دوتاشون گفتن همین چند ساعت پیش  غیبتتو کردیم که چرا یه زنگ بهمون نمیزنی؟ طبق معمول بایه خندیدن غر زدنشون قطع شد... راس میگن واقعا همیشه با پیام دادن یا زنگ زدن خبرمو میگیرن ولی کم پیش میاد من اینکارو کنم، واقعیت اینه زنگ  میزنم بهشون دلم براشون تنگ میشه مثل الان که دلم براشون تنگ شده بخاطر امتحان دوتاشون و سرکار رفتن یکیشون نمیتونم ببینمشون، میدونم اگه بگم میام بیرون میان ولی نمیخوام مزاحم درس خوندنشون بشم،برای همین قراره اول بهمن بعد از امتحانات ببینمشون....


_چند روزه کتابای متفرقه امو نخوندم...


_ تو اینترنت چرخی زدم، یه سر به وبلاگ هایی که دنبال می کنم زدم...


#فکرشو میکنم می بینم روزی که گذشت کار خاصی انجام ندادم... واقعا بیکاری درد بدیه حتی برای من....


اینم گوش بدین قشنگه...


غزل شاکری_حدیث آشنایی







  • مریم **
 چه کسایی یا چه چیزایی سازنده ی دید ما نسبت به زندگین؟؟

جامعه, عرف ,قانون ,خانواده, دوستان و.....

کدوم از گروه ها و قوانین باعث فلسفه بافی ها و تعبیرات مختلف ما از مسائل زندگی میشن؟؟

قطعا اعتقادات , باورها ,تفکرات که پایه ی نگاه ما به زندگین, زاییده شده از یه ذهن خام نیست...

پس این درسته که دیگران سازنده ی نوع دید ما هستن...!!

این دیگران همون، پدر , مادر, دوست,نویسنده ی کتاب های مورد علاقه امون,معلم هایی از مقاطع تحصیلی مختلفمون ,خالق یه شاهکار هنری,بعضی سبلریتی های چند شخصیتی, فلان چهره ی سیاسی یا مذهبی,یه عضو از گروهی که باعث شدن عاشق یه سبک از موسیقی بشیم و....، هستن.

همه ی این دیگران شاید با یک یا چند جمله, تصویر, عمل سازنده نوع نگاه ما شدن...جملات,تصاویر,اعمالی که نشات گرفته یا ساخته شده ی افراد دیگه است....

در چینش این مواردی که گفته شد برای شکل گیری نوع دید:

افرادی فقط این هارو به عنوان پایه درنظر میگیرن و خودشون باعث کامل شدنش میشن...
افرادی هم مثل آینه یا ضبط صوت عمل می کنن....






  • مریم **

بیشتر از قبل شادمو می خندم ولبخند رولبم جا خوش میکنه، بیشتر شیطنت میکنم دیگه منزوی نیستم ،همچنان برای رسیدن به چیزی عجولم ولی صبرگذشته رو در برخورد با دیگران ندارم ...

دیگه اون مریم صبور قبل نیستم ،دیگه وقتی کسی بهم چیزی میگه سکوت نمیکنم ده برابرشو بهش پس میدم...یااینکه خیلی راحت از کنار ش میگذرم،بفهمه چیزی که گفته برام به اندازه ی ارزن ارزش نداره....وقتی ببینم کسی که نه من حرفشو می فهمم نه اون حرف منو سکوت میکنم چون مثل قبل نیستم حوصله به خرج بدم باهاش بحث کنم ،بحثی که نتیجه اشو میدونم،توضیحات من فقط خودمو خسته میکنه ....ولی یه جاهایی فضولی کار دستم میده...

برام مهم نیست دیگران درباره ام چی میگن ولی همینقدر که کمک نیاز داشته باشن بتونم کمکی کنم و بهم اعتماد داشته باشن برام کافیه... 

پی .نوشت: من ازخودم میترسم،ازاینکه یه وقت عصبی بشم رفتاری با بچه ها داشته باشم که عذاب وجدانش بعدش اذیتم کنه... من کار کردن با بچه هارو دوس دارم و خوشحالم میکنه، من با دیدن بچه های استثنایی انگیزه میگیرم .... ولی از رفتارای مزخرفی که جدیدا بهش مبتلا شدم میترسم ....

خیلی زود از کوره درمیرم ،عصبی میشم،مریم صبور قبل نیستم ...

#پی نوشت جواب من به پدرم بود برای اینکه چرا وقتی میتونم تو مدارس غیردولتی استثنایی معلم شم اقدامی نمی کنم...


  • مریم **

زندگی دخترانه هایم را به یغما برد...
مرا همچون قاصدکی بی هدف ، بی مقصد به دست باد سپرد...
و به نظاره نشست...

مطالب پربحث‌تر