** مریم

Lead an aimless life

** مریم

Lead an aimless life

سلام خوش آمدید

۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است


از ۱۶ سالگی خودخواه بودنم شروع شد تا ۱۸ سالگی .... تا دوسال تو شوک بودم یعنی تا ۲۰ سالگی از اون سن تا الان که ۲۲ سالمه ازخودگذشته شدم ولی نه اونطور که حقمو نگیرم...(و من همچنان بخاطر اینکه داداش بزرگه وقتی داشتم درس میخوندم صدام زد ۲ ماه باهاش قهرم ،تااین حد کینه ای شدم)

در اوج نوجوونی خودخواهی کردم ولی یه شخصی جوری سرمو کوبوند به طاق که تا دوسال تو شوک بودم ، یعنی هرچیزی اطرافم میگذشت برام مهم نبود،اینکه حتی یکی می اومد منو میکشت ازش ممنون هم میشدم...

بعداز اون دوسال که خونواده فهمیدن از خودگذشته شدم نه از روی خیرخواهی بلکه از روی عذاب وجدان برای اذیت شدنشون، حالا میگین چرا اذیتشون کردم ؟؟باید بگم از اون موضوعاتیه که خودم قربانی بودم و رخدادش ازدست خودمم خارج بود ولی ادای آدمای گناهکارو درآوردم و خودمو ازهمه بیشتر مقصر میدونستم ،حالا این قضایا برام شده عادت ،عادت به آروم کردن خونواده اینکه تشنج رو از خونواده ام دور کنم ،وقتی قضیه ای پیش میاد نذارم فشار بابام بره بالا ،قند مامانم بره بالا ،تپش قلب داداش بزرگه تنظیم باشه ،ریش قرمز عصبی نشه ، من فقط عادت کردم...

من با یه اتفاق که با یه اشتباه کوچیک خودم شروع شد دچار عذاب وجدان شدم از یه جایی به بعد این شد برام عادت ....

از اون زمان خیلی چیزا عادت شد :بی خوابی ، ازخودگذشتگی های نصفه نیمه ،بی اعتمادی ، عصبانیت و از همه مهم تر درد ،دردی که مطمئنن وقتی گفته بشه با جمله ی آخی الهی درکت میکنم حتما برات خیلی سخت بود و قطعا جواب ......(با جوابی که خودتون در این موقعیت میدین، پر کنین)

این پست نشون دهنده ی این نیست من چقدر اذیت شدم یا چه چیز هایی زندگیمو تغییر داد ، این پست داره از یه ویژگی بدی که درمن به وجود اومده صحبت میکنه،یه خصیصه که باید تاحدودی اصلاح بشه باید حدفاصل بین خودخواهی و ازخودگذشتگی رعایت بشه (حتی اگه فقط در مسائل خونوادگی باشه) .... اینکه برحسب عادت یه جاهایی خودمو ندید بگیرم اصلا جالب و خیرخواهانه نیست بلکه بعد ها یه عقده ای در من به وجود میاره و منو از خونواده ام دور میکنه .....


پی .نوشت : و من میدونم کسی که برای خودش و احساس خودش ارزش قائل نشه نمیتونه برای دیگران و احساس دیگران به خوبی ارزش قائل بشه .... این به معنای خودخواهی نیست مشکل اینجاست خیلی از افراد این جمله رو برابر با خودخواهی و خودرای بودن میدونن .... همین مسئله یعتی مشخص نکردن یه مرز بندی درست از ویژگی ها و خصوصیات باعث بروز بعضی ویژگی هایی مثل ازخودگذشتگی مفرط یا خودخواهی مفرط میشه..... 

در پس. پی .نوشت:چیزی که درمن باعث امیدواری خودمه اینه که در مسائل مربوط به خودم همچنان از حق خودم دفاع میکنم ،  تعادل رو رعایت میکنم ، یه جاهایی با سکوت یه جاهایی با رفتن تو برجک طرف مقابل.... ولی تنها جایی که بیشتر اوقات گنگ میشم و احساسی ندارم نسبت بهشون مسائل خونوادگیه....و هنوز خودم نمیدونم چرا؟!



  • ۲ نظر
  • ۲۷ اسفند ۹۷ ، ۱۷:۳۰
  • مریم **
بعد از این دو روز که از موضوع می گذره من هنوز گنگم .... یعنی نتونستم احساس واقعی خودمو پیدا کنم...
تو این دو روز از بس به احساسات اطرافیانم درباره ی موضوع پیش اومده اهمیت دادم ،احساس خودم برام گنگه... نمیدونم عصبیم ،ناراحتم ، متنفرم  یا حتی خوشحال و شاد ... الان می فهمم که تو این دوسال اخیر خیلی وقتا اینطور بودم ، در لحظه خودمو درگیر میکردم تا حساسیت ها و سوتفاهمات رو رفع کنم و دقیقا همون زمان ها احساسات خودم در خیل واکنش ها و احساسات متفاوت دیگران گم میشد...
این دوروز هم همینطور بودم ولی تفاوتش اینه من به این قضیه پی بردم که چند موضوع وجود داره که از رخدادش خیلی وقته میگذره ولی من همچنان نمیدونم چه حسی نسبت بهشون داشتم....
اینکه تو این دوروز تونستم مسأله پیش اومده رو تاحدودی مدیریت کنم برام جالب نبود... از اینکه خودم فراموش بشم تا مسئله ای حل بشه کار خیلی سختی نیست چون بازم این وسط یکی بوده که نادیده گرفته شده حتی اگه اون فرد خود من باشم ....
مسئله ای که در یه خونواده پیش میاد احساسات همه ی اعضای خونواده رو درگیر میکنه ، خود من هم عضوی از خونواده بودم پس باید اول تکلیف خودمو با خودم مشخص میکردم تا وسط بحث و شنیدن حرفشون احساسات ضد و نقیض سراغم نیاد و تکلیف منم مثل افراد دیگه ی خونواده مشخص باشه....
این چند روز درگیر این بودم که مشکلات و سوءتفاهمات رفع بشه تا باعث حساسیت هایی در آینده نشه ، حساسیت هایی که ریش قرمز اصلا متوجه اون نبود و بی مهابا تو دل ماجرا داشت مانور میداد و مسیر هر واکنشی رو مسدود کرده بود ، کار من این بود که فقط بهش بفهمونم اینطور رفتار در برابر موضوعی که هیچ اطلاعی ازش نداره فقط باعث میشه خونواده متشنج بشه و این طرفداری کور کورانه اش و جبهه گرفتنش به کسی که دوسش داره و میخواد ازش محافظت کنه ضربه میزنه.... خداروشکر  لجبازی نکرد ،مسیر باز شد و باهام همکاری کرد ....



پی . نوشت : در برخورد با موضوعی اول درباره ی عواقبش فکر کنیم ، شاید اونی که دوسش داریم در آینده بیشتر از همه ضربه بخوره همون کسی که داریم خودمونو به آب و آتیش میزنیم تا ازش محافظت کنیم....

درپس.پی. نوشت: اول از همه به احساسات خودتون اهمیت بدید وگرنه مثل من دچار سردرگمی و نوعی گنگی در تعیین احساستون میشید....



  • ۳ نظر
  • ۲۵ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۳۰
  • مریم **

ساعت ۴ صبح خجالت کشیدم از چیزی که دیدم خجالت کشیدم ،سرخ شدم ،استرس گرفتم ،نکنه خونده باشه اگه خونده باشه چقدر بخاطرش خندیده باشه....

ساعت ۴ صبح یه بار پاکش کردم ،دوباره و سه باره خوندمش ،چند کلمه اشو پاک کردم ،یه خط بهش اضافه کردم ، دوباره  گذاشتمش ....

ساعت ۴ صبح من فقط خجالت کشیدم ،ته دلم دلشوره عجیبی داشتم ،استرس داشتم...

امروز ساعت ۱۲ ظهر بازم خجالت کشیدم با یاد آوری گذشته ام اشتباهاتی که داشتم ،اتفاقاتی که برام افتاد ،و نتیجه همه ی این خجالت کشیدنا شد یه ضربه با کف دست به پیشونیم....

امروز من فقط خجالت کشیدم ....


  • ۲ نظر
  • ۲۱ اسفند ۹۷ ، ۰۰:۴۶
  • مریم **

بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم دارم به جلو حرکت میکنم ،حرکتی که هنوز شامل تلاشی نمیشه....
الان که دارم این پستو مینویسم همش یه تصویر تو ذهنم میاد ،یه صورت ،صورتی که برام آشنا نیست، احساس میکنم اون صورت تو کل سرم مثل یه عکس متحرکه..
مثل کسی می مونه که انگار داره فرار میکنه ولی همش داره پشت سرشو نگاه میکنه و دقیقا حالت صورتش و ترسش برای نگاه کردن به پشت سرش جلوی چشم من میاد ...
چرا داره فرار میکنه ؟؟؟
چرا این تصویر تو ذهنم قرار میگیره،اونم دقیقا بعداز اینکه خط اولو نوشتم ؟؟؟
از همه مهمتر چرا صورتی که می بینم برام آشنا نیست ؟! اصولا برای اینکه یه موقعیتی رو  بازسازی کنیم باید صورتی که باهاش تصویر سازی میکنیم  بشناسیم !!!!


  • ۱ نظر
  • ۱۸ اسفند ۹۷ ، ۲۰:۴۵
  • مریم **

بابام صمیمی ترین دوستمه....

بابای من تموم چیزها و حتی چیزهایی که دوستای هم جنس و هم سال خودم که چندساله باهاشونم نمیدونن رو میدونه....

نمیخوام اینجا یه متن درباره ی یه پدر نمونه بنویسم و جمله ردیف کنم برای یه پدری که خیلی اکتیو و عالیه ....

اینجا من فقط دارم میگم بابای من بهترین و صمیمی ترین دوستمه...

خیلی از مسائلو بجای اینکه به مامانم بگم به بابام میگم ، نمیگم بابام مهربونه نه اصلا ... بابای من مثل همه ی باباها عصبی میشه ، در بیشتر موارد باهام مخالفت میکنه (دقت کنین دارم میگم در بیشتر موارد)،منو منع میکنه از کارهایی که از نظر خودش به صلاح من نیست....

البته اینم بگم بابام چهار ساله باهام صمیمی شده اونقدر صمیمی که حتی از کسی خوشم بیاد بهش میگم چون میدونم برای رسیدن به اون فرد بهم کمک میکنه ،مثل زمانیکه پرسید :مریم عشق بچگیت کی بوده ؟ وقتی فهمید کیه بدون اینکه بگه چرا این فرد ،داشت تلاش میکرد بیشتر با خونواده اشون رابطه داشته باشیم و من بشناسمشون ،با خونواده ای که تا قبل از اون سالی یه بار همدیگه رو میدیدیم،وقتی خودم گفتم بابا نمیخواد اینکارو بکنی دست از تلاش کردن برداشت ...

بابام میگه من با یه انشاء تو وقتی اول راهنمایی بودی تصمیم گرفتم ادامه تحصیل بدم میگه اگه اون انشاء تو رو نمیخوندم الان بجای فوق لیسانس همون دیپلمه باقی می موندم.... هنوزم اون انشاء منو داره.....

پدر من جانبازه ،جانباز اعصاب و روان .... تا حدود ده سال پیش خیلی زودتر از باباهای دیگه عصبانی میشد ، از کوره در میرفت و خیلی از اتفاقاتی که باعث میشد از نزدیک شدن بهش بترسم و مضطرب بشم ولی وقتی برای اولین بار چهارسال پیش بهش نزدیک شدم دیدم بابام اون هیولایی که تو ذهنم ساختم نیست.... ولی الان دیگه به زور عصبانی میشه ،خودش میگه از اون زمان که رفتم به سمت جهاد اکبر ،خودم فهمیدم که دیگه خیلی چیزا مثل قبل منو عصبی و ناراحت نمیکنه ....

بابام الان صمیمی ترین و بهترین دوستمه ،کسی که باهاش ساعت ها درباره ی مسائل مختلف بحث میکنم ، مخالفت میکنم ، شوخی میکنم ، حرفامو بدون خجالت و بدون شرم و حیا میزنم و ازش راهنمایی میخوام.... خیلی وقتا عصبانیم میکنه ،باهاش قهر میکنم ، ازدست حرفاشو و کاراش به نقطه جوش میرسم حتی گاهی صداهامونم بالا میره..

مامانم میگه تو بابات شبیه همین ..... و قطعا همه میدونیم آدمایی که شبیه همن مثل قطب های همنام یه آهن ربا می مونن و همدیگه رو دفع میکنن ....و فکر کنم بخاطر همین موضوع منو بابام بیشتر اوقات باهم مخالفیم ولی پیشنهادات مشابه هم به همدیگه میدیم .....


_ما آدما براساس اون چیزی که گاهی به غلط فکر میکنیم یا دیگران میگن افراد رو تو ذهنمون میسازیم، و همین تصور ذهنی باعث میشه  گاهی به افرادی لایق نیستن نزدیک میشیم یا از کسایی که میتونن بهترین فرد برای زندگیمون باشن دوری میکنیم....


پی. نوشت : برای نزدیک شدن به فردی فقط یه بار خودتون پیش قدم شین،شاید نتیجه ی حاصله خوشحال کننده باشه.... 


در پس. پی. نوشت : تنها چیزی که بابام از من نمیدونه اینجا بودنمه .... بهش گفته بودم میخوام وبلاگ بزنم ولی آدرسشو ندادم .....





  • ۴ نظر
  • ۱۶ اسفند ۹۷ ، ۲۰:۴۵
  • مریم **

تاحالا شده  وقتی تو خیابون راه میرین  هرکسی که جلوی چشمتون ظاهر میشه فقط یاد یه شخص خاص بیفتین؟؟؟

تاحالا شده وقتی تو آینه دارین به خودتون نگاه میکنین درحال بررسی خودتونین یاد یه شخص خاص بیفتین ؟؟؟

تاحالا شده تو خیابون دنبال یه شخص خاص بگردین هر لحظه انتظار داشته باشین ببینینش؟؟؟ 

تاحالا شده وقتی دارین با کسی بحث میکنین ،چهره ی شخص خاصی جلوی چشمتون رژه بره؟؟؟؟

من امروز اینطوری بودم ،یکی تو ذهنم گیر کرده فقط امروز ، تو ذهنم میاد و میره ،شاخه هاش چیده میشه ولی دوباره رشد میکنه فقط امروز ....

چرا اینقدر تاکید میکنم فقط امروز!!!؟؟

شاید میخوام تاکید کنم که امروز تموم بشه این حالات هم باید تموم بشه....

اگه الان سرم از وسط نصف شه این شخص خاص از وسط نصف میشه ،چرا؟؟؟!!

زیرا ایشون وسط سر بنده در رفت و آمده و من کشمکشی که دو قسمت سرم برای یادآوری و فراموشی  دارن رو کاملا حس میکنم ....(خودم این دوقسمتو ساختم چون دوس دارم دلیل دیگه ای نداره، الان قسمت چپ یادآوری میکنه ،قسمت راست داره دس به کار میشه تا فراموش کنه)

 

  • ۲ نظر
  • ۱۲ اسفند ۹۷ ، ۲۰:۴۷
  • مریم **

۱-بی نهایت بیرون رفتم ،در هفته ای که قرار بود من پامو از خونه بیرون نذارم بیشترین بیرون رفتو داشتم.... این از همون بی برنامه عمل کردن من نشات میگیره...
۳- درس خوندم ولی تو این چهار روز فقط سه ساعت و بیست دقیقه ،برای کسی که ۶ اردیبهشت آزمون داره خیلی کمه میدونم 😐
۴-بعداز سه هفته بالاخره پیاده تا امامزاده شهرمون رفتم ...
۵-درباره ی مشکلاتش با همسرش حرف زد ،بخاطر همین میخواست منو تنها ببینه .... میخواست یکی باشه که حرفاشو بشنوه فقط همین .... 
۶-خانم نوری بهم پیشنهاد داد برم برای تدریس مدارس غیر دولتی استثنایی  ،یکیش اوتیسم بود یکی هم غیر دولتی استثنایی (عقب مانده ی ذهنی )
۷-امروز من کلفت خونه شدم ،۱۵ کیلو ماهی پاک کردم ،الان دستام از بازو به پایین مال خودم نیست😐

پی نوشت:میخواستم درباره ی یه موضوعی صحبت کنم ولی واقعیت امروز حال من دست خودم نیست ،یه جورایی از دستم خارجه .... احساس میکنم علائم بیماریم داره برمی گرده ،ترس داشتن که اغراقه ولی بیخیال بودنمم دروغه..
در پس. پی نوشت: فردا قراره خانم نوری عزیزمو بعداز مدتها ببینم ،بهش زنگ زده بودم روز زنو تبریک بگم گفته چرا بهم سر نمیزنی؟
* منم قراره فردا ایشونو ببینم
  • ۲ نظر
  • ۱۱ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۳۴
  • مریم **

دنیات محدود به خودته یا دنیاتو با دیگران تقسیم میکنی؟

تاحالا برای درک دیگران پیش قدم شدی یا فقط انتظار داری دیگران پا جلو بذارن و تو تهش یه تکونی به خودت بدی یه واکنشی داشته باشی؟

تاحالا به این فکر کردی  اون جایی که تو داری به زندگی نگاه میکنی با جایی که بغل دستیت نگاه میکنه متفاوته، پس چرا وقتی دیگران میگن تو موضوعی درکت میکنن جوابت میشه یه پوزخند و یه جمله تو دلت که میگه دلش خوشه... ؟

وقتی خودتو حبس میکنی چرا انتظار ارتباط داری؟

چرا وقتی حصار کشیدی از دیگران انتظار داری شکننده ی اون حصار باشن ؟

چرا وقتی دیگران سعی میکنن نزدیک شن تو پس میزنی ولی بازم منتظر می مونی این کارو تکرار کنن؟

تاحالا به خودت زحمت دادی فقط برای چند ساعت مشکلات خودتو نبینی و با معیار اونا مسائلو بسنجی؟

تاحالا شده به این مسئله فکر کنی همه ی آدمای اطرافت چه بزرگ چه کوچیک گاهی مثل تو حس میکنن تنهان و هیچکس نیست اونطور که خودشون میخوان درکشون کنه؟ 

چرا انتظار داری فقط بزرگترا خودی نشون بدن و تکیه گاه باشن ، درک بالایی داشته باشن ، همه چیز رو با زاویه دید تو بسنجن؟ تا حالا شده یه بار سعی کنی مشکلاتتو از زاویه دید اونا تماشا کنی تا بفهمی اونا چقدر تنش و استرس تحمل میکنن؟


# سوالاتی که تو هرسنی از خودم می پرسم و هربار جوابم به خودم پخته تر ،منطقی تر میشه و هیجانات کمرنگ تر میشن .... و جوابای سال قبل برام خنده دارتر میشه ... 

پی . نوشت : هرچند هرکسی منطقش متفاوته و اینکه منطق امسالش با سال قبلش متفاوت تر .... 

 در پس.پی .نوشت : از خودتون بپرسین ببینین چه جوابی براش دارین....



  • ۴ نظر
  • ۰۷ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۱۵
  • مریم **
یه اصطلاح روانشناسی وجود داره به نام دارونما ها یا پلاسیبو که اینطور تعریف میشه: وقتی محقق یا آزمودنی انتظار یک نوع نتیجه خاص داره ، همون نتیجه حاصل میشه در این زمانه که ما میگیم نتیجه حاصل انتظارات بوده نه دستکاری متغیر های مستقلی  که ما به صورت آزمایشی انجام دادیم.....

زندگی پر از اتفاقات غیر منتظره است ،اتفاقاتی که هم میتونن کابوس ساز باشن هم رویاساز ....
 گاهی اونقدر به خواب شبیه ان که انتظار داریم یکی فقط اسممونو صدا بزنه تا اون ترس یا لذت از بین بره ....
زندگی من هیچوقت برحسب چیزایی که تو ذهنم درنظر میگرفتم پیش نرفته ....
گاهی یه  چاله یا چاه وجود داشته که توش سر بخورم  و برای بیرون اومدنش خودمو به آب و آتیش بزنم، اتفاقاتی که کابوس ساز بودن ...
ولی همیشه اتفاقات بد دور از انتظار نیستن ، اتفاقات خوب هم دور از انتظارن ،مثل آروم بودن زندگی با کمی پس لرزه که شیرینی زندگی بحساب میان، اتفاقاتی که رویاسازن....
+هیچوقت در کابوس هام انتظار رویا نداشتم ،ولی الان که درحال رویا سازیم انتظار یه طوفان کابوس ساز رو دارم بی دلیل و با دلهره .... 

امیدوارم همیشه درحال رویا سازی باشید .... رویاهایی که تو خواب و بیداری ازش لذت ببرین و انرژی بگیرین ....  درسته زندگی همیشه پیش بینی ناپذیره  اتفاقاتی که زندگی رو می لرزونن و نابود میکنن ولی این به خودمون بستگی داره که ویرانه ها رو باز سازی کنیم یا اینکه روی ویرانه ها چادر بزنیم تا روزها بگذرن....

امیدوارم لذت ببرین☺

دریافت


  • ۵ نظر
  • ۰۲ اسفند ۹۷ ، ۱۹:۳۲
  • مریم **

زندگی دخترانه هایم را به یغما برد...
مرا همچون قاصدکی بی هدف ، بی مقصد به دست باد سپرد...
و به نظاره نشست...

مطالب پربحث‌تر