عنوان گویاست ،معلم کلاس پنجم شدم ...
یه روستا در ۱۱کیلومتری لواسان...
دقیقا فردای روزی که پست گذاشتم پریا (هم خونه ایم)زنگ زد بهم گفت که پایه هامون مشخص شده من معلم پنجم ایشون ششم(بهمون دروغ گفتن که کلاس ششم و اولو به ما نمیدن).
برای همین تصمیم گرفتم اینجا بیشتر پست بذارم، انگار بیان گره گشای مشکلاتمه...
بعد از مشخص شدن پایه یه صحبتی با دخترعموم که ۱۱سالشه داشتم و کتابای پارسالشو ازش گرفتم ،لطف کرد اومد یه توضیحاتی به طور خلاصه درباره کارایی که معلمشون انجام داده بیان کرد...
باهاش صحبت کردم به عنوان کسی که دانش آموزه چه چیزی از معلمش میخواد،اولین چیزی که بهم گفت این بود که بین بچه ها فرق نذار وقتی دلیلشو گفت خیلی برام جالب بود که بچه ها به چیزایی که اصلا برای ما آدم بزرگا مهم نیست و خیلی راحت از کنارشون میگذریم و رفتار میکنیم به شدت توجه میکنن...
یه چند تا نظری که درباره ی کلاسم داشتمو براش گفتم باهام موافق بود. میگفتم استرس دارم میخندید ،میگفت اصلا سخت نیست معلم ما اینطوری بود از روی درس میخوند اگه متوجه نمیشدیم ،باز میخوند، میپرسید، بعداز تموم شدن هرفصل امتحان میگرفت، نترس خیلی راحته:))))
محیط ناآشنا ،تنها ،کاری که تاحالا انجامش ندادم همه ی اینا دست به دست هم میدن تا سردرگم باشم ...
و مهم تر از همه موقعیتی که نتونم آینده امو پیش بینی کنم حتی یه درصد نمیدونم قراره چی بشه و این برای من یعنی دیوونه شدن ....
نمیخوام بهش فکر کنم فعلا میخوام چشمامو ببندم تا این مه که مسیر زندگیمو گرفته نبینم . تا بتونم با سنجیدن محیط و موقعیت جدید تصمیم بگیرم ،برای همین دوس دارم این چند روز زودتر بگذره....
- ۳ نظر
- ۲۲ مرداد ۹۹ ، ۰۲:۳۴