** مریم

Lead an aimless life

** مریم

Lead an aimless life

سلام خوش آمدید

شاید منم باید میگفتم...

شاید واقعا منم مقصرم ...

بعد از شش سال یاد این مسئله افتادم ...

شک به خودم به خوب یا بد بودنم ...

  • مریم **
سال نو مبارک...
 
دوست داشتم با یک جمله ی ساده یک مطلب ساده تر بنویسم قراره این نوشته به یادگار بمونه از خودم برای خودم .....
زمان زیادیه برای ننوشتن , این دو سه سال اخیر دارم سالی یک متن می نویسم شاید دلیلش درگیری و مشغله زیاد خودم باشه شایدم گردو غبار تنهایی که  از بیان احساس می کنم...
دارم بزرگ میشم سنی نه , عقلی دغدغه هام بزرگ شدن خیلی چیزا رو متوجه میشم که نمیخوام , خیلی از کارا رو نمیخوام انجام بدم ولی باید انجام بدم  خیلی حرفا مونده رو دلم ولی نمیتونم بگم, میخوام بهونه بیارم و فرار کنم ولی نمیتونم ,میخوام بدون فکر عمل کنم نمیتونم ,میخوام مسئولیت خودموبندازم رو دوش یکی دیگه نمیتونم و خیلی نمیتونم ها و نمیخوام های دیگه که مستقل شدن به من یاد داده ومن نمیخوام  ولی باید هایی وجود داره که منو قانع میکنه تحمل کنم و صبور باشم...
اگر کسی وضعیت الانمو برام توضیح میداد یا پنج سال پیش برام آینده نگری میکرد باورم نمیشد این منم..
ولی الان این منم قهرمان زندگی خودم با  غرور بدون حرف اضافه اشتباه برداشت نشه من از این نسخه ای که هست راضیم درسته خستگی هام زیاده دوندگی های زیاد امونمو بریده ولی ...
این من شدم نسخه جدیدی از مریم...
اومدم این نوشته رو برای  آینده ی خودم بذارم و بهش بگم  میدونم خیلی  حیرانی از تغییراتی که الان داری ولی باید اینو بدونی  من با لب خندون دارم برات مینویسم تو همیشه قهرمان زندگی خودت می مونی آدمای زیادی اومدن و رفتن یاموندن ولی اینو بدون اون چیزی که باید بدون تغییر بمونه تویی ....
 خوب باش خوب بمون,  اینه که الان لبخند به لبم آورده دوس دارم وقتی اینو میخونی با مرور سال هایی که از این نوشته گذشته همینطور لبخند به لب بمونی ...
تو بارها از دیگران شنیدی که میگن  خوش قلبی پس خواهشا نذار جبر زمان و مکان تغییرت بده تو با همه چیز زندگی میجنگی چون خودت بزرگترین  قهرمانی برای زندگیت ...
به دنبال قهرمان نباش زمانی به موفقیت بیشتر میرسی که اول به خودت تکیه کنی  , الگوی بچه ها بمون ولی سعی نکن قهرمانشون  باشی ....





  • ۱ نظر
  • ۰۶ فروردين ۰۳ ، ۰۵:۵۴
  • مریم **

من از همون آدماییم که تو هرجمعی وارد میشه با یه لبخند گنده سلام میکنه 

پس منو بدون اینکه دیده باشین فرض کنین با یه لبخند گنده سلااااااام :)

موضوع چیه که اومدم که اینجا حرف بزنم ؟! 

من دوره ی کارشناسیمو دانشگاه آزاد شهرمون گذروندم ۲۳ سالگی مدرکمو گرفتم، سال بعدش آزمون استخدامی شرکت کردم قبول شدم همزمان تو تکمیل ظرفیت دانشگاه  سمنان فوق لیسانس نوبت دوم قبول شدم نتونستم برم اولویت شغلم بود. نمیتونستم یه شهر دیگه به مقاصدم اضافه کنم 

 سال اول شغلم به خودم گفتم حالا که وضعیتم ثابت شده درس بخونم کارشناسی ارشد مدرکمو بگیرم ، سال ۱۴۰۰ خوندم این بار دانشگاه فرهنگیان تهران واحد نسیبه قبول شدم چون اشتباه کردم و اولویت چهارمم بین این همه دانشگاه خوب این دانشگاه بود، پذیرش غیر حضوری انجام شد برای پذیرش حضوری  رفتم گفتن شما سه سال سابقه خدمت در آموزش و پرورش رو نداری  پس نمیتونی اینجا درس بخونی ، کل راه از تهران به گرگان ناراحت بودم نه تنها دانشگاه قبولم نکرده بود بلکه سهمیه جانبازیمو برای دوره ی روزانه هم از دست دادم ، نا امید شدم واقعیت اعتماد بنفسمو از دست داده بودم فکر میکردم من فقط با سهمیه  قبول میشم .

سال ۱۴۰۱  ارشد دوباره امتحان دادم این بار قبول نشدم همون قانونی هم که میگفتن نیروهای آموزش و پرورش باید سه سال سابقه داشته باشن هم برداشته شد ، اگر یه سال زودتر بر میداشتن من قبول شده بودم با سهمیه بابام و سرکوفت ها و تمسخر های شدید فامیل :) 

بعداز گرفتن جواب کنکور که میدونستم قبول نمیشم یک ساعت تو اتاقم نشستم و بعد رفتم بیرون دو سه تا کتاب رفرنس و تستی  که متفاوت از کتاب هام که برای رشته ام بود و خریدم برگشتم ، شروع کردم به خوندن کارگاه رشد ثبت نام کردمو بسم اللّه گفتم سال سختی بود اذیت شدن توی  سرمای بیش از اندازه لواسونو و وضعیت خوابگاه و یخ زدگی هر روز لوله ها تا دوماه مجازی بودن کلاس بچه ها به صورت پراکنده و دیوونه کننده خستگی زیادی داشت ، یادمه روز قبل از امتحانم به بچه هام گفتم برام دعا کنن رفتم امتحان دادم 


نتایج اومد قبول شدم دانشگاه خوارزمی تهران  روانشناسی تربیتی


خیلی برام مهم بود قبول شدنم حتی اگر اتفاقی بیفته و من نرم ، اون شب که نتایج اومد از شدت جیغ هایی که زدم صدام گرفته بود و قفسه سینه ام  درد میکرد ، من توی این موضوع  اعتماد بنفسمو به دست آوردم من اون فرد مورد تمسخر  دیگران که سهمیه داشت قبول شد نیستم  من به نتیجه رسیدم با تلاش خودم ، تنها جایی که میتونستم این موضوعو بگم اینجا بود سخت بود ولی ارزششو داشت .

 

  • ۱ نظر
  • ۱۶ شهریور ۰۲ ، ۰۲:۰۱
  • مریم **

سلامی ازته دل نه یک سلام سرسری،        سلااااااام ...

دلم برای اینجا ،برای یادداشت ها و بغض خالی کردنای یواشکی تنگ شده بود. برای تعداد محدود دوست های عزیزی که اینجا پیدا کردم... 

امسال بخاطر حضوری بودن مدارس عااالی بودم ، تک تک سلول هام کلاسم با بچه هامو میخوان، عاشق شدم رفت ، عاشق تک تکشون که چشم انتظارن من این هفته یا هفته بعد برم لواسون برای دیدنشون :)

کلاس ها ۱۰ خرداد تموم شد ، کلاس من ۳۱ اردیبهشت  دلیل بیاورید؟! در هنگام بازی والیبال و آموزش والیبال زانوی چپم با پاهام پیچید و من رباط پاره کردم ، از هوش رفتم تو حیاط مدرسه از شدت درد و با آمبولانس به بیمارستان منتقل شدم و من دیگه نمیتونستم پاهامو تکون بدم :( دو هفته تو گچ و فیزیوتراپی  و بالاخره تازه دارم راه میرم ....

و ترک دیار لواسون بدون خداحافظی با عزیزانم  ، وقتی شنیدم پسرا و دخترام بخاطر نبودنم اشک میریختن ناراحت بودم ، از اینکه هنوزم زنگ میزنن بغضشون میگیره و من باید کاری کنم اشکشونو بیشتر از این درنیارم ناراحتم..

همچنان درحال پیام دادن که چرا هنوز نرفتم ببینمشون  و من واقعا دلتنگشونم ..

درخواست  داشتم برم شهر ولی نمیتونم ، روستا رو دوس دارم عشقی که بین من و بچه هام جاریه رو دوست دارم ..

از اینکه باعث تغییر بعضی هاشون شدم و ترس اینو دارم که تنهاشون بذارم ...

امسال نمونه شدم معلم نمونه چیز خاصی نبود ، فقط کارایی که سال های قبل انجام میدادم انگار تازه به چشم اومد، بعد از سه سال منطقه یک تهران انشالله هدف بعدی باشه استانی و کشوری ...

چیزی که امسال  بیشتر ارزشمند بود علاقه ی شدیدی بود که دانش آموزام بهم داشتن ، تعطیلات عید گریه میکردن که چرا اینقدر مدرسه تعطیله ؟!  بعد از اون زمانی که تو کلاس درحال کاری بودیم یکی شروع میکرد بقیه هم شروع میکردن به گریه  برای نزدیک شدن تعطیلات تابستون  ، برای خودم قابل درک نبود به خودشونم میگفتم من از اینکه مدرسه ها تعطیل میشد خوشحال میشدم الانم میدونم شما خوشحالید ولی چیزی که بیشتر اذیتم میکنه اینه که حرفم ناراحتشون میکرد..


بعد از اتفاقی که افتاد دیدم بچه هام واقعا راست میگفتن واقعا دوسم دارن و این برام ارزشمند ترین اتفاق بود ، هنوزم پیام و تماس دارم بعضی ها حتی تماس تصویری ، مدیر مدرسه امون گفته بچه ها زمان دریافت کارنامه خواستن که معلم ششم بشی ، قطعا سال آخرم در روستا خواهد بود و من شاید معلم ششم شدم :)

دلم برای عنایت پسرم ویژه تنگ شده تنها کسی همه ی تغییراتمو به روم میاورد ، خانم عینک خیلی بهتون میاد ، خانم عطرتون خوشبوئه اسمش چیه ؟ خانم کفشتون خیلی خفنه؟ شنیده بودم بعد از دو سه روز که این اتفاق افتاد شروع میکنه به گریه کردن سرکلاس و همه ی بچه ها باهاش گریه میکنن و کنترل از دست نماینده کلاس خارج میشه ، اینو خودش نگفته بود نماینده کلاسم که اتفاقات روزانه رو گزارش میداد  گفت... بچه ها دنیای پاک و قشنگی دارن ... دلی صاف و مهربون..

تموم میکنم این متنو با شعری که بچه هام همیشه در بدو ورودم به کلاس برام میخوندن( سیب داریم گیلاس داریم یه خانم باکلاس داریم .....) واقعا دلم براشون تنگ شده بود که اومدم این همه پزشونو دادم ، شاید دلیل اومدنم بعد از مدت ها همین دلتنگی بود.....

  • مریم **

طرح لبخندت باعث شد به خودم بگم برای اینکه انسان باشم سخته ...

 مسئله ای اذیتم کرد ، کاش یه کار اشتباه میکردم که تا این حد عصبانی نباشم... اگه میخوای بگی خودخواهم باید بگم درسته خودخواهم چون مثل خواهرم بودی، هیچ وقت فکر نمیکردم اینطوری شه ، کاش در حقت اینقدر خوبی نمیکردم ، درسته الان من در پلیدانه ترین و بدترین حالتم قرار گرفتم ...  

طرح لبخندت منو یه انسان بد میکنه ، اون روزایی که پا به پات بودم و درنظر نگرفتی ، کافی بود به من زنگ بزنی ، طرح لبخندت اذیتم کرد...

حرفات اذیتم کرد : مریم خودت میدونی چرا همون اول بهت نگفتم؟!

همیشه آدما نسبت به کاری عذاب وجدان بگیرن یا خجالت بکشن نمیگن ...

قبلا گفته بودم امکان داره تو میگفتی مگه من دیوونه ام ! باید بگم من دیوونه ام ، تو باعث شدی  دیگه کسی  برام قابل اعتماد نباشه ، برای ضربه خوردن ازت خیلی نزدیک بهت وایستاده بودم، کاش یه خرده ازت فاصله میگرفتم ، بخدا خیلی درد داشت ....

تو که دیگه باید منو بشناسی هیچوقت نمیذارم کسی از احساساتم خبر دار بشه ، همیشه کنارت می موندم تا تنهایی رو تجربه نکنی ولی وقتی برای اولین بار تا آخر راه باهات نیومدم باید متوجه شده باشی مریم قبلو خودت با دستای خودت از بین بردی ، بدترین حالت من تحقیر شدن و شکستن غرورم بود ، میخوام بهت بگم در بدترین روزای  زندگیم نذاشتم اشکی از چشمام پایین بریزه که دیگران ببینن ، ولی کار تو باعث شد تو خیابون مثل بچه ها اشک بریزم دقیقا همون زمانی که راهمو ازت جدا کردم یک قدم ازت فاصله گرفتم ، خواهر عزیزم هیچ چیزی مثل کار تو منو خرد نکرد....

من فقط نمیخواستم حال بد من تصمیمتو تغییر بده ، صبر و بغضم دقیقا بعد از یه قدم فاصله گرفتن ازت شکست ...

خنده ها و شوخی های اون روزم آخرین کاری بود که میتونستم بعنوان یه خواهر کوچیک تر انجام بدم...


       خوشبخت باشی از طرف مریم (یک غریبه)  

 



  • مریم **

سلام...

میدونم سلامم به سردی زمستونه دلم سرد نیست حالت عادی داره ولی به طرز عجیبی سرم یخ زده و کلماتی منجمد شده در اون وجود دارن که حتی نمیتونن ذره ای تکون بخورن تا جاشونو به کلمات نو بدن....!

این مدت نبودنم پر شده با تصمیمات تازه از ازدواج نکردن به صورت دائم که مخالفانی داره که بهشون توجه نمیکنم  تا سفرهای طولانی که دوس دارم برم و خیلی چیزای دیگه که این پست را یارای نگهداریش نیست...

علاقه ی شدیدی به تنهایی پیدا کردم تو سطح شهر تو روزای سرد زمستون که هوا زود تاریک میشه تنها قدم  میزدم و فکر میکردم به آینده ای که همچنان درش گم شدم ...

کی گفته شغل به دست آوردن یعنی فقط باید به همون نقطه نگاه کنی ؟ نمیگم مسئولیت پذیر نباشیم نه، میگم محدود نباشیم، چرا میگن برای زن تا همین جا کافیه ؟ من با شغلم نمیتونم زندگی کنم فقط میتونم زندگی روزمره امو بگذرونم تکرار پشت تکرار + بچه هایی که عاشقشونم ...(تاکیدم رو بچه هامه که فقط و فقط عاشقشونم  همین... البته با همین عشق دونفرشون تمام درساشونو به طور کامل افتادن ) 

دقیقا  چهارساعت دیگه کلاسم شروع  میشه ، به عنوان معلم  نمونه بین همکارام تو مدرسه رای آوردم برای ارسال اسمم به اداره ولی به دلیل اختلافات سال گذشته به جای من معلمی که سابقه کار بیشتری داشت رفت ، یعنی سابقه مبنای نمونه شدنه ، البته مدیر مدرسه بهم گفتن خانم... شما بین همکارا خیلی رای آوردین ولی مجبوریم به دلیل اختلافات موجود معلمی که سابقه ی بیشتری داره رو بفرستیم ، و من صادقانه جواب دادم بخاطر رفع کدورت ها واقعا کار درست و قشنگیه و واقعا خودمو اونقدر نمونه نمیدونم :)

ارشد از رگ گردن به من نزدیکه و من  هیچ چیزی نخوندم :( تا یه ماه پیش که میخواستم کلا رشته امو تغییر بدم برم سراغ همونی که همیشه دوس داشتم ولی فعلا زمان مناسبی نیست 


*ذهن من به اندازه همین نوشته ام بهم ریخته است *

تصمیمم برای ادامه اینه که برم پست های قبلی خودمو بخونم ،دلم برای بعضیاشون تنگ شده (البته یکی از پست هام که درباره ی یکی از استادام نوشتمو میخوام حذف کنم ولی نمیتونم آخه به خودم همون اول قول داده بودم هیچ کدوم از پستامو حذف نکنم ولی بدبختی اونجاست که این پست من وقتی اسمشونو سرچ میکنم همون اولا میاد هربار به امید اینکه محو شده باشه اینکارو میکنم ولی متاسفانه  نمیشه 😢 😢 و دیگر هیچ )

  • ۱ نظر
  • ۰۹ اسفند ۹۹ ، ۰۵:۴۹
  • مریم **

الان تو تاریکی محض نشستم دارم فکر میکنم به این چند وقتی که گذشت .... پنج روز دیگه دقیقا میشه یک ماه که معلم شدم ...

بچه هامو دوس دارم ،تشر زدن و داد زدن المیرا ناراحتم نمیکنه ،باعث میشه خنده ام بگیره ، خانم شما بلد نیستینِ مطهره ناراحتم نمیکنه باعث میشه احساس کنم دلم شاد میشه از زبون بازیه دختر کوچولوی تپلم... الان وقتی محمدپارسا میگه خانم وقتی شما توضیح دادین خیلی خوب یاد گرفتم انگار دنیا رو بهم دادن...خسته نباشید و دوستون دارم خانم ، گفتن علی اصغر باعث میشه دلم غنج بره... وقتی فرشته بهم میگه خانم شما مهربون ترین معلمم بودین باعث میشه مثل یه دختر بچه  کوچولو ذوق کنم...(نمیدونستم تا این حد بی جنبه ام)

دلم براشون تنگ شده ،نمیدونستم در عرض دو هفته اینقدر بهشون وابسته میشم ، دلم تنگ شده برای وقتی که تلاش میکردم اسمشونو بگم با اینکه فقط چشم هاشون دیده میشد ....

دلم برای مهدی پسر تخس کلاسمم تنگ شده ... 

معلمی شغل سختیه ، ولی شیرینی هاش بیشتره ، کلاسای غیرحضوری سخته ولی صدای بچه ها انرژی بخشه ...صبح استرس اینکه کلاسم یک دقیقه دیرتر شروع نشه شیرینه ... خانم حاضر گفتن بچه ها صبح و غروب که کلاس شروع میشه خوشیه واقعیه....

ولی با همه ی این ها هر روز سر خونواده غر میزنم که چرا معلم شدم؟ 

الان می فهمم چرا معلمی رو دوست ندارم؟ من میترسم از اینکه آینده ی بچه ای با حرف من خراب بشه میترسم،این بلوف نیست این یه واقعیته ، واقعیتی که از گفتنش ابایی ندارم چه اینجا چه وقتی دارم با خونواده ام صحبت میکنم بیانش میکنم...

من فهمیدم دیوانه وار عاشق بچه هامم ولی از اینکه آینده اشون با کوچک ترین حرفم خراب بشه میترسم....

  • مریم **

بعد از یه مدت طولانی سلام ...

فردا یه هفته میشه که من در شهرستان لواسان  مستقر شدم ...

الان هم خونه ایمو دیدم باهاش آشنا شدم و. تا حدودی اخلاقای شبیه هم داریم  ولی اون خیلی احساسیه ، دختر خوبیه ،هم سن خودمه سه ماه از من کوچیک تره ،دختر کردو اهل تسنن از شهر بوکان...

الان دیگه با مدرسه ام آشنا شدم ،یه مدرسه با دفتری که پنجره اش رو به کوه باز میشه میگن زمستون لباس سفیداشو میپوشه ...

الان دیگه بچه هامو میشناسم ،۱۵ تا دانش آموز که الان میشناسمشون که در چه درسی مشکل دارن ،میدونم کدومشون املاش ضعیف ، میدونم همشون تو ریاضی لنگ میزنن،، میپرسین چطور؟ ازشون تعیین سطح گرفتم که شامل دروس نگارش ،ریاضی  و املا میشد... همین کارم باعث شد همکارام مثل من قراره هفته ی بعد تعیین سطح بگیرن...

الان دیگه با مدیر مهربونمون آشنا شدیم که نمیخواد. تجربیات اول خدمت خودشو ما داشته باشیم برای همین بیش اندازه باهامون مهربونه زحمت بردن و آوردنمونم به پای ایشون افتاده ،خانمی که ۲۸ سال سابقه کار داره یعنی ۴ سال قبل از اینکه من به دنیا بیام....

با همه ی اینا تنهام ، به دور از خونواده ،دو روز پیش وقتی داداشم مامانمو داشت می برد تا درو بستم وسط حیاط بلند بلند گریه می کردم  نمیخواستم مامانم منو ببینه....

و نمیتونم الان ادامه بدم شب بخیر....

  • ۱ نظر
  • ۲۰ شهریور ۹۹ ، ۰۳:۴۹
  • مریم **

عنوان گویاست ،معلم کلاس پنجم شدم ...

یه روستا در ۱۱کیلومتری لواسان...

دقیقا فردای روزی که پست گذاشتم پریا (هم خونه ایم)زنگ زد بهم گفت که پایه هامون مشخص شده من معلم پنجم ایشون ششم(بهمون دروغ گفتن که کلاس ششم و اولو به ما نمیدن).

برای همین تصمیم گرفتم اینجا بیشتر پست بذارم، انگار بیان گره گشای مشکلاتمه...

بعد از مشخص شدن پایه یه صحبتی با دخترعموم که ۱۱سالشه داشتم و کتابای پارسالشو ازش گرفتم  ،لطف کرد اومد یه توضیحاتی به طور خلاصه درباره کارایی که معلمشون انجام داده  بیان کرد...

باهاش صحبت کردم به عنوان کسی که دانش آموزه چه چیزی از معلمش میخواد،اولین چیزی که بهم گفت این بود که بین بچه ها فرق نذار وقتی دلیلشو گفت خیلی برام جالب بود که بچه ها به چیزایی که اصلا برای ما آدم بزرگا مهم نیست و خیلی راحت از کنارشون میگذریم و رفتار میکنیم به شدت توجه میکنن...

یه چند تا نظری که درباره ی کلاسم داشتمو براش گفتم باهام موافق بود. میگفتم استرس دارم میخندید ،میگفت اصلا سخت نیست معلم ما اینطوری بود از روی درس میخوند اگه متوجه نمیشدیم ،باز میخوند، میپرسید، بعداز تموم شدن هرفصل  امتحان میگرفت، نترس خیلی راحته:))))

محیط ناآشنا ،تنها ،کاری که تاحالا انجامش ندادم همه ی اینا دست به دست هم میدن تا سردرگم باشم ...

و مهم تر از همه موقعیتی که نتونم آینده امو پیش بینی کنم حتی یه درصد نمیدونم قراره چی بشه و این برای من یعنی دیوونه شدن  ....

نمیخوام بهش فکر کنم فعلا میخوام چشمامو ببندم تا این مه که مسیر زندگیمو گرفته نبینم . تا بتونم با سنجیدن محیط و موقعیت جدید تصمیم بگیرم ،برای همین دوس دارم این چند روز زودتر بگذره....


  

  • ۳ نظر
  • ۲۲ مرداد ۹۹ ، ۰۲:۳۴
  • مریم **


_واقعیت امر اینه که جدی جدی معلم شدم ...

_محل خدمتم مشخص شده و من منتظرم پایه ای که باید درس بدم و مدرسه مشخص بشه ...

_منطقه یک تهران ، شمیرانات ،بخش لواسانات ......نقطه ها هم به معنیه اینه که بقیه اشو نمیدونم اینکه روستاست شهره کلاس چندمه و پسرونه است یا دخترونه (فقط اینو میدونم سال اول تدریس کلاس اول وششم نیست چون تخصصیه!!؟)

_مسئول منطقه از دستم خسته شده ،چرا؟ بخاطر اینکه هر روزبهش زنگ میزنم میگم چرا پایه امونو مشخص نمیکنین؟ما باید برای سرکلاس رفتن آمادگی داشته باشیم قراره به بچه های مردم درس بدیم خلاصه الان دو هفته است منو سرکار گذاشته همش امروز و فردا میکنه آخرین باری که بهش زنگ زدم گفت یکشنبه که امروز باشه ، و همچنان ....

جالب اینجاست میپرسه میخوای الان بدونی چیکار کنی؟! واقعا برام جای تعجبه از اینکه میخوام آماده باشم تا گند نزنم و کارمو درست انجام بدم براش سواله:(

_واقعا چرا؟! نه واقعا چرا ؟!چرا باید تعطیلی پنجشنبه ها لغو بشه ؟؟!! مدرسه میرفتم سال بعدی که فارغ التحصیل شدم تعطیلی پنجشنبه ها شروع شد الان که معلم شدم همون سال اول تعطیلی لغو شده ... و اینجا شانس میاد وسط تو چشام زل میزنه....

_هم خونه پیدا کردم ،البته اون بیشتر در جستجوی من بود ،از آذربایجان غربی میاد...

_آزمون ارشد شرکت نکردم ...چون درس نخوندم .. 

_با استادم صحبت کردم قراره پژوهشم به مقاله ای پر بار تبدیل بشه ،قراره فعلا به صورت فارسی دربیاد بعد به صورت انگلیسی ترجمه اش کنیم ...

_هنوز درحال رفت و آمد بین گرگان -ساوه ایم ،ماموریت بابام تموم نشده ، تحمل دو آب و هوای متفاوت خیلی سخته گرگان معتدل و بارون قشنگش ، ساوه گرم و خشک و آفتابی که بی رحمانه میتابه (از دیوارای خونه گرما بیرون میزنه) خلاصه سخته...


  • ۲ نظر
  • ۱۹ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۴۰
  • مریم **
** مریم

زندگی دخترانه هایم را به یغما برد...
مرا همچون قاصدکی بی هدف ، بی مقصد به دست باد سپرد...
و به نظاره نشست...

مطالب پربحث‌تر