** مریم

Lead an aimless life

** مریم

Lead an aimless life

سلام خوش آمدید

قبولم نمیکند....

باید قبول کنیم خیلی وقتا اگه خودمون باشیم قبولمون نمی کنن ....

یه جاهایی جسارت جواب نمیده ....

یه جاهایی هم جسارتی نیست ، حرکتی نیست ،تلاشی نیست ،فقط در حد چرخ خوردن تو ذهن باقی می مونه ....

یه جاهایی جامعه، اطرافیان جسارتمونو پس میزنن....

شاید زندگی جمعی که میگن همینه ولی با کمی اغراق....

اغراق میکنیم در دست کشیدن از رویاها و خواسته هامون ....

شاید تلاش نکردن و حرکت نکردنه پشت این بهونه که پس زده میشیم قایم شده باشه ....

گوش کنیم🎧


دریافت

  • ۲ نظر
  • ۰۴ شهریور ۹۸ ، ۰۲:۱۹
  • مریم **

مرداد ماه امسال داره روزای آخرش میاد و من پذیرفتم....

پذیرش اون چیزایی که برام اتفاق افتاد و تجربه کردم ...

همه ی اون کارایی که تو پست قبل میخواستم و فکر میکردم نمیتونم انجام بدم ،انجام دادم ....

چند تا نقاشی کشیدم هرچند کودکانه چسبوندم به دیوار اتاقم،شلوارمو همون شب تا صبح تموم کردم ،کتابمو تموم کردم و یه کتاب دیگه شروع کردم ،آهنگ های جدید دانلود کردم از گوش دادنشون لذت بردم،سریال هامو دیدم و سریال های جدید دیگه دانلود کردم و دارم نگاه میکنم....

و به همراه همه ی این کارایی که انجام دادم عصبانیت آخرین پستمو فراموش نکردم به همراه اون عصبانیت پیش رفتم عصبانیتی که از خودم داشتم، عصبانیتی که خودش باعث عصبانیتم میشد ،شده تاحالا عصبانی باشین و بخاطر همین عصبانیت از دست خودتون عصبانی بشین ؟ اینکه چرا اینقدر من عصبانیم چرا؟؟؟؟

مردادماه گذشت و من پذیرفتن که همه ی این تجربیات ادامه بدم هرچند تلخ .....

امروز وقتی رفتم داخل دستگاه MRI به خودم قول دادم امشب یه پست بذارم ....

 

حالا امروز

ساعت یه رب به ۷ غروب رفتم برای تعیین شماره چشمم و فهمیدم چشم راستم ۲۵ صدم ضعیف شده... که تازه نیم شد و چپ همون ۲۵ صدم باقی مونده ...

امروز ساعت ۷/۳۰ غروب MRIنوبت داشتم که ساعت ۹ بالاخره نوبتم شد ،مثلا من نمیتونستم بشینم ،هرچند با کتابی که بردم حوصله ام سر نرفت....

یادتونه ازسگ همسایه و انتقامش گفته بودم و همچنین یادتونه جلوی خونه ی داییم روی زمین پخش شدم و پاهام تو گچ رفت.... اگه یادتون نیست یا نخوندین با عرض شرمندگی من نمیتونم از این پست به اون پست ارجاعتون بدم چون بلد نیستم متأسفانه! :(

این دو بار زمین خوردن باعث شده به مهره های ۴ و ۵ کمرم فشار بیاد و قدمی با اتاق عمل فاصله داشته باشم که با اقدام به موقع با ۵ آمپول که دوتاشو نزدم و یه دونه روانه ی مهره های کمرم شد قرار شده که خوب بشم ....

خلاصه این مدتم که نبودم  ۱۴ روز  استراحت بود البته به این صورت که روز اول قبل از هفته اولو با تشخیص غلط فکر میکردم کمرم گرفته ۲ عدد آمپول باعث شد بدتر بشم، یه هفته اول بعد از اون روز با تشخیص غلط فکر میکردم کمرم رگ به رگ شده که با ۹ عدد آمپولی که باید سه روز پشت سرهم میزدم تا یه هفته خوب شدم ....

بعداز یه هفته استراحت هفته دوم همونطور که گفتم با تشخیص فشار به مهره ها امروز به پایان رسید که رفتم MRI که ببینیم چی شده.....

 

پی.نوشت: سلااااااااااااام حاااااااااالتون خووووووووبه؟( با صدای خییییلی بلند)

در پس. پی. نوشت : عیدتون هم پیشاپیش مباااااااااارک

 

  • ۳ نظر
  • ۲۷ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۱۳
  • مریم **

تو این چند روزه من پر شدم از نصایح و پندهایی که باید انتقال بدم ....درحالیکه هیچوقت انتقال دهنده ی خوبی نبودم....

فکر کنم با این دفعه چهارمین باریه که اومدم حرف بزنم ولی نشد ....پیش نویس های زیادی رو تلنبار کردم ،فقط مینویسم ولی دقیقا نمیدونم چیه که داره از ذهنم میریزه بیرون و هرجایی گیر بیارم پیاده اش میکنم ،یادداشت گوشی ،پیش نویس وبلاگ،کاغذ الگو ، برگه های A4 ، محل های خاک برداری..

و خودمم موندم الان دقیقا از خودم چی میخوام ... دورمو پر کردم از گزینه هایی که دوس دارم سمتشون برم ولی حوصله اشونو ندارم ... نقاشی های که دوس دارم بکشم ،سریال هایی که فقط حافظه گوشیمو پرکردن ، آهنگ هایی که دوس دارم بهشون گوش بدم،خوندن کتاب هایی که بالای سرمن و برای گرفتنشون فقط باید دست دراز کنم، دوخت شلوارمو پیش بگیرم یا یه دامن تابستونه بیرونی خوشگل برای خودم بدوزم...همه ی این گزینه ها وجود داره ولی من فقط روی تختم دراز کشیدم و به سقف زل زدم و بعد جمله ای گیر میارم برای حال الانم و مینویسم...

وقتی به این زمان فکر میکنم فقط ضعف هامو می بینم و خودمو باهاشون درگیر میکنم ولی مشکل اینجاست که در برابرشون کم میارم ، مشکل اینجاست که فکر میکنم میتونم ادامه بدم ،فراموش کنم ،پاکشون کنم ولی نمیشه.... 

انگار تازه به خودم اومدم تا اون دیوار تو ذهنمواز گوشه ای ترین قسمتش خراب کنم ...همون دیواری که روش نوشته: اتفاق شش سال پیش منو قربانی کرد و یه سال ادامه پیدا کرد باعث شد سه سال تنهایی رو تجربه کنم و بعد به احمقانه ترین حالت ممکن ازدواج کنم ....

مرداد ماه، برام ماه بدیه.... چه شش سال پیش چه یه سال پیش چه الان که شش سال از اون موضوع گذشته ... 

و من قربانی نیستم احمق ترین آدمیم که میشناسم کسی که نمیتونه فراموش کنه و کنار بیاد.....



  • ۴ نظر
  • ۱۱ مرداد ۹۸ ، ۲۲:۵۵
  • مریم **

امروز سرگرم اتاق تمیز کردن بودم به گلام آب دادم غذا درس کردم ،مامانم مثل همیشه سرم غر میزد جوابشو ندادم با سیم هندزفری منو زد ولی بخاطر پرتاب بدش خورد به تخم چشمام که بسته بود ، درد نداشت ولی خودمو زدم به موش مردگی اون بیچاره هم فکر میکرد چشمام چیزیش شده ولی وقتی دید دارم میخندم با خنده اتاقم بیرون رفت....

 امروز  یک سال شد ... ۲۰ سالگی ازدواج کردم ،۲۲ سالگی طلاق گرفتم .... شاید عنوان مطلب برای خیلی از افرادی که این پستو میخونن عادی باشه ولی برای دختری به سن من که در یه خانواده سنتی بزرگ شده تا حدود خیلی زیادی غیر عادی به حساب میاد... برای خودم دیگه مهم نیست دیگران چی میگن چون با طلاق نگرفتنم کسی بهم این آرامشو هدیه نمیداد..

نمیخوام اینجا انتقال دهنده ی حماقت هام باشم تا یاد بگیرین شما این اشتباهو نکنین چون اگه اینطور بود الان منم در این جایگاه نبودم ،من فقط اینجا میخوام حرف بزنم تا بگم سخت گذشت ولی یکسال با سختی هایی که داشت آرامش خاصی بهم میداد...

وقتی آدمای اشتباهی وارد زندگیمون میشن ناخودآگاه مسیر زندگی وارد بیراهه میشه اونقدر درگیر حل مشکلات و اتفاقات میشیم که خودمونو یادمون میره ،برای من دقیقا همینطوری بود....

من عاشق همسرسابقم نبودم ،پسرعمه ای بود که یکسال یکبار اونم عید ها همیدگه رو میدیدیم.... ازدواجمونم به صورت رسمی و سنتی بود ... وقتی به سه سال پیش بر میگردم می فهمم یک ساعت و نیم صحبت نمیتونه به هیچکس یه شناخت کافی از طرف مقابل بده ولی من فکر میکردم شناخت پیدا کرم البته با تعاریفی که اطرافیان ازش داشتن ،من با تکیه بر نظر دیگران انتخاب کردم ،که این انتخاب تا حد زیادیش بخاطر دلسوزی بود .... دلسوزی،  برام کلمه خنده داری شده بیشتر از اینکه برام خنده دار باشه عصبیم میکنه .... اینکه برحسب اینکه کسی بیماره افراد دیگرو بذاری  کنار ،اخلاقیاتشو بذاری کنار احمقانه ترین کاری بود که من کردم.... اجبار ،اجبار و بازهم اجبار.... مجبور بودن به ازدواج ، همیشه مجبور کردن این نیست که تو روت بگن برو این کارو انجام بده گاهی اجبار کردن جملاتیه که هر موقع یادش میفتی اشکتو در میاره....(که البته این جملات خودش داستانی پشتش داره که شاید شماهم میدونستین بهشون حق میدادین،تنها کسی چیزی نگفت بابامو ریش قرمز بودن)

سه ماه اول بخاطر احمق بودنم از خودم خجالت میکشم ، بعد از سه ماه دروغا زیاد شد اسم یه خانم اومد وسط ((مینا)) خیلی دوس داشتم ببینم این مینا خانم همون کسیه که همراهش برای امضای وکالت طلاق رفته بود یانه...

سه ماه اول میخواستم یه کار کنم خودم دوسش داشته باشم اما کاری کرد همون  اعتمادی هم که بهش داشتمو از بین برد .... اول فکر میکردم اشتباه میکنم همه بودن یه طرف من یه طرف علاوه بر ناراحتی هایی که داشتم باید حرف هایی که گاهی اطرافیان خودم میزدنو تحمل میکردم ...

-واقعیت الان چند روزه به اتفاقات گذشته بر میگردم و از حالتای دست مشت شده و دندون های بهم قفل شده بهم دست میده ولی احساس میکنم نیازه آدم حماقتاشو به یاد بیاره تا دوباره تکرار نشن...

_همه فکر میکردن دچار یه افسردگی طولانی مدت بعداز طلاق میشم ولی خداروشکر نشدم  ،شما که غریبه نیستین خیلی وقتا حالم خوب نبود ولی نشون میدادم که برمیام از پس تصمیمی که گرفتم برای همین شروع کردم به قدرت نمایی...حداقلش اینه آرامش دارم...

-احساس میکنم به این اتفاق تو زندگیم نیاز داشتم تا بزرگ بشم ،همه چیزو با افکار خودم نسنجم به سادگی ازکنار موضوعات نگذرم به راحتی هرچیزی رو باور نکنم و مهم تر از همه اول خودمو درنظر بگیرم بعد دیگران .... هرکسی مسئول تصمیمات و اتفاقات زندگیشه ،هیچکس به اندازه ی خودم مقصر نیست نمیتونم مسائل پیش اومده رو سرزنش کنم بخاطر انتخابی که خودم داشتم.....

پی.نوشت:امیدوارم هیچوقت آدمای اشتباهی وارد زندگیتون نشن.... امیدوارم با عاقلانه ترین انتخاب عاشقانه ترین لحظات  رو تجربه کنین....


  • ۴ نظر
  • ۰۳ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۵۰
  • مریم **

ِ_آخرین پستم دقیقا روز قبل عروسی دوستم بود و الان دقیقا شب بعد از عروسی دوستم ،یعنی دیشب این موقع من بغل دست دوستم تو جایگاه عروس نشسته بودم و با اون یکی دوستم مثل ندیده ها عکس میگرفتیم ، و یک ساعت بعدشم وقتی بغلش کردم چشماشو دیدم اشکم در اومد و با این جمله به آقای داماد :آقا امیر مواظبش باش ،سالنو ترک کردم ... وقتی به سمت در میرفتم جوری دیگران نگام کردن که از کرده ی خود پشیمانم تا حالا این همه آدم یه جا باهم اشکمو ندیدن.... و البته تاحالا بخاطر هیچ عروسی اشک نریخته بودم ....

_انتخاب رشته کردم ،برای دیدن اعتماد بنفس بنده به عکس زیرمراجعه کنید


تا ببینیم کدوم دانشگاه افتخار اینو داره منو پذیرش کنه ... وگرنه باید بشینم یه سال دیگه بخونم :) و دنبال کارای تولیدی باشم تا حداقل اونو بتونم راه بندازم ....

_مریم هستم یک عدد چلاق.... پاهام بعداز دو هفته نه تنها بهتر نشده بلکه به مرحله ای رسیده که استخونم هم سوز میده هم خارش تازه دردم میکنه .... تازه با این پا باید به کارای خونه برسم چون پای مامانم به دلیل التهاب تکون نمیخوره :(



  • مریم **

وقتی ساعت ۴/۳۰صبح تازه تصمیم به خواب بگیری و تا یک ساعت پهلو به پهلو شدن تازه چشمات آماده ی خواب بشه و ببینی چشم بند جواب نمیده و زیرش حتما باید شال ببندی تا از زیرش نور نیاد و در بین همین شال بستن ببینی ساعت ۵/۳۰ شده و نخوابیدی ،تنها چیزی که میره رو اعصاب اینه که ساعت ۱۱ مامانت  به بهونه ی گرفتن کمرش بالای سرت بیاد  و بخاطر اینکه بلندت کنه دو قطره اشک چاشنی کارش کنه و تو برای تبدیل نشدن این قطرات به سیل مجبوری با همون ۵ ساعت خوابی که در دو روز گذشته مجموع ساعات خوابتو به ده ساعت رسونده ،بیدار شی ....

و بدتر از همه با پا درد ۱۳ روزه ای که نتیجه دکتر نرفتنه که مبادا خدایی نکرده به عروسی دوستت که فرداست نرسی،جارو برقی بکشی...

و افتضاح تر از همه اینه درحالیکه  حتی حال نداری لباس خواب گله گشادتو در بیاری و برای عقب رفتن موهات فقط چشم بندو بالای سرت بفرستی بسنده کنی ،حرف بزنی و غر بزنی تا مامان عزیزت از حالتی که بخاطر تنهایی تو خونه به خودش گرفته و دنبال بهونه میگرده ،دربیاد .....

و ...... اینه که تازه اومدی بخوابی که ساعت ۴ به کلاست برسی یادش اومده لباسشو چرخ کنه و چرخ خیاطی روشن میشود...........


پی.نوشت: مامان تو منو آخر جوون مرگ میکنی راحت میشی :/



  • مریم **

جوابم برای نتایجی که دیشب به دستم رسید اینه :خوب بود ولی عالی نبود .... اولش عصبی شدم....

عصبی بخاطر اینکه شاید نتونم بالینی کودک بخونم .... بعدش ناراحت شدم ....

واقعیت اینه بالینی مطمئنم روزانه یا نوبت دوم  قبول میشم....

ولی بالینی کودک مرا آرزوست ،البته شاید خدا بزنه پس کله ی یکی از دوستان بجای بهشتی  بزنه تبریز، حالا میگین چرا خودم نمیرم تبریز؟باید بگم که پدر عزیز بنده بجز تهران جای دیگه نمیزاره برم یا تهران یا آزاد همین جا.......بخدا من به پردیس خودگرانم راضیم فقط بالینی کودک باشه  ...

باید بگم الان به درگاه خدا دارم عجز و لابه میکنم ....

خلاصه فردا باید انتخاب رشته کنم ،برام دعا کنین .....


  • مریم **

نوشتن برام مثل بیل دست گرفتنه ... در حقیقت خودکار این نقشو برام ایفا میکنه...

وقتی سراغ نوشتن میرم انگار یه بیل دستم میگیرم  و همه ی اون چیزایی که سعی داشتم دفنشون کنم میریزه بیرون ...

هرچیزی  که میخواستم محو بشه،جلوی چشمم میاره....

گاهی فکر میکنم دچار نوعی خودآزاریم که سراغش میرم ....

محل خاک برداری اینجا نیست .... 

یکی از محل های خاک برداری نزدیک به یه ساله که اینجاست.... دوتای دیگه در دسترس نیست .... هر کدوم در دسترس باشن با بیل  گرامی سراغشون میریم ...

.


پی. نوشت: دهه کرامت مباااااااارک (چون دوتاست کشیدمش)

  • مریم **
ساعت ۶/۳۰ غروب رسیدیم ویلا ... بعد از یه چرته نیم ساعته کباب درست کردنمو با سوزوندن انگشت اشاره دست راستم تموم کردم ...
ساعت ۱۱ شب بابام گفت: مریم برو داخل ماشین عینکمو بیار...
از پله های حیاط بالا رفتم  نزدیک پارکینگ دیدم سگ همسایه جلوی نرده های در ایستاده ، میدونستم  اگه برم جلو میاد سمت نرده سرشو میاره تو یه جای منو بگیره.  دمپاییمو درآوردم  به صورت نمایشی به سمتش گرفتم ،رفت ..
خم شدم دمپایی رو انداختم و پوشیدم تا سرمو آوردم بالا با صدای پارس سگ به عقب پرت شدم .... و از اونجایی که شانس باهام یار بود سرم به باغچه حیاط برخورد نکرد....
فقط پاهام به دلیل پوشیدن دمپایی بزرگتر (دمپایی بابام) آسیب دیده که انشالله فردا مشخص میشه چش شده که نمیتونم بذارمش زمین....
اینطوری شد که سگ همسایه ازم انتقام گرفت ،من نمایشی پرت کردم اونم نمایشی پارس کرد تا منو بترسونه پس یک ،یک مساوی شدیم...
پی.نوشت:دقیقا همون پای چپمه که تاندونش کشیده شده بود ....
در پس .پی نوشت :از نظر مامانم من سربه هوا ،دستو پا چلفتی و لجبازم .... دوتای اول که مشخصه چرا ... آخریم بخاطر اینه که هرکار کردن برگردیم  یا برم دکتر بر گردم قبول نکردم .... 
 

این بود تعطیلات ما 



  • مریم **

اصولا زمانی که بی حالم قسمت خلاق مغزم در فکر کردن فعال میشه ...  خلاقیت مغز من تخیلی فکر کردنه ،به چیزایی رسیدن که تو واقعیت مسخره است...

 این روزا به سمتی میرم که شاید یه درصد به تخیلاتم در واقعیت راه پیدا کنم....اما من همیشه یه طرز تفکر عجیبی داشتم و تا حدودی دارم ، چیزی که بهش فکر میکنم برام دست نیافتنی میشه .... و واقعا هیچ جوره به دستش نمیارم....

حالا این مسئله با فکر کردن بیش از اندازه ی من یه جورایی میشه اونم اینکه من میدونم فکر کردن یعنی نرسیدن بهش پس چرا دارم ادامه میدم؟؟؟

ولی برای علامت سوال بالا یه جواب دارم : وقتی به یه مسئله فکر میکنم هر قسمتش برام باید باز بشه و اونقدر نشخوار میشه که با همه ی جنبه هاش آشنا بشم و همین باعث میشه بفهمم در تخیلات سیر و سفری داشتم تا واقعیت....

ولی راه جدید، تخیلی بود که راهی برای واقعی بودنش پیدا شده ....جنبه هاش در نظر گرفته شد یه جاهایی حذف شد یه جاهایی بهش اضافه شد تا به واقعیت نزدیک بشه ...میدونم سخته خیلیم سخته ،میدونم خسته کننده است خیلیم خسته کننده ولی از یه جایی باید وارد دنیای واقعی بشم ...  



و ببینم تا کجا دووم میارم !!!!!



  • مریم **
** مریم

زندگی دخترانه هایم را به یغما برد...
مرا همچون قاصدکی بی هدف ، بی مقصد به دست باد سپرد...
و به نظاره نشست...

مطالب پربحث‌تر