** مریم

Lead an aimless life

** مریم

Lead an aimless life

سلام خوش آمدید

۸۷ مطلب با موضوع «مریم نوشته ها» ثبت شده است


گاه آدم ، خود آدم، عشق است.بودنش عشق است.رفتن و نگاه کردنش عشق است.دست و قلبش عشق است.درتو عشق می جوشد،بی آن که ردش را بشناسی.بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده ، روییده . شاید نخواهی هم.شاید هم بخواهی و ندانی .نتوانی که بدانی . عشق گاهی همان یاد کمرنگ سلوچ است و دست های به گل آلوده ی تو که دیواری را سفید می کنند. عشق ،خود مرگان است!
پیدا و ناپیداست ،عشق. گاه تو را به شوق می جنباند . و گاه به درد در چاهیت فرو می کشد . حالا،سلوچ کجاست؟ این چاهی است که تو در آن فرو کشیده می شوی؛چاهی که مرگان در آن فرو کشیده می شود. سلوچ کجاست؟


این روزا کتاب خوندن بهترین سرگرمیم شده.... البته الان سه روزه کتاب نمی خونم ... 
این مدت یه تصور رنگی از قلعه ی حیوانات ساختم ... با سانتیاگوی کیمیاگر به دنبال گنج شخصیش بودم.... با مرگان زندگی کردم ،و چه مردانه ایستاد و چه آشوبی در خانواده بخاطر نبود سلوچ به وجود اومد.... الان به دنبال راز چشم هایش بزرگ علوی ام....
شاید سه ساعت روی صندلی نشستن بدون هیچ تغییری برای خوندن کتاب غیر درسی قابل تحمل باشه ولی همچنان من نمیتونم درس بخونم:/
دیروز یه آقایی زنگ زد از طرف آموزش و پرورش برای گزینش محلی ،گفت اومدیم تو محله اتون کسی تو رو نمیشناخت گفت مطمئنی ۲۰ سال تو این محل زندگی میکنی!!؟؟
گفتم چون زیاد بیرون نمیرم شاید منو نشناسن ولی خونواده امو میشناسن یه چند تا سوال از خودم درباره ی خودم پرسیدن!!! 
گفت شماره یه نفرو بده بشناست....
خلاصه الان در مرحله گزینش محلی ام اگه خوب پیش بره باید برم برای دوره های مهارت آموزی!

امیدوارم حالتون خوب باشه و در سلامتی کامل به سر ببرین.....



  • ۱ نظر
  • ۲۲ فروردين ۹۹ ، ۰۲:۲۴
  • مریم **

این روزا نگرانه نامهربونی هاییم که مردم می بینن ،نگرانه مادربزرگام پدربزرگم بابام مامانم داداشام ....

نمیخوام بیان کنم چون نمیخوام نگرانی من به نگرانی اونا اضافه بشه ....یه دستم مداده یه دستم پاک کن ....

الان وقت پاک کن  دست گرفتنه....

عنوان مطلب : اگه یه آجر داشتین چیکار میکردین؟!

سوالی که ۵ بهمن روانشناسی که در جلسه مصاحبه ام حضور داشت سوال کرد... اگه فقط یه آجر داشتی چیکار میکردی؟

گفتم : نگه اش میدارم تا اگه یه زمانی اگه ساخت و ساز داشتم ازش استفاده کنم ...

مصاحبه ی تخصصیمو قبول شدم با نمره ی ۹۳/۶... البته نه فقط با همین سوال حدود نیم ساعت جواب سوالاتی رو میدادم که اونجا ازم پرسیدن.... اتاقی که اون روز مصاحبه به سخت ترین اتاق مشهور شد بین مصاحبه شونده ها، اتاق(یک)، وقتی داشتم میرفتم داخل فقط گفتم خدایا خودمو می سپرم به خودت حتی اگه اتاقش شبیه تونل وحشت باشه.... که خدا صدامو شنید..  

دروغ نگفتم تخیلی هم جواب ندادم من فقط سعی کردم واقع بین باشم...

ازم پرسید سال ۱۴۰۴ خودتو در چه جایگاهی می بینی ؟!

اول اینکه قطعا مدرک کارشناسی ارشدمو از یه دانشگاه دولتی خوب میگیرم و خودمو آماده میکنم برای دکترا....
بقیه اش بستگی داره به اینکه از این در برم بیرون چه نتیجه ای برام رقم بخوره .... براساس موقعیتم برنامه ریزی میکنم...

اگه یکی حرفتو نفهمه چیکار میکنی؟!

گفتم : سکوت میکنم.... 
گفت : بدترین جوابه برای طرف مقابلت 
گفتم: وقتی کسی نخواد چیزی رو بفهمه من هر چقدر تلاش کنم به نتیجه نمیرسم ... پس سعی میکنم سکوت کنم ...
گفت : از حقت دفاع نمیکنی ؟ تو خونواده همینطوری ؟!
گفتم: باید ببینم تا چه حد حق با خودمه ....  و بحث خونواده جداست... اگه واقعا فکر کنم به حرفم توجهی نمیشه سکوت میکنم...
وقتی سوال پاره آجرو پرسیدن خانمی که اونجا بود ، بعداز جوابم گفت با اون پاره آجر تو سر کسی نمیزنی ؟! 
تا رفتم جواب بدم آقای روانشناس گفتن ایشون آرومه از اینکارا نمیکنه....
حالا یه مصاحبه دیگه مونده برای صلاحیت عمومی (گزینش ) که تا ببینیم تا خدا چی میخواد ...
تا این وضعیت چطور پیش میره....
امیدوارم خودتون و خونواده اتون در سلامت کامل باشین ....
الان که در قرنطینه اجباری به سر می برین از تک تک لحظاتش برای شاد بودن در کنار خونواده اتون استفاده کنین ، جمعی که شما رو همونجور که هستین دوس دارن بدون هیچ چیز اضافه ای....
حال دلتون خوب....
لبتون خندون....

  • ۰ نظر
  • ۲۳ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۵۳
  • مریم **

الان میخوام درباره ی موضوعی صحبت کنم که شاید همه فکر کنن باید از بیانش خجالت بکشم ولی بالاتر از خجالت کشیدن اون نگرانیِ پشت این موضوع برام مهمه، قطعا نگرانی خیلی چیزا رو کنار میزنه....

واقعا بعضی مادر و پدرا کجای زندگی بچه هاشونن ؟؟؟ واقعا چه نقشی دارن؟؟؟

چرا دخترای ۱۳ ،۱۴ ساله که هنوز ابتدای دوره ی بلوغشونو میگذرونن باید ذهنشون درگیر چیزایی باشه که شاید بزرگترین ضربه رو بهشون بزنه ....

چرا بعضی خونواده ها از بلوغ جنسی بچه هاشون بی اطلاعن ؟چرا وقتی چیزی از بچه هاشون نمیدونن امکاناتی رو در اختیارشون میزارن که اینطور بهشون آسیب بزنه ...

دخترای ۱۳ ،۱۴ ساله راحت درباره این که بایسکشوالن یا هموسکشوالن حرف بزنن به همکلاسیشون پیشنهاد بدن، دوستاشونو واسطه کنن ،خیلی راحت باهم دیگه رابطه داشته باشن ...

واقعا داره تو این خونواده ها چی میگذره ؟ که یه دختر به این سن هم دوست پسر داره هم دوست دختر؟؟؟

درسته الان این رابطه ها بیماری روانی نیست و گرایش جنسی به حساب میاد،هم جنس گرا ، دوجنس گرا و... ولی سن مهم ترین چیزیه که اینجا مطرح میشه چرا باید بچه ها دچار بلوغ جنسی زودرس بشن ؟؟

گاهی بچه ها به تقلید از همسالاشون این رویه رو پیش میگیرن پس جایگاه خونواده تو زندگی این نوجوون کجاست؟ .... 

چرا بعضی خونواده ها وقتی نمیتونن نظارتی رو بچه هاشون داشته باشن  اینطور راحت همه چیز در اختیارشون قرارمیدن ؟؟؟

تو مدرسه هر چقدرم گفته بشه مثل محیط خونواده تاثیر گذار نیست ....

این تعمیم یه گفته به کل نیست من  زیاد از این مسائل از بچه ها تو این سن شنیدم.... و این بار دیگه واقعا ناراحتم کرد ... دختری که باید به یه هم مدرسه ای که براش نامه می نویسه جواب رد بده و دوستای ایشونو که واسطه میشن نادیده بگیره....

سنی که الان  بچه ها  دارن درباره ی این مسائل به نتیجه میرسن خیلی پایینه خیلی پایین ... اینکه تو این سن دخترا وارد رابطه میشن هرنوع رابطه ای خیلی وحشتناک شده و از همه بدتر خونواده هایی که هیچ نوع تلاشی برای فهمیدن بچه هاشون و کمبود های عاطفیشون نمیکنن.... چرا اینقدر این دوره ی حساس نادیده گرفته میشه؟؟

کاش این خونواده ها یاد بگیرن بی مسئولیتی خودشونو به گردن جامعه نندازن ،همه میدونن خونواده اولین جاییه که شخصیت بچه شکل میگیره و این خانواده است که بچه رو برای روبرو شدن با مسائل جاری در جامعه آماده کنه...


  • مریم **

این چند روز اونقدر بخاطر آشفتگی های این چند روز آشفته بودم که حتی خبر قبولی آزمون استخدامی هم برام خوشحال کننده نبود...

۶ صبح جمعه ۹۸/۱۰/۱۳ بدترین خبر این چند سال زندگیمو شنیدم...

باورش سخت بود... مثل زمانی که کسی با خبر ازدست دادن عزیزش اول به صورت ناخودآگاه انکار میکنه... و بعد اشک ها که جاری میشه و سکوتی که نمیشه که شکسته بشه...

و همچنان وجودشون پایدار .... 

.

.

حالا بعد از یه هفته از این ماجرای تلخ حالم بهتر شده بود ،یادم اومد من باید با یه چیزی خیلی سخت به نام مصاحبه روبرو شم ،مرا واقعا یارای مقابله با این غول بی شاخ و دم نیست...

آموزش و پرورش ،آموزگار ابتدایی ، شهر تهران منطقه ۱۵ تا ۱۹ قبول شدم ، اگه میپرسین چرا تهران ثبت نام کردم ؟ باید بگم پدر گرامی بنده به من امر کردن ثبت نام کنم درحالیکه من یکی از شهرستان های اطراف شهر خودمون ثبت نام کرده بودم . و حالا که قبول شدم جواب پدر به من برای دلیلش:((فکر میکردم قبول نمیشی))

یعنی الان من برم بمیرم سنگین ترم...

و حالا از مردن که بگذرم ،موندم مصاحبه رو چیکار کنم ؟

زمانی که میخواستم نظرات دیگرانو راجع به مصاحبه بخونم با تصویر سازی چیزی که ازش حرف میزدن تپش قلب گرفتم ،فکر کنم با محیط واقعی روبرو بشم غش کنم....

الان مصاحبه شده برام ترسناک ترین چیزی که قراره تجربه اش کنم :(((

  • مریم **

خستگی بهانه ی جدیدی است ....

دلم کمی دوری می خواهد ،کمی رهایی....

احساساتم کور  شدند ، عقلم کر ....

صم و بکم به تغییرات دنیا می نگرم بدون آن که هیچ گونه تغییری در حالت نشستن تفکرم ایجاد شود....

زندگی مانند رودی روان می رود و من همچنان کنارش نشسته و پا در آب منتظر ....

تغییرات همت می خواهد ولی بهانه ی جدید نمی گذارد....

کمی طغیان نوجوانی می خواهم....تا همچون نوجوانی شوم که برای چیدن پازل هویت خود به هر ریسمانی چنگ میزند....

خستگی بهانه ی خوبی است ،زندگی را مانند آب راکد به گند می کشد...



  • مریم **

هیچ دلیلی برای غیبت طولانیم ندارم ...

زندگی خوب بوده و منم گذران عمر می دیدم و بس ...

الان به طرز عجیبی نمیتونم بنویسم...

مغزم تهی است...

ولی بهترین چیز مرور اتفاقات این مدته ....

شبی که بنزین گرون شد تولد یکسالگی وبم بود ولی بخاطر شوک شدیدی که بر پیکره ی خونواده وارد شد حوصله نداشتم بیام بگم تولدش مبارک :/ الانم ۲۲روز از تولدش گذشته...

گوشی جدید گرفتم هو هو هو این الان یعنی خیلی شادم ...ولی واقعیت خودم راضی نبودم داداش بزرگه در یک حرکت جوانمردانه بجای اینکه برای خودش گوشی بگیره برای من گرفت ...

دوباره دوتا از خواستگارهای نازنینمو رد کردم  خدا منو ببخشه بخدا بهشون لطف کردم وگرنه داشتن خودشونو با سر مینداختن تو چاه ...همه میگن جوونی ازدواج کن .چند سال دیگه پیر میشی هیچکس نگات نمیکنه ... ۲۳ساله هستم چند سال دیگه پیر میشم؟:/ غیر قابل درکه برای بعضیا که فعلا نمیتونم و نمیخوام ،لوس بازی نیست واقعیت منه .... بقول دختر عموی گرامم تاکی عشق در خونه اتو بزنه !؟ خودم امیدوارم حالا حالا هوس در زدن نکنه...

خانه ی پدری رو دیدم پشیمون شدم ،تو خواب عملا از گریه زیاد داشتم خفه میشدم که مامانم اومد نجاتم داد تا یک ساعت سمت چپ بدنم درد میکرد ،آخه چرا اینقدر خشونت؟!

راستی آزمون آموزش و پرورش هم شرکت کردم ولی یه احساسی بهم میگه قبول نمیشم ...

فعلا همین *

  • مریم **

زندگی من از بیرون برای اطرافیانم آشوبه ... وقتی میگم آرامش دارم ،پوزخندشون بدترین چیزیه که به چشمم میاد ...

گاهی جوابشون میشه این:تو به این آشوب میگی آرامش،ما که میدونیم تو زندگیت چه خبره !!!

جوابشون میتونه این باشه: آره آب هایی که از سرمن گذشته خیلی بیشتر از اینا بوده ،چیزایی که تو تنهایی گذروندم ، دربرابر اینایی که شما بهش میگین آشوب به چشم نمیاد...

اما .... جواب من بهشون میشه یه سکوت و یه لبخند .....

چون اونا هنوز درکی از مشکل واقعی ندارن ، اونایی که این سوالو می پرسن مشکل واقعی رو درک نکردن ...

من آرامشمو خودم از بین بردم ،خودم تنهایی رو انتخاب کردم و الان این آشوب برام قشنگ میشه در برابر اون تنهایی که هر لحظه منتظر این بودم نابودم کنه .... هرلحظه از استرس زیاد منتظر بودم تو دانشگاه ،تو خیابون غش کنم و کسی نبود از چیزی که اذیتم میکرد بگم ، ترس و تنهایی بدترین چیزیه که یه دختر میتونه تجربه کنه....

از زمانی که اینطور شدم تصمیم گرفتم نگم ... نگفتن بهترین گزینه است ... گفتن حوصله میخواد ،حوصله ی توضیح،حوصله برای یاد آوری ، حوصله برای قورت دادن یا اشک ریختن...

 هرقدر ناراحتی هام بیشتر میشه ،بیشتر با اطرافیانم شوخی میکنم ، بیشتر میخندم ، الان که میگم اینا که در برابر گذشته چیزی نیست ،خداروشکر...

همیشه میخوام بگم منم آشوب زندگیمو می فهمم ، نفهم نیستم ولی به روی خودم نمیارم تا بزرگ تر نشه که منو از زندگی بندازه ،حلشون میکنم ... من فقط نمیخوام کم بیارم و بترسم ،نمیخوام غرق شم، نمیخوام با نشون دادن ناراحتیم  در حل کردنشون ناتوان بشم...


 میخوام یه چیز بگم خنده ی آدما نشون دهنده خوب بودن زندگیشون نیست ،غم آدما تو دلشونه وقتی زیاد بشه از چشماشون بیرون میزنه نه از لب پر خنده اشون....

کاش آدما قضاوت نکنن.. کاش آدما با کلمات بی رحمانه دلی رو به درد نیارن ...


این نیز بگذرد...

گوش کنیم 🎧




  • مریم **

امسال پنج سال شده ...داداش بزرگه الان پنج ساله  شهر نجف ،حرم آقا امام علی(ع) خادمه....

از این پنج سال ، چهار سال بعنوان مدیر کاروان بچه هایی بوده که با خلوص نیت تو این روزا ،روزی هشت ساعت سرپا می مونن تا امانت دار خوبی برای زائرایی باشن که از حرم حضرت علی (ع)رهسپار حرم پسرای ایشون میشن ....

امسال سه ساله که ریش قرمز هم داداش بزرگه رو همراهی میکنه ، هرسال بعد اینکه از کربلا حرکت میکردن و در محل اقامتشون مستقر میشدن تماس تصویری برقرار میشد برای خاطر جمع شدن ما،ولی امسال بخاطر آشوب عراق اینترنت در دسترس ندارن...

هرسال داداش بزرگه منتظره ، منتظر اینکه بهش زنگ بزنن تا با کاروان بچه هایی که تابستون به عشق خادمی امام حسین تو گرما با رفتن به اردوهای جهادی میگذرونن ،،رهسپار دیار عشقش بشه ....



  • مریم **

افکارم این چند روز هر کدوم به سمتی پرت شده بودن ولی تونستم امروز جمعشون کنم ....

اتاقمو جمع کردم تا بتونم افکارمو جمع کنم و یه فکر اساسی بکنم ،این روش برای من همیشه کارساز بوده، جمع و جور شدن اطرافم باعث میشه یه خرده به خودم حرکت بدم ....

با سرما خوردگی شدید این روزا که دستاورد تغییرات آب وهوایی بوده، بالاخره تونستم این کارو انجام بدم ،هرچند با دوتا آمپولی که زدم امروز سرپا شدم ....

با جمع کردن اتاقم تموم اثرات درس خوندنمو پاک کردم تا شروع کردنم درست و از اول باشه... زوده ولی این باعث میشه بفهمم که یه کاری برای انجام دارم و سردرگم نیستم ...

تموم نوشته هایی که توی کاغذ نوشته بودم ، پاره کردم طوری که مجبور شدم سطل آشغال اتاقمو خالی کنم ...نمیدونم چرا؟

من در بیشتر اوقات دلایل کارامو نمی فهمم همونطور که دوسال پیش تموم نقاشی هامو پاره کردم و مدادامو شکستم تا سمت نقاشی نرم .... ولی امسال دوباره شروع کردم به نقاشی کردن ، همیشه دوس داشتم کلاسشو برم ولی نشد ،البته نشد که نه ،میشه گفت یکی از چیزاییه که منو بابام اختلاف نظر شدید داریم .... از همون چیزاییه که ساعت ها با بابام درباره اش بحث میکنیم و الان حدودا هشت سالی میشه به نتیجه نرسیدیم...

نقاشی امسالم متفاوت بود ،بعد از دوسال چیزای خوبی از آب درنیومد ولی همشونو به اتاقم در ویلامون چسبوندم... دیواراشو هم میخوام نقاشی کنم ... البته شروع کردم ولی دلخواهم نشد با مداد رنگی روی دیوار نقاشی کردن سخته ولی امکان پذیره جالب بود که هرچی بیشتر میگذشت بهتر میتونستم نقاشی رو پیش ببرم... البته تا زمانی که نتونم دوباره همون نصفه ونیمه چهره کشیدنو شروع کنم نمیتونم رو نقاشی هام حساب باز کنم....نمیدونم چرا دوباره نقاشی کشیدنو شروع کردم !؟ 

پی. نوشت: امیدوارم حالتون خوب باشه و دلتون شاد و سرزنده ....

درپس. پی.نوشت: عزاداری هاتونم قبول....


  • ۵ نظر
  • ۲۴ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۲۵
  • مریم **

خوشبختانه یا بدبختانه قبول نشدم :(

از اونجایی میگم خوشبختانه چون هیچوقت به حکمت خدا شک نداشتم و ندارم  ... برای همین ناراحت نشدم ...

من زحمت کشیدم نشد،  حالا نه به اون شدتی که تو ذهن شما ممکنه شکل گرفته باشه....

از اول که جوابمو دیدم فقط خندیدم چون برام غیر قابل باور بود قبول نشدنم ...

ولی احساس میکنم دعای بابام گرفت.... خلاصه پنج میلیون پرید از این بیشتر اعصابم خرد شده:/ (این پنج میلیون بعداز اعلام نتایج اولیه حرفش پیش اومد ،ولی نشد دیگه )

یکی دیگه از مسائل  گفتن این جمله به همکلاسیام بعداز امتحان بود وقتی پرسیدن مریم چطور بود؟؟گفتم:((تهرانو زدم تو گوشش))

بله تا این حد فکر میکردم عالی پیش رفتم ....

خلاصه قبول نشدم و همچنان زنده ام ... وقتی دختر عموم گفت چرا میخندی ؟؟فقط تونستم بگم از اعتماد بنفسم خنده ام میگیره....

ولی بازم اگه برگردم عقب همینطور پیش میرم شاید برای کم درس خوندنم پشیمون باشم ولی برای اعتماد بنفسم و انتخاب رشته و دانشگاه ها همونطور پیش میرم ، فکر نمیکردم وقتی میانگین تمام دروسم ۵۰ شده این دانشگاه ها رو قبول نشم :(

بازم زحمت میکشم .... ولی این جمله رو که میگن شکست پلی به سوی پیروزیه قبول ندارم کلا با این جمله مشکل دارم ... چرا دیگران فکر میکنن این جمله میتونه آروم کنه درحالیکه شکست حالو به یاد میاره حتی شاید موضوع مهمی نباشه و شکست براش خیلی زیاد باشه  و از چیزی حرف میزنه که هنوز شروع نشده ....

  • ۳ نظر
  • ۱۷ شهریور ۹۸ ، ۰۲:۲۸
  • مریم **
** مریم

زندگی دخترانه هایم را به یغما برد...
مرا همچون قاصدکی بی هدف ، بی مقصد به دست باد سپرد...
و به نظاره نشست...

مطالب پربحث‌تر