** مریم

Lead an aimless life

** مریم

Lead an aimless life

سلام خوش آمدید

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

مرداد ماه امسال داره روزای آخرش میاد و من پذیرفتم....

پذیرش اون چیزایی که برام اتفاق افتاد و تجربه کردم ...

همه ی اون کارایی که تو پست قبل میخواستم و فکر میکردم نمیتونم انجام بدم ،انجام دادم ....

چند تا نقاشی کشیدم هرچند کودکانه چسبوندم به دیوار اتاقم،شلوارمو همون شب تا صبح تموم کردم ،کتابمو تموم کردم و یه کتاب دیگه شروع کردم ،آهنگ های جدید دانلود کردم از گوش دادنشون لذت بردم،سریال هامو دیدم و سریال های جدید دیگه دانلود کردم و دارم نگاه میکنم....

و به همراه همه ی این کارایی که انجام دادم عصبانیت آخرین پستمو فراموش نکردم به همراه اون عصبانیت پیش رفتم عصبانیتی که از خودم داشتم، عصبانیتی که خودش باعث عصبانیتم میشد ،شده تاحالا عصبانی باشین و بخاطر همین عصبانیت از دست خودتون عصبانی بشین ؟ اینکه چرا اینقدر من عصبانیم چرا؟؟؟؟

مردادماه گذشت و من پذیرفتن که همه ی این تجربیات ادامه بدم هرچند تلخ .....

امروز وقتی رفتم داخل دستگاه MRI به خودم قول دادم امشب یه پست بذارم ....

 

حالا امروز

ساعت یه رب به ۷ غروب رفتم برای تعیین شماره چشمم و فهمیدم چشم راستم ۲۵ صدم ضعیف شده... که تازه نیم شد و چپ همون ۲۵ صدم باقی مونده ...

امروز ساعت ۷/۳۰ غروب MRIنوبت داشتم که ساعت ۹ بالاخره نوبتم شد ،مثلا من نمیتونستم بشینم ،هرچند با کتابی که بردم حوصله ام سر نرفت....

یادتونه ازسگ همسایه و انتقامش گفته بودم و همچنین یادتونه جلوی خونه ی داییم روی زمین پخش شدم و پاهام تو گچ رفت.... اگه یادتون نیست یا نخوندین با عرض شرمندگی من نمیتونم از این پست به اون پست ارجاعتون بدم چون بلد نیستم متأسفانه! :(

این دو بار زمین خوردن باعث شده به مهره های ۴ و ۵ کمرم فشار بیاد و قدمی با اتاق عمل فاصله داشته باشم که با اقدام به موقع با ۵ آمپول که دوتاشو نزدم و یه دونه روانه ی مهره های کمرم شد قرار شده که خوب بشم ....

خلاصه این مدتم که نبودم  ۱۴ روز  استراحت بود البته به این صورت که روز اول قبل از هفته اولو با تشخیص غلط فکر میکردم کمرم گرفته ۲ عدد آمپول باعث شد بدتر بشم، یه هفته اول بعد از اون روز با تشخیص غلط فکر میکردم کمرم رگ به رگ شده که با ۹ عدد آمپولی که باید سه روز پشت سرهم میزدم تا یه هفته خوب شدم ....

بعداز یه هفته استراحت هفته دوم همونطور که گفتم با تشخیص فشار به مهره ها امروز به پایان رسید که رفتم MRI که ببینیم چی شده.....

 

پی.نوشت: سلااااااااااااام حاااااااااالتون خووووووووبه؟( با صدای خییییلی بلند)

در پس. پی. نوشت : عیدتون هم پیشاپیش مباااااااااارک

 

  • ۳ نظر
  • ۲۷ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۱۳
  • مریم **

تو این چند روزه من پر شدم از نصایح و پندهایی که باید انتقال بدم ....درحالیکه هیچوقت انتقال دهنده ی خوبی نبودم....

فکر کنم با این دفعه چهارمین باریه که اومدم حرف بزنم ولی نشد ....پیش نویس های زیادی رو تلنبار کردم ،فقط مینویسم ولی دقیقا نمیدونم چیه که داره از ذهنم میریزه بیرون و هرجایی گیر بیارم پیاده اش میکنم ،یادداشت گوشی ،پیش نویس وبلاگ،کاغذ الگو ، برگه های A4 ، محل های خاک برداری..

و خودمم موندم الان دقیقا از خودم چی میخوام ... دورمو پر کردم از گزینه هایی که دوس دارم سمتشون برم ولی حوصله اشونو ندارم ... نقاشی های که دوس دارم بکشم ،سریال هایی که فقط حافظه گوشیمو پرکردن ، آهنگ هایی که دوس دارم بهشون گوش بدم،خوندن کتاب هایی که بالای سرمن و برای گرفتنشون فقط باید دست دراز کنم، دوخت شلوارمو پیش بگیرم یا یه دامن تابستونه بیرونی خوشگل برای خودم بدوزم...همه ی این گزینه ها وجود داره ولی من فقط روی تختم دراز کشیدم و به سقف زل زدم و بعد جمله ای گیر میارم برای حال الانم و مینویسم...

وقتی به این زمان فکر میکنم فقط ضعف هامو می بینم و خودمو باهاشون درگیر میکنم ولی مشکل اینجاست که در برابرشون کم میارم ، مشکل اینجاست که فکر میکنم میتونم ادامه بدم ،فراموش کنم ،پاکشون کنم ولی نمیشه.... 

انگار تازه به خودم اومدم تا اون دیوار تو ذهنمواز گوشه ای ترین قسمتش خراب کنم ...همون دیواری که روش نوشته: اتفاق شش سال پیش منو قربانی کرد و یه سال ادامه پیدا کرد باعث شد سه سال تنهایی رو تجربه کنم و بعد به احمقانه ترین حالت ممکن ازدواج کنم ....

مرداد ماه، برام ماه بدیه.... چه شش سال پیش چه یه سال پیش چه الان که شش سال از اون موضوع گذشته ... 

و من قربانی نیستم احمق ترین آدمیم که میشناسم کسی که نمیتونه فراموش کنه و کنار بیاد.....



  • ۴ نظر
  • ۱۱ مرداد ۹۸ ، ۲۲:۵۵
  • مریم **

امروز سرگرم اتاق تمیز کردن بودم به گلام آب دادم غذا درس کردم ،مامانم مثل همیشه سرم غر میزد جوابشو ندادم با سیم هندزفری منو زد ولی بخاطر پرتاب بدش خورد به تخم چشمام که بسته بود ، درد نداشت ولی خودمو زدم به موش مردگی اون بیچاره هم فکر میکرد چشمام چیزیش شده ولی وقتی دید دارم میخندم با خنده اتاقم بیرون رفت....

 امروز  یک سال شد ... ۲۰ سالگی ازدواج کردم ،۲۲ سالگی طلاق گرفتم .... شاید عنوان مطلب برای خیلی از افرادی که این پستو میخونن عادی باشه ولی برای دختری به سن من که در یه خانواده سنتی بزرگ شده تا حدود خیلی زیادی غیر عادی به حساب میاد... برای خودم دیگه مهم نیست دیگران چی میگن چون با طلاق نگرفتنم کسی بهم این آرامشو هدیه نمیداد..

نمیخوام اینجا انتقال دهنده ی حماقت هام باشم تا یاد بگیرین شما این اشتباهو نکنین چون اگه اینطور بود الان منم در این جایگاه نبودم ،من فقط اینجا میخوام حرف بزنم تا بگم سخت گذشت ولی یکسال با سختی هایی که داشت آرامش خاصی بهم میداد...

وقتی آدمای اشتباهی وارد زندگیمون میشن ناخودآگاه مسیر زندگی وارد بیراهه میشه اونقدر درگیر حل مشکلات و اتفاقات میشیم که خودمونو یادمون میره ،برای من دقیقا همینطوری بود....

من عاشق همسرسابقم نبودم ،پسرعمه ای بود که یکسال یکبار اونم عید ها همیدگه رو میدیدیم.... ازدواجمونم به صورت رسمی و سنتی بود ... وقتی به سه سال پیش بر میگردم می فهمم یک ساعت و نیم صحبت نمیتونه به هیچکس یه شناخت کافی از طرف مقابل بده ولی من فکر میکردم شناخت پیدا کرم البته با تعاریفی که اطرافیان ازش داشتن ،من با تکیه بر نظر دیگران انتخاب کردم ،که این انتخاب تا حد زیادیش بخاطر دلسوزی بود .... دلسوزی،  برام کلمه خنده داری شده بیشتر از اینکه برام خنده دار باشه عصبیم میکنه .... اینکه برحسب اینکه کسی بیماره افراد دیگرو بذاری  کنار ،اخلاقیاتشو بذاری کنار احمقانه ترین کاری بود که من کردم.... اجبار ،اجبار و بازهم اجبار.... مجبور بودن به ازدواج ، همیشه مجبور کردن این نیست که تو روت بگن برو این کارو انجام بده گاهی اجبار کردن جملاتیه که هر موقع یادش میفتی اشکتو در میاره....(که البته این جملات خودش داستانی پشتش داره که شاید شماهم میدونستین بهشون حق میدادین،تنها کسی چیزی نگفت بابامو ریش قرمز بودن)

سه ماه اول بخاطر احمق بودنم از خودم خجالت میکشم ، بعد از سه ماه دروغا زیاد شد اسم یه خانم اومد وسط ((مینا)) خیلی دوس داشتم ببینم این مینا خانم همون کسیه که همراهش برای امضای وکالت طلاق رفته بود یانه...

سه ماه اول میخواستم یه کار کنم خودم دوسش داشته باشم اما کاری کرد همون  اعتمادی هم که بهش داشتمو از بین برد .... اول فکر میکردم اشتباه میکنم همه بودن یه طرف من یه طرف علاوه بر ناراحتی هایی که داشتم باید حرف هایی که گاهی اطرافیان خودم میزدنو تحمل میکردم ...

-واقعیت الان چند روزه به اتفاقات گذشته بر میگردم و از حالتای دست مشت شده و دندون های بهم قفل شده بهم دست میده ولی احساس میکنم نیازه آدم حماقتاشو به یاد بیاره تا دوباره تکرار نشن...

_همه فکر میکردن دچار یه افسردگی طولانی مدت بعداز طلاق میشم ولی خداروشکر نشدم  ،شما که غریبه نیستین خیلی وقتا حالم خوب نبود ولی نشون میدادم که برمیام از پس تصمیمی که گرفتم برای همین شروع کردم به قدرت نمایی...حداقلش اینه آرامش دارم...

-احساس میکنم به این اتفاق تو زندگیم نیاز داشتم تا بزرگ بشم ،همه چیزو با افکار خودم نسنجم به سادگی ازکنار موضوعات نگذرم به راحتی هرچیزی رو باور نکنم و مهم تر از همه اول خودمو درنظر بگیرم بعد دیگران .... هرکسی مسئول تصمیمات و اتفاقات زندگیشه ،هیچکس به اندازه ی خودم مقصر نیست نمیتونم مسائل پیش اومده رو سرزنش کنم بخاطر انتخابی که خودم داشتم.....

پی.نوشت:امیدوارم هیچوقت آدمای اشتباهی وارد زندگیتون نشن.... امیدوارم با عاقلانه ترین انتخاب عاشقانه ترین لحظات  رو تجربه کنین....


  • ۴ نظر
  • ۰۳ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۵۰
  • مریم **
** مریم

زندگی دخترانه هایم را به یغما برد...
مرا همچون قاصدکی بی هدف ، بی مقصد به دست باد سپرد...
و به نظاره نشست...

مطالب پربحث‌تر