** مریم

Lead an aimless life

** مریم

Lead an aimless life

سلام خوش آمدید

۳۱ مطلب با موضوع «مریم نوشته ها :: روزمره گی» ثبت شده است

بالاخره پاهام گچ لازم شد ،دیروز بعداز مراجعه به دکتر بعداز دوروز ایشون گفتن اون کبودی که میخواستم زد بیرون الان مشخص شده تاندون های پات مشکل پیدا کرده...

حالا دردسر هایی که مامانم کشید تااینکه یه جا پیدا کنه گچ سبک بگیرن بماند...

 یه بیمارستان خصوصی پیدا شد دکتر شیفت بتونه گچ بگیره،ساعت ۱۱ رسیدیم بیمارستان...

دکتری که میخواست شیفت رو تحویل بده ،یه خانم مسن،قدکوتاه و بامزه بود،هندزفری طبق معمول تو گوشام بود دیدم مامانم با انگشت زد به پهلوم، داره لبش تکون میخوره، هندزفری رو درآوردم.گفت مریم این خانم دکتر دوران نوزادیته...حالا من😐😞 مامانم رفت جلو سلام کرد(خب من نمیتونستم بلند شم) حال ایشون و شوهرشونو پرسید و گفت :شما دکتر دوتا از بچه های من بودین که یکیشون اینجاست، گفت قیافه اتون آشناست بعدش اسم منو پرسید مامانم تا اسممو گفت، منو شناخت...بعدش

فوری پرسید: کلاس چندمی دخترم ؟؟؟

مامانم گفت :داره برای ارشد میخونه😊
رفتم داخل دکتر یه آقای مهربون که وسط سرش کچل بود و دور تا دور سر موهاش بلند البته به شونه هاش نمیرسید....
پاهامو نگاه کرد گفت باید ۴ هفته تو گچ باشه،بعدش مواد لازم برای گچ گرفتنو نوشت مامانم بگیره....
وقتی رفتم داخل یه پرستاری تو اتاق بود گفت که چطور دراز بکشم تا دکتر بیاد،وقتی داشتم دراز میکشیدم ...

پرستاره گفت :کلاس چندمی عزیزم؟؟؟

من:دارم برای ارشد میخونم 😊
دکتر اومد درحالیکه  پاهامو داشت گچ میگرفت بهم میگفت دخترم به پاهات فشار نیار وزنتو ننداز رو پات ،یه وقت نری باهاشون فوتبال بازی کنی(خندید)😐😕

بعد پرسید:کلاس چندمی دخترم؟؟؟

پرستاره:داره برای ارشد میخونه؟ بهش نمیاد نه دکتر منم فکر کردم ته تهش پیش دانشگاهی باشه....
رشته امو پرسیدن بازم تعجب کردن خودشونو بیان کردن ،مامانم اومد داخل دکتر بهش گفت که من فکر کردم دخترتون دبیرستانیه....

# انگار دیروز سن من شده بود معضل و وسیله ای برای تعجب دیگران....
باهمه ی این اوصاف من ترانه ۲۲ سال دارم...



  • مریم **

•فکر کنم فردا باید پامو گچ بگیرم....

مامانم میگه پات تو گچ باشه اینقد  تکون نمیخوری...

•فکر کنم ۱۰۰ روز دیگه تا آزمون ارشد وقت دارم....

•فکر کنم خیلی هم بدم نیومده اینطوری شدم ولی فقط اینکه نمیتونم ورزش کنم اذیت میشم..

•فکر کنم نیاز  به یه برخورد جدی با آقای دکتر دارم بخاطر تاخیر در تحلیل داده ها..

•فکر کنم زن عموم اشتباه گفت دختر عموم بهم زنگ نزده ...🤔

•فکر کنم بچه اش نیفته. انگار زیاد قندش بالا نیست،ولی چرا انسولین میزنه؟؟؟ خدا کنه بچه اش خفه نشه،امیدوارم بچه به دنیا میاد مشکل ذهنی پیدانکنه، مادرایی که زمینه قند دارن بخاطر کمبود اکسیژن امکان داره بچه خفه شه یااینکه بعداز به دنیا اومدن برای بچه مشکل ذهنی به وجود بیاد...


پی .نوشت:امروز وضعیتم برای پست گذاشتن بهتره،دوتا بالشت بزرگ گذاشتم و با دوتا بالشت کوچیک سطح شیب دار درست کردم روشون پتو انداختم ،حداقل اینطوری زانوهام درد نمیگیره....



  • مریم **
 
شب گذشته ساعت ۸ ...
-مبینا ما رفتیم کار نداری؟ نه عزیزم برو به سلامت به بابا اینا سلام برسون...
اون زن دایی: خونه ی ماهم بیاین مریم خانم تا اینجا میاین خونه ی ما نمیاین!!!
-چشم زن دایی این دفعه با مامان اومدم میاااااا...
*در کوچه پخش شدیم هم من ،هم چادرم،یعنی خدارو هزار مرتبه شکر کسی نبود،حالا داییم منو دیده داره میخنده😕*
-آخخخخخ مامان خوردم زمین...(حالا مامانم با یه دست روی صورتش داره منو نگاه میکنه،دوتا زن دایی ها با سرعت نور اومدن پایین بالای سرم وایستادن👀)
_سقوط کردم، البته سقوط نه سُر خوردم... جوری خوردم زمین که تاندوم های پای چپم کشیده شده و باید ۴۸ ساعت پامو آویزون نکنم و زمین نذارم، حق راه رفتن ندارم،تا یک ماه ورزش کردن و دویدن و هرگونه فشار زیاد به پا ممنوع...
مامانم (دیشب): این سر به هوا بودنت همیشه کار دستت میده ،کیو دیدی وقتی درو باز میکنه، صحبت میکنه وحواسش نیست کجا پا میذاره،آخه چرا کف کفشت صافه؟ چرا جلوتو نگاه نمیکنی؟
من(دیشب): خب حواسم نبود اتفاقه دیگه میفته، انتظار داری با ۱/۷۰متر قد کفش چطوری بپوشم؟😞😐😢
الان سه ساعته چهل و چهار دقیقه است رسیدیم خونه دوبار از اتاقم به پذیرایی و بالعکس رفتمو اومدم... نمیتونم رو تختم بخوابم حوصله ام سر میره و از طرفی اذیت میشم مامانم کارامو میکنه، بدترین قسمت ماجرا همین جاست یعنی اعصاب خردکن ترینش😐
مامانم :حالا اگه یه جا بند شدی هی برو هی بیا، دکترت گفته اگه تا دوروز دیگه خوب نشه کبودی و ورمش بیشتر شه، باید سه هفته تو گچ باشه ها... حالا هی برو هی بیا از بچه بدتری ...
مریمممممم گفتم نیاااااا اینجا بخواب رو اون تخت وامونده...😡
-مامااااان یعنی دستشویی هم نرم😞
(یعنی حرص میخوره ها، ولی خدایی نمیشه خیلی سخته)
 
_________
 
بنگ بنگ
این آهنگ سال ۱۹۶۷ خونده شده
Bang Bang/Nancy sinatra 

 

 

 

 

___________
 
همین آهنگ ۲۰۱۷ باز خوانی  شده 
Bang Bang/Dua Lipa

 

 

 

 

_________
این آهنگو اولین بارcher خونده،این دوتایی که من گذاشتم بازخوانی شده است...
___
پی.نوشت:خلاصه در بدترین حالت ممکن دارم پست میذارم،پام روی دوتا بالشت قرار داره ،بطوریکه علاوه بر درد مچ پا، درد زانو هم دارم تحمل میکنم....
در پس .پی .نوشت:امیدوارم همیشه سلامت باشید
  • مریم **

_ به دلیل بی خوابی هایی که دوباره بهش مبتلا شدم،ساعت 3 بعداز ظهر از خواب بلندشدم.اون برنامه ای هم که قرار بود خوابمو تنظیم کنه یه هفته بیشتر جواب نداد، قبلا اگه ساعت 6 یا7 صبح می خوابیدم ته تهش 1 بیدار بودم ولی الان ...


_ 6 صفحه فیرس بالاخره تموم شد البته با خلاصه نویسیش...نتونستم نظریه های روان درمانی رو شروع کنم به دلیل مورد پایین...


_ داداش کوچیکم و مامانم ساعت 8 اومدن هردوتا تو اتاقم قصد کردن بخوابن ، منم دیدم نمیتونم درسمو بخونم برقو خاموش کردم پیش مامانم پایین تختم دراز کشیدم( تختم در تصرف ریش قرمز بود)، هیچ کدوم نخوابیدیم به دلیل اذیت ها و شوخی های ریش قرمز ،بنابراین برق روشن شد وقت به صحبت و شوخی و مسخره بازی هاش گذشت... فقط اومده بودن باعث بشن من یه بهونه پیدا کنم درس نخونم، این همه جا چرا اتاق من خو:(


_با سه دوست صمیمیم سرجمع 42 دقیقه صحبت کردم،اولی 15دقیقه ،دومی 20 دقیقه،سومی 7 دقیقه...

اولی و سومی 7 ساله باهاشون دوستم از دوران دبیرستان، دومی 2 ساله باهاش دوستم از اکیپ یک ونیم سال دوم دانشگاه ست. بلا استثنا از همشون اینو شنیدم که نمردی از بس خونه موندی، خونه بیکار میشینی نمیتونی یه زنگ بهمون بزنی. اولی و سومی همدیگرو دیده بودن هر دوتاشون گفتن همین چند ساعت پیش  غیبتتو کردیم که چرا یه زنگ بهمون نمیزنی؟ طبق معمول بایه خندیدن غر زدنشون قطع شد... راس میگن واقعا همیشه با پیام دادن یا زنگ زدن خبرمو میگیرن ولی کم پیش میاد من اینکارو کنم، واقعیت اینه زنگ  میزنم بهشون دلم براشون تنگ میشه مثل الان که دلم براشون تنگ شده بخاطر امتحان دوتاشون و سرکار رفتن یکیشون نمیتونم ببینمشون، میدونم اگه بگم میام بیرون میان ولی نمیخوام مزاحم درس خوندنشون بشم،برای همین قراره اول بهمن بعد از امتحانات ببینمشون....


_چند روزه کتابای متفرقه امو نخوندم...


_ تو اینترنت چرخی زدم، یه سر به وبلاگ هایی که دنبال می کنم زدم...


#فکرشو میکنم می بینم روزی که گذشت کار خاصی انجام ندادم... واقعا بیکاری درد بدیه حتی برای من....


اینم گوش بدین قشنگه...


غزل شاکری_حدیث آشنایی







  • مریم **

بیشتر از قبل شادمو می خندم ولبخند رولبم جا خوش میکنه، بیشتر شیطنت میکنم دیگه منزوی نیستم ،همچنان برای رسیدن به چیزی عجولم ولی صبرگذشته رو در برخورد با دیگران ندارم ...

دیگه اون مریم صبور قبل نیستم ،دیگه وقتی کسی بهم چیزی میگه سکوت نمیکنم ده برابرشو بهش پس میدم...یااینکه خیلی راحت از کنار ش میگذرم،بفهمه چیزی که گفته برام به اندازه ی ارزن ارزش نداره....وقتی ببینم کسی که نه من حرفشو می فهمم نه اون حرف منو سکوت میکنم چون مثل قبل نیستم حوصله به خرج بدم باهاش بحث کنم ،بحثی که نتیجه اشو میدونم،توضیحات من فقط خودمو خسته میکنه ....ولی یه جاهایی فضولی کار دستم میده...

برام مهم نیست دیگران درباره ام چی میگن ولی همینقدر که کمک نیاز داشته باشن بتونم کمکی کنم و بهم اعتماد داشته باشن برام کافیه... 

پی .نوشت: من ازخودم میترسم،ازاینکه یه وقت عصبی بشم رفتاری با بچه ها داشته باشم که عذاب وجدانش بعدش اذیتم کنه... من کار کردن با بچه هارو دوس دارم و خوشحالم میکنه، من با دیدن بچه های استثنایی انگیزه میگیرم .... ولی از رفتارای مزخرفی که جدیدا بهش مبتلا شدم میترسم ....

خیلی زود از کوره درمیرم ،عصبی میشم،مریم صبور قبل نیستم ...

#پی نوشت جواب من به پدرم بود برای اینکه چرا وقتی میتونم تو مدارس غیردولتی استثنایی معلم شم اقدامی نمی کنم...


  • مریم **
فقط میخوام حرفایی بزنم که همین الان ،همین ساعت،همین دقایق از تو ذهنم میگذره ...
 
۱-گل نرگس وقتی میخواد خشک شه ، درحین پلاسیده شدن بدبو میشه😞
۲-از دیپلم ریاضیم بیشتر از لیسانس روانشناسیم استفاده میکنم(معلم خصوصی بچه های فامیل شدم تو فصل امتحانات)
۳-حال دارم ولی حوصله درس خوندن ندارم... ولی باید ۶ صفحه باقی مونده فصل اول فیرس امشب تموم شه...
۴-دوست داشتم الان یه متن پیش نویس داشتم که منتشر میکردم ،حال نوشتن ندارم...
۵-دوست دارم فقط حرف بزنم ،روبروم یکی بشینه باهم حرف بزنیم درباره ی هر موضوعی...
۶-دوست داشتم الان یه دختر داشتم با یه عالم سیاست های دخترونه ، با بازی های دخترونه (یه روز دوس دارم درباره ی دختر داشتن مفصل حرف بزنم)
۷- زودتر اردیبهشت ماه بیاد و آزمون ارشدمو بدم و دلیلی برای یه خرده نگرانی که ته معده ام گیر کرده نداشته باشم.
۸-کاش فردا جمعه نبود ،حوصله ی غروب جمعه رو ندارم ،تازه با این هوای بارونی 😞
۹- فکر کنم دوباره دارم میرم به سمت بی خوابی 😐
۱۰-هرسه تا مداد طراحیمو با همه ی طرح هایی که کشیده بودم دوسال پیش ریختم دور. فکر کنم دیگه نتونم مثل قبل نقاشی بکشم. ولی الان دوس دارم یه تلاشی بکنم ولی حوصله ندارم...

*ناتور دشت یا ناطور دشت؟؟؟ من موندم چرا یه کتابفروشی معروف تو شهر باید یه ترجمه افتضاح از یه کتاب خوب داشته باشه؟ 
الان ۳ روزه صفحه ۱۳۰ موندم سه تا کتاب دیگه جلو میره ،ولی این کتاب همچنان همون صفحه ۱۳۰ مونده ،حیفم میاد یه کتاب خوبو با این ترجمه بخونم. بایدچند جادیگه برم یه ترجمه بهتر ازش پیدا کنم...



  • مریم **

از پست همینطوری نوشت که پنج دی بود تا به امروز نهم دی انقلاب عظیمی در برنامه خوابی من ایجاد شد و همچنین در روزمره گی های من...

برنامه ی خوابی من درشب از ساعت 9یا 10 یا 11 - 1:44یا 2:52 یا 3.


حالا سوال اساسی اینجاست تا صبح من چیکار میکنم؟ اول از همه باید بگم هیچ کار خاصی نمیکنم خیلی مردم آزارانه عمل میکنم:)


1- ازاونجایی که الان چند وقتیه صبح بلند نمیشدم ,اون توصیه که میگن سیب بخورین برای سلامتی خوبه رو انجام میدم در این پنج روز تغییر جدی  در خودم ندیدم.

2- چای میخورم مثل بیشتر کسایی که اول صبح بلند میشن, میخوام یه خرده بیدار شدنم واقعی به نظر بیاد و اینکه سرم یه جور اعصاب خردکن نشه.

3- کتاب میخونم یعنی وقتی روز اول شروع کردم به کتاب خوندن زمان به طرز عجیبی سرعت گرفته بود.تازه زمانی که میخوابم حتما باید کتاب بخونم وگرنه خوابم نمی بره اونم به افتضاح ترین شکل ممکن دراز کشیده به پهلو در حالیکه عینک رو چشممه و چراغ گوشیم بالای سرم روشنه و خواهش های بابام برای آوردن چراغ مطالعه اش از کتابخونه اش با یک حال ندارم بیخیال روبرو میشه.

4-دیشب و امشب وقتم در اینترنت گذشت.اولش داشتم کتاب زبان بدن آلن و بارباراپیز رو میخوندم ولی اومدم پست بذارم کلا موندگار شدم.

5- وقتی ساعت پنج ونیم میشه نقش دختر نمونه بودن برای بابام آغاز میشه .صبحونه آماده میکنم کاری که با بیست و دو سال سن به تعداد انگشتای یه دست هم انجامش نداده بودم. الان چندروزه بابام جمله ی معروفش که میگه همه دختر دارن منم دختر دارمو نمیگه :) .

6- بعداز آماده کردن صبحونه نقش بنده ی نمونه بودن با نماز خوندنم آغاز میشه به امید یک روز خوب...

7- از ساعت 6 تا 7 با پدر عزیزم دوتایی صبحونه خورده و درمورد مسایل مختلف بحث میکنیم.

8- خیلی وقت بود ناهار درست نمیکردم فقط شام با من بود ولی با اینکار نقش دختر نمونه برای مامانمم شکل میگیره.


----------------

پاورقی: نگاه کردن و منتظر بودن برای دراومدن خورشید خیلی خوبه.


میخواستم حرف چندساله امو دوباره به بابام بگم که بذاره برم کلاس طراحی پرتره ولی در نطفه خفه شد.


واقعیت اینه که دیگه رشوه دادن به خودم برای  رفتن به 17 جلسه ی باقی مونده کلاس مکالمه جواب نمیده. واقعا ازخودم انتظار زیادی دارم چون با زبان هیچوقت کنار نمیام نه دوسش دارم نه ازش بدم میاد بی حسی کامل.

دقیقا مثل زمانی که میگیم بدترین حس به شخص مقابل بی حسیه چون وقت نمیذاریم درباره اش فکر کنیم برای همین هیچ حسی رو نسبت بهش نداریم.

ولی خدایی هرکسی جای من بود نسبت به زبان بی حس میشد فکر کنین امتحانات پایان ترم دیپلم همه ی درسای تخصصی ریاضی بالای 17 بشی بعد زبان یک درس عمومی رو 8 بگیری با میان ترم قبول شی. هرچند استادم میگه هنوز بهش محتاج نشدی بذار محتاج بشی حس هم پیدا میکنی.پوووووف



* پی. نوشت: هنوز تحلیل داده ها انجام نشده. به استادم دیروز زنگ زدم که کی شروع کنیم بهم میگه دیشب به خودم گفتم مریم بهم زنگ میزنه. میخواستم بگم زمان وارد کردن داده ها اینقدر بهم زنگ میزدی اجدادم اومد جلو چشمم, ولی امان از شرم وحیا و احترام به بزرگتر که دستمونو می بنده.

گفت کلاسام تازه تموم شده این هفته هر دو مرکز مشاوره سرم شلوغه. میخواستم بگم استاد کمک میخواین بهم بگین ولی ازاونجایی که تعارف نداره میاد میگه کتابو که داری بیا برای بچه های کلاسم سوال طرح کن و برگه ها رو تصحیح کن بهم بده.برای همین قید تعارف کردن به  آقای دکترو زدم. گفتم استاد هرزمان شد بهم خبر بدین گفت باشه(نمیدونم گفت دختر خوب یا خواهر جان همیشه با این دو کلمه مورد خطاب قرار میگیرم , حالا یکی رو گفته) اولین نفر به تو خبر میدم . میخواستم بگم........... 





  • مریم **
از ۹/۳۰_ ۱/۰۷ خواب بودم... از وقتی بیدار شدم دارم خودمو قانع میکنم که خواب مفید از ساعت ۱۱_۲ شبه یعنی من خواب مفید رو داشتم...
ولی از طرفی از وقتی بلند شدم دارم به این هم فکر میکنم که چیکار کنم؟؟ 
کتاب بخونم ،درس بخونم ،سریال ببینم ،فیلم ببینم ،بازم برم تو اینترنت بگردم نظرات دیگران درباره ی تفاوت روانشناسی بالینی وزارت بهداشت و وزارت علوم رو جویا بشم، لاک بزنم، میوه بخورم ، اتاقمو مرتب کنم ، بازم بشینم کلیپ آشپزی نگاه کنم ،پست جدیدی بذارم که محتواش آهنگ نباشه ولی همراه باهاش آهنگ گوش بدم ، نقاشی بکشم و خط کارکنم همین الان به ذهنم خطور کرد 🤔 هرچند خیلی وقته نرفتم سراغشون مطمئنم گند میزنم...
یه کار دیگه ام میتونم بکنم اینکه اون نیم ساعت چهل و پنج دقیقه ای در روز که استاد زبانم میگه اختصاص بدین به صحبت کردن و گوش دادن زبان ،الان میتونه زمان خوبی برای  اختصاص دادنه باشه ،ولی واقعیت حوصله ندارم ...
از اون زمان که بلند شدم تاالان حدود یک ساعت و چهارده دقیقه میشه، پست جدید وبلاگ هایی که دنبال میکنمو خوندم، لپ تاپ جلو روم بازه اینترنتش روشنه و من برای روشن نگه داشتن صفحه اون دکمه دراز بزرگه که هیچ وقت اسمشو یاد نگرفتم میزنم و دوخط وجود داره با این محتوا :(( پست های اخیر محتواش موسیقی بود . درحقیقت نیمی از زندگی من صرف موسیقی گوش دادن شده...
چه زمانیکه در دبیرستان فرمول ریاضی حل میکردم ،چه زمانیکه بعنوان یک دانشجوی مهندسی برای بازدید سد رفته بودم. (با دو خط بالا فقط میخواستم بگم دانشجوی انصرافی هستم البته با افتخااار)

خلاصه  ))
محتوایی که در گیومه قرار گرفته قرار بود پست جدید باشه ولی به دلیل سختی نوشتن با لپ تاپ با گوشی دارم پست میذارم، وقتی گوشی به دست گرفتم کلا یه چیز دیگه دارم می نویسم و آهنگ هم گوش ندادم...😐
راستی وقتی بیدار شده بودم وقتی دید چشممو به سمت انتهای چشمم هدایت میکردم مثل زمانیکه این تلویزیون قدیمیا برفک میزدن، تصویر دید منم اینطوری میشد...🤔
الان دارم به این فکر میکنم برم چایی بخورم چون سرم یه جور اعصاب خردکنی شده...


پی.نوشت : خودم هنوز نفهمیدم چرا اون دکمه ی دراز لپ تاپو میزنم آخه بدیش اینه به طرز عصبی کننده ای نورش میزنه تو چشمم...

در پس .پی .نوشت: کریسمس مبارک... 

  • مریم **

آزمون ارشد 

بالاخره طلسم صفحه ۵۱ هیلگارد شکسته شد. تونستم ازش بگذرم... نزدیک دوماه این صفحه منتظر من برای خونده شدن بود...
از ده کتابی که برای ارشد (بجز کتابای تست) باید بخونم فقط ۶ تا رو شروع کردم.... 
دوس دارم درسمو بخونم ولی حال ندارم... :(((

کتاب های متفرقه

چهارتا کتاب همزمان شروع کردم به خوندن... مردی به نام اوه، مرشد و مارگریتا، عقاید یک دلقک و ناطور دشت ... متاسفانه هر چهارتا اونقدر برام جذابن که نمیتونم از هیچ کدومشون بگذرم. روزی حداقل بیست صفحه از هرکدوم باید بخونم .... راستش دوست دارم بیشتر بخونم ، ولی مامانم تا این کتابارو دستم می بینه ،میگه بجای اینا بشین درستو بخون چهار ماه وقت داری ....😐😐 بخدا زجر خیلی بدیه . عذاااااااااااااااب آوره😞

کلاس زبان

۱۹ جلسه از ۴۰ جلسه ساعاتی پیش به پایان رسید..
یکی از عذاب های این روزا انگلیسی توضیح دادن فیلم های ۲ دقیقه ای  که می بینیم..
سرگرمی که برای خودم ساختم تا کلاسارو نپیچونم اینه که : زمان برگشت پیاده بیام و با هندزفری طوریکه دیده نشه آهنگ گوش بدم، گاهی اوقات وقتی کلاسم تموم میشه برای خودم بعنوان هدیه گل نرگس بگیرم، گاهی از پیاده روی تو هوای سرد و خیابونای شلوغ لذت ببرم....
کلاس رفتنم درحقیقت اجبار خودم به خودمه...

پی .نوشت: خدایی چرا وقتی چراغ عابر قرمزه مردم هیچ توجهی نمی کنن؟؟؟درسته از هر ده خیابونی که باید رد شیم یه دونه چراغ عابر وجود داره ، ولی به همون یه دونه هم توجه کنین خواهشا... ( این حرف بین نای و حنجره ام گیر کرده بود،نمی گفتم فکر کنم خفه میشدم)



  • مریم **

بعداز ۶ ماه تموم شد...

امروز همین چند لحظه پیش با تایید آقای دکتر برای دریافت داده ها کار ما گروه ۱۱ نفره تموم شد...

* خیلی چیزا شنیدم و خیلی چیزا دیدم تو این مدارس که هم باعث خندم شد ،هم اشکمو درآورد.. زندگی بچه ها ،خونواده هاشون، هزینه ها،دارو ،کاردرمانی، گفتار درمانی و.....

اتوبوس بچه های بهزیستی ، خانم نوری عزیزم ، سوگند، سندرم دوشن،علی ،ملیکا ، اختلالات متابولیکی،بیتا، هرزه خواری ، خانم ما خودمون پژوهشگریم، پرونده های مشاوره ای،پدری که بخاطر کشتن همسرش اعدام شد، دریا،مبینا ،سندرم داون، آستینت خیس شد بذار من بهت آب بدم با دست من آب بخور:))،خانم میشه شما همیشه پیشمون باشین، خانم من تا دم در همراهتون میام،مادربزرگش اینا نمیتونن خرجشو بدن. عکسشو فرستادیم برای یه خَیِر شاید بتونه مخارجشو بده، باور می کنی که دختر۱۲ ساله شده ساقی باباش(ساقی مواد نه....)و....

کلمات ،اسم ها،حرفا،جمله ها چیزایی که منو یاد بچه ها میندازه. علاوه بر بیماری مشکلات خانوادگی و... زندگیشونو دچار مشکل کرده..

و اون نقطه چین خیلی چیزایی که واقعا قابل گفتن نیست ،گفتنش چندروز باعث درگیر شدن ذهن میشه....

میخواستم کل خاطرات این چند وقتو تعریف کنم ولی خیلی زیاد میشد،برای همین فقط اون چیزایی که منو یاد بچه ها میندازه رو نوشتم....

# گفتم تجربه، شعار نبود... بچه های استثنایی واقعا بهم یاد دادن چطوری از زندگیم لذت ببرم ...

وقتی مشکلات اونا رو با مشکلات خودم مقایسه میکنم ، فقط خجالت میکشم .....

پی.نوشت: زمان دقیقشو نمیدونم ولی همین چندروز تحلیل داده هارو میذارم،تخصص لازم نداره.میتونه برای کسایی که میخوان ازدواج کنن و بچه دارشن تا حدودی کمک باشه...




  • مریم **
** مریم

زندگی دخترانه هایم را به یغما برد...
مرا همچون قاصدکی بی هدف ، بی مقصد به دست باد سپرد...
و به نظاره نشست...

مطالب پربحث‌تر