شاید منم باید میگفتم...
شاید واقعا منم مقصرم ...
بعد از شش سال یاد این مسئله افتادم ...
شک به خودم به خوب یا بد بودنم ...
- ۰ نظر
- ۲۸ تیر ۰۳ ، ۰۱:۳۲
سلامی ازته دل نه یک سلام سرسری، سلااااااام ...
دلم برای اینجا ،برای یادداشت ها و بغض خالی کردنای یواشکی تنگ شده بود. برای تعداد محدود دوست های عزیزی که اینجا پیدا کردم...
امسال بخاطر حضوری بودن مدارس عااالی بودم ، تک تک سلول هام کلاسم با بچه هامو میخوان، عاشق شدم رفت ، عاشق تک تکشون که چشم انتظارن من این هفته یا هفته بعد برم لواسون برای دیدنشون :)
کلاس ها ۱۰ خرداد تموم شد ، کلاس من ۳۱ اردیبهشت دلیل بیاورید؟! در هنگام بازی والیبال و آموزش والیبال زانوی چپم با پاهام پیچید و من رباط پاره کردم ، از هوش رفتم تو حیاط مدرسه از شدت درد و با آمبولانس به بیمارستان منتقل شدم و من دیگه نمیتونستم پاهامو تکون بدم :( دو هفته تو گچ و فیزیوتراپی و بالاخره تازه دارم راه میرم ....
و ترک دیار لواسون بدون خداحافظی با عزیزانم ، وقتی شنیدم پسرا و دخترام بخاطر نبودنم اشک میریختن ناراحت بودم ، از اینکه هنوزم زنگ میزنن بغضشون میگیره و من باید کاری کنم اشکشونو بیشتر از این درنیارم ناراحتم..
همچنان درحال پیام دادن که چرا هنوز نرفتم ببینمشون و من واقعا دلتنگشونم ..
درخواست داشتم برم شهر ولی نمیتونم ، روستا رو دوس دارم عشقی که بین من و بچه هام جاریه رو دوست دارم ..
از اینکه باعث تغییر بعضی هاشون شدم و ترس اینو دارم که تنهاشون بذارم ...
امسال نمونه شدم معلم نمونه چیز خاصی نبود ، فقط کارایی که سال های قبل انجام میدادم انگار تازه به چشم اومد، بعد از سه سال منطقه یک تهران انشالله هدف بعدی باشه استانی و کشوری ...
چیزی که امسال بیشتر ارزشمند بود علاقه ی شدیدی بود که دانش آموزام بهم داشتن ، تعطیلات عید گریه میکردن که چرا اینقدر مدرسه تعطیله ؟! بعد از اون زمانی که تو کلاس درحال کاری بودیم یکی شروع میکرد بقیه هم شروع میکردن به گریه برای نزدیک شدن تعطیلات تابستون ، برای خودم قابل درک نبود به خودشونم میگفتم من از اینکه مدرسه ها تعطیل میشد خوشحال میشدم الانم میدونم شما خوشحالید ولی چیزی که بیشتر اذیتم میکنه اینه که حرفم ناراحتشون میکرد..
بعد از اتفاقی که افتاد دیدم بچه هام واقعا راست میگفتن واقعا دوسم دارن و این برام ارزشمند ترین اتفاق بود ، هنوزم پیام و تماس دارم بعضی ها حتی تماس تصویری ، مدیر مدرسه امون گفته بچه ها زمان دریافت کارنامه خواستن که معلم ششم بشی ، قطعا سال آخرم در روستا خواهد بود و من شاید معلم ششم شدم :)
دلم برای عنایت پسرم ویژه تنگ شده تنها کسی همه ی تغییراتمو به روم میاورد ، خانم عینک خیلی بهتون میاد ، خانم عطرتون خوشبوئه اسمش چیه ؟ خانم کفشتون خیلی خفنه؟ شنیده بودم بعد از دو سه روز که این اتفاق افتاد شروع میکنه به گریه کردن سرکلاس و همه ی بچه ها باهاش گریه میکنن و کنترل از دست نماینده کلاس خارج میشه ، اینو خودش نگفته بود نماینده کلاسم که اتفاقات روزانه رو گزارش میداد گفت... بچه ها دنیای پاک و قشنگی دارن ... دلی صاف و مهربون..
تموم میکنم این متنو با شعری که بچه هام همیشه در بدو ورودم به کلاس برام میخوندن( سیب داریم گیلاس داریم یه خانم باکلاس داریم .....) واقعا دلم براشون تنگ شده بود که اومدم این همه پزشونو دادم ، شاید دلیل اومدنم بعد از مدت ها همین دلتنگی بود.....
الان تو تاریکی محض نشستم دارم فکر میکنم به این چند وقتی که گذشت .... پنج روز دیگه دقیقا میشه یک ماه که معلم شدم ...
بچه هامو دوس دارم ،تشر زدن و داد زدن المیرا ناراحتم نمیکنه ،باعث میشه خنده ام بگیره ، خانم شما بلد نیستینِ مطهره ناراحتم نمیکنه باعث میشه احساس کنم دلم شاد میشه از زبون بازیه دختر کوچولوی تپلم... الان وقتی محمدپارسا میگه خانم وقتی شما توضیح دادین خیلی خوب یاد گرفتم انگار دنیا رو بهم دادن...خسته نباشید و دوستون دارم خانم ، گفتن علی اصغر باعث میشه دلم غنج بره... وقتی فرشته بهم میگه خانم شما مهربون ترین معلمم بودین باعث میشه مثل یه دختر بچه کوچولو ذوق کنم...(نمیدونستم تا این حد بی جنبه ام)
دلم براشون تنگ شده ،نمیدونستم در عرض دو هفته اینقدر بهشون وابسته میشم ، دلم تنگ شده برای وقتی که تلاش میکردم اسمشونو بگم با اینکه فقط چشم هاشون دیده میشد ....
دلم برای مهدی پسر تخس کلاسمم تنگ شده ...
معلمی شغل سختیه ، ولی شیرینی هاش بیشتره ، کلاسای غیرحضوری سخته ولی صدای بچه ها انرژی بخشه ...صبح استرس اینکه کلاسم یک دقیقه دیرتر شروع نشه شیرینه ... خانم حاضر گفتن بچه ها صبح و غروب که کلاس شروع میشه خوشیه واقعیه....
ولی با همه ی این ها هر روز سر خونواده غر میزنم که چرا معلم شدم؟
الان می فهمم چرا معلمی رو دوست ندارم؟ من میترسم از اینکه آینده ی بچه ای با حرف من خراب بشه میترسم،این بلوف نیست این یه واقعیته ، واقعیتی که از گفتنش ابایی ندارم چه اینجا چه وقتی دارم با خونواده ام صحبت میکنم بیانش میکنم...
من فهمیدم دیوانه وار عاشق بچه هامم ولی از اینکه آینده اشون با کوچک ترین حرفم خراب بشه میترسم....