** مریم

Lead an aimless life

** مریم

Lead an aimless life

سلام خوش آمدید

۵۴ مطلب با موضوع «مریم نوشته ها :: و....» ثبت شده است

اصولا زمانی که بی حالم قسمت خلاق مغزم در فکر کردن فعال میشه ...  خلاقیت مغز من تخیلی فکر کردنه ،به چیزایی رسیدن که تو واقعیت مسخره است...

 این روزا به سمتی میرم که شاید یه درصد به تخیلاتم در واقعیت راه پیدا کنم....اما من همیشه یه طرز تفکر عجیبی داشتم و تا حدودی دارم ، چیزی که بهش فکر میکنم برام دست نیافتنی میشه .... و واقعا هیچ جوره به دستش نمیارم....

حالا این مسئله با فکر کردن بیش از اندازه ی من یه جورایی میشه اونم اینکه من میدونم فکر کردن یعنی نرسیدن بهش پس چرا دارم ادامه میدم؟؟؟

ولی برای علامت سوال بالا یه جواب دارم : وقتی به یه مسئله فکر میکنم هر قسمتش برام باید باز بشه و اونقدر نشخوار میشه که با همه ی جنبه هاش آشنا بشم و همین باعث میشه بفهمم در تخیلات سیر و سفری داشتم تا واقعیت....

ولی راه جدید، تخیلی بود که راهی برای واقعی بودنش پیدا شده ....جنبه هاش در نظر گرفته شد یه جاهایی حذف شد یه جاهایی بهش اضافه شد تا به واقعیت نزدیک بشه ...میدونم سخته خیلیم سخته ،میدونم خسته کننده است خیلیم خسته کننده ولی از یه جایی باید وارد دنیای واقعی بشم ...  



و ببینم تا کجا دووم میارم !!!!!



  • مریم **

بعد از گذشت تقریبا سه روز از آزمونی که کمی باعث دلشوره ام شده بود اینجا اومدم ... تا ببینم وبلاگم چطوره دیدم مثل همیشه دنج و خلوت باقی مونده ...

در جواب تموم کسایی که پرسیدن امتحانمو چطور دادم اینو گفتم :یا خیلی خوب دادم یا خیلی بد ....

شما که غریبه نیستین امتحانمو نه خیلی خوب دادم نه خیلی بد، من فقط امتحانمو خوب دادم ،ولی از اینکه با قاطعیت بگم خوب دادم میترسم ،چون هیچوقت به تست نمیتونم اعتماد کنم کلا با وجود چهار گزینه مشکل دارم،برای همین از جمله ای استفاده میکردم که اطرافیان بین حتما قبول شدنم و حتما قبول نشدنم گیر کنن تا جوابای اولیه بیاد....

اندر حکایات روز امتحان....

روز امتحان هیچ اتفاق خاصی نیفتاد ،فقط اینکه ریش قرمز منو ساعت ۷ برد و من با اطمینان میگفتم ساعت ۹تموم میشم اونم برای اینکه نیم ساعت بیشتر بمونم باهام چونه میزد ،میگفت حداقل ساعت ۹/۳۰بیا بیرون ،و اینطور شد که من ساعت ۱۰/۳۰بیرون اومدم و سه ساعت ونیم منتظرش گذاشتم آخرا نگرانم شده بود فکر میکرد چیزیم شده بیرون نمیام ....
حالا این دیر بیرون اومدن دلیل داشت .... وقتی ساعت هشت آزمون شروع شد من سه درس اصلی که باید برای قبولی بالینی کودک میزدمو شروع کردم تا ۹/۳۰این سه درس و تا حدودی آمار و روانشناسی فیزیولوژیکو زدم ،ولی مشکل اینجا بود که مراقب محترم تا ساعت ۱۰/۱۵ به هیچ وجه برگه ها رو نمیگرفت و منم از سر ناچاری مجبور شدم دو تا سوال از زبان جواب بدم  .... اگه زبانو غلط زده باشم تقصیره مراقبه.... و اگه درست زده باشم نشان از توانایی های منه(با این جمله چه جمله ای تو ذهنتون شکل گرفت؟ )
خلاصه این ۴۵ دقیقه رو با دل ضعفه و خمیازه و سوالات زبان گذروندم ... وقتی بیرون رفتم بچه های دوره کارشناسی رو دیدم ، منتظر اتفاق خاصی نبودم چون میدونستم اونا از منم علاف ترن (با این جمله چی؟)
آخرشم که اول گفتم :)
این چند روزم در ویلا به سر می بردم ، ۱۵ روز از ماه رمضون اونجا بودم قرار بود ره آورد اون چندروز یه صدا از طبیعت و تصویرش باشه که نشد البته اینبارم نشد ایشالله هفته بعد که رفتم میارم ....
پی. نوشت : محمد جواد پسر خوب تو رو یادمه .... یه جورایی امتحانو داغانش کردم ولی تا جوابش نیاد میزان خسارتی که بهش زدم مشخص نمیشه .... امیدوارم تو هم کنکور رو بزنی داغانش کنی ،قطعا ریاضی راحت تر از تجربی داغان میشه... موفق باشی (ایمیلتو نذاشتی مجبور شدم اینجا جوابتو بدم البته امیدوارم دستت برسه)


  • ۵ نظر
  • ۲۶ خرداد ۹۸ ، ۰۱:۴۵
  • مریم **

مریم هستم متولد ۱۳۷۵/۳/۱۹

امسال تولد ۲۳ سالگیمه ...

امسالم احساساتم و اتفاقات ارزیابی شد...

۲۲ سالگی با سردرگمی ، ترس از آینده و عجز شروع شد ولی با خیالی آسوده ادامه پیدا کرد..۲۲ سالگی سنیه که هیچوقت فراموشش نمیکنم.... اتفاقات زیادی نداشت ولی سنی بود که من احساسات زیادی رو تجربه کردم ...

ما هرچیزی رو براساس احساسات خودمون لیبل خوب یا بد میزنیم ...

حالا اگه از من بپرسن ۲۲ سالگی خوب گذشت یا بد ؟ جوابم میتونه این باشه که خوب بود ولی از طرفی یه نمیدونم درکنار خوب بودنه شکل میگیره !!!

این نمیدونم برای خودمم یه علامت سوال بزرگه...اگه میگم خیال آسوده ،خوب بودن چرا حرف از نمیدونم میزنم ؟؟؟

شاید بهتر باشه که بگم اون دوماه اول و دوماه اخیر عذاب آور بودنشون با آرامش ۸ ماه برابری میکنه... یا شایدم چیزیه که دارم پسش میزنم!!!

_امشب توسط ریش قرمز کیک مالی شدم، اونم با شدت زیاد به طوری که کیک شکلاتی تا ریشه ی موهام نفود کرد .....

_تولدمو به خودم تبریک گفتم چون با یه سال اضافه شدن به سنم کارایی کردم که بهشون افتخار میکنم ...شاید از نظر دیگران کوچیک باشه ولی برای خودم اونقدر مهم هستن که به خودم تولدمو تبریک بگم و همراه باهاش لبخندی به خودم هدیه بدم .....




  • ۳ نظر
  • ۱۹ خرداد ۹۸ ، ۰۳:۳۲
  • مریم **

یاد خرداد سال گذشته افتادم .... من قدرت نمایی میکردم  .... مخاطب این قدرت نمایی خودم بودم ، نشون بدم وقتی برای اولین بار بدون دخالت کسی برای زندگیم تصمیم گرفتم میتونم ..... 

دادگاه رفتنام با کلید خوردن نیمه اول پژوهشم و به اوج رسیدنش و ترم آخر بودنم  همشون تو همین ماه بود .....دادگاه ،اداره بهزیستی برای مجوز،اداره آموزش و پرورش برای رفتن به مدارس ، رفتن به مراکز توانبخشی برای گرفتن چند تا نمونه بیشتر ،هماهنگ کردن بچه ها و در آخر دردسرای ترم آخر دانشگاه...

پارسال خرداد ماه شاید کارهاش خاص بنظر نیاد ولی چیزی که برام خاصش کرده که باعث شده از پریشب تا حالا مرورش کنم ،فشاری بود که تحمل میکردم و بدتر اینکه برای قوی نشون دادن خودم تصمیم گرفته بودم خنثی باشم و کارای عادیمو پیش ببرم شاید یکی از دلایلی که پژوهشمو به دو نیمه تبدیل کردم همین مسئله بود....

ولی هیچوقت یادم نمیره وقتی تنها برای کارام میرفتم  وقتی از اداره ای میزدم بیرون دنبال چیزی میگشتم فقط دستمو بهش بند کنم تا نیفتم ،هیچوقت این صحنه ها و عجزی که خودبخود ازم بیرون میزد رو نمیتونم فراموش کنم.....

پی.نوشت: الان که بهش فکر میکنم می فهمم کار خوبی کردم برای اولین تصمیم زندگیم این شوی قدرتو برای خودم راه انداختم ، قدرتی که اسمش قدرته ولی درون مایه اش مقاومت و فراموشیه ....




  • ۲ نظر
  • ۰۲ خرداد ۹۸ ، ۰۵:۱۹
  • مریم **

سلام خوبی؟

چند روزی سراغتو نگرفتم چند روزی پرتت کردم به سمت دور ترین قسمت مغزم که افکارم حوالی تو نچرخه ....

از اینکه شدی دلیلی برای راکت موندنم ،متنفرم !

با اون همه صحبتی که باهات داشتم به هیچ نتیجه ای نرسیدم جز اینکه  تو بیهوده ترین چیز تو زندگیم بودی و هستی که منو به خودش مشغول کرده....

اولش فکر میکردم توهمی ولی از اینکه اینقدر واقعی بنظر میای ،متنفرم !



  • ۲ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۵۵
  • مریم **

به دلایل مختلفی عصبانی بودم تا همین چند دقیقه ی پیش....

همین خط قرار بود شروع کننده یه غر غر درستو حسابی باشه ولی هر چیزی که نوشتم پاک کردم ، ارزش نداشت ....

همین جمله ی بالا تنها چیزیه که من میخوام از عصبانیت امروزم ثبت کنم ...

-چشممو باز بسته میکنم یه دردی از چشمام به سمت سرم میره ،باد پنکه چند خال از موهامو که از شالم بیرون زده به بازی گرفته یکی روی ابروهامه یکی روی پلکم و یکی بالای لبم ... و من برای اینکه احساس کنم هر کدوم از این ها کجا قرار گرفتن چشمامو می بندم ، و الانم دارم به پاراگرافی که نوشتم میخندم ..... 

-من آدم زیاد آرومی نیستم خیلی حرص درآرم ، خیلی سر مسائل کوچیک خودمو اذیت میکنم ،یکی از استادام بهم گفته بود تو استاد بزرگ کردن مسائلی و خیلی وارد جزییات میشی .....

  • ۱ نظر
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۱۶
  • مریم **

پریروز بود یا دو روز پیش دقیق نمیدونم ،قبل از اینکه نماز صبح بخونم بود یا بعدش دقیق نمیدونم ، فقط این جمله یادمه : خدایا باتو قرارداد ببندم یا امام زمان ؟!

خیلی خود بخود این جمله تو ذهنم نقش بست و من با صدای بلند بیانش کردم ....

ولی بعدش .... یه ندای درونی که فکر کنم همون صدای خدا بود ، بهم گفت :زیاد به خودت فشار نیار چه قرار داد ببندی چه نبندی باهرکسیم که باشه، به اون چیزی که میخوای نمیرسی ، پس دلتو به این چیزا خوش نکن و بشین زندگیتو بکن....

  • ۶ نظر
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۱:۱۳
  • مریم **

آینه تنها چیزیه که به سرعت اشکمو در میاره ....

نمیگم خیلی محکم و قویم و اهل گریه نیستم ،اتفاقا خیلیم اشک میریزم ، فقط تنها کسایی که اشکامو دیدن مامانو بابام بودن اونم به تعداد انگشتای یک دست و یکبار هم وقتی پیش استادم برای مشاوره رفته بودم که وقتی با لبخند وارد شدم اولین جمله ای که با دیدن من گفت این بود :گریه کن چرا میخوای نشون بدی حالت خوبه؟ و این شد که برای اولین بار جلوی یه غریبه اشک ریختم..... اشکم فقط بخاطر شکستن بیش از حدم بود چون دیگه تحمل موضوع پیش اومده رو نداشتم... کاسه ی صبرم همون جا منفجر شد.....

ولی آینه خیلی برام فرق داره با هربار دیدنش حتی در شاد ترین زمان اشکمو در میاره برای همین زمانی که شادم سعی میکنم به چشمام نگاه نکنم  ...وقتی روبروش می ایستم و به چشمام زل میزنم یه چیزی توش می بینم که اشکمو در میاره تا قبل از این موضوعات پیش اومده اخیر شیشه ای بودنش اذیتم میکرد ولی الان نمیدونم چی باعث میشه اشکم در بیاد .....

قبل از اینکه شروع به نوشتن کنم اول یه نگاه به صفحه سفید کردم و بعد جلوی آینه ایستادم بازم زل زدم تا برق تو چشمامو دیدم کنار رفتم ، پرده ی اتاقمو کشیدم تا بیرونو نبینم ولی دوباره به حالت اولیه برگردوندم ،با هر بار کشیدن پرده فقط میخواستم پرده ی شفاف  ایجاد شده تو چشمام کنار زده بشه ....


پی. نوشت : مامانم اومد و همه ی این حالات مسخره از بین رفت و من شروع کردم به اذیت کردنش و بسی خندیدم از حرص خوردنش ، پرده رو کشیدم چون دیگه هوا تاریک شده و نوری نیست به داخل اتاق بیاد ..... 


  • ۲ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۰:۱۴
  • مریم **

گلایه

  میذاشتی حداقل یه سال میشد ...

حداقل میذاشتی بگم یه سال دارم زندگی آرومی رو تجربه میکنم .... الان زمانم دچار قناسی شده..... نه ماه! واقعا 

 انگار ول کن ماجرا نیستی؟ باشه شروع کردی منم پا به پات میام ... یا خسته میشم یا خسته میشی دلت برام میسوزه..... نه صبرکن .... برام دلسوزی نکن ،اگه ترحم میخواستم باهات همراهی نمیکردم .... صدای خنده هام امروز بلندتر نمیشد تا بفهمونه حالم خوبه روحیه دارم تا بگم کم نمیارم ... 

با افکار مزخرف این چند روزه واقعا این چی بود شروع کردی ؟ هرچی خودمو به افکارم نزدیک می بینم کاری میکنی دورتر شه ... اون شده توپ تو هم هی شوتش کن، هر یه قدم که بهش نزدیک میشم تو جوری شوتش میکنی که از اون یه قدم نزدیک شدنه پشیمون میشم میگم کاش سر جام وایستاده بودم تا اینقدر دورتر  و محال تر  و دست نیافتنی تر نمی شد....

وقتی دکتر گفت دوباره علائمم برگشته فقط داشتم به تو فکر میکردم ،اینکه چرا وقتم اینقدر کم بود؟ چرا زمان استراحتم بیشتر نبود....

از غروب تا حالا وقتی اسمتو می شنوم، فقط میگفتم حداقل یه سال میشد بعد دوباره جنگ باهامو شروع میکردی.....


با همه ی اینا بازم شکرت ......


  • ۱ نظر
  • ۰۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۵۵
  • مریم **

بی دلیل دارم فکر میکنم و بی دلیل به دنبال امید در افکارمم ...
شاید دلیلش احساساتم باشه ولی اونقدر  براش ارزش قائل نیستم که دلیلی برام محسوب بشه ،چون دلیل عاقلانه به حساب نمیاد ....
مگه احساسات عاقلانه وجود داره ؟؟؟؟
بعضی از  آدما درباره ی فعال بودن کودک درونشون حرف میزنن ، من باید داد بزنم نوجوونه درونم فعال شده !!!
به حالتی از خود مسخره گی رسیدم که خودم به خودم می خندم ...
و نشخوار فکری این چرخه ی باطل، درباره ی این موضوع شده قوز بالا قوز....

پی‌نوشت: دوست دارم به صلح درونی برسم  ولی همچنان این آشوب برپاست ....


  • ۰۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۳۵
  • مریم **
** مریم

زندگی دخترانه هایم را به یغما برد...
مرا همچون قاصدکی بی هدف ، بی مقصد به دست باد سپرد...
و به نظاره نشست...

مطالب پربحث‌تر