** مریم

Lead an aimless life

** مریم

Lead an aimless life

سلام خوش آمدید

تنهایی...

چهارشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۷، ۰۴:۳۱ ق.ظ

تنهایی که  من  دارم بهش فکر میکنم نشونه ی جرات داشتن من نیست....

نشونه ی یه دلیل بزرگه...

دلیلی که تلخ ترین اتفاقات زندگی برام رقم زده ...

تلخ ترین اتفاق برای یه دختر و تحملش درطول یه سال عذاب چیزی نیست که  بشه ازش راحت گذشت...

همیشه ازم می پرسن چرا زیاد معذرت خواهی میکنم؟

و من نمیتونم درجواب بهشون بگم تاحالا شده ازکسی بخاطر اذیت کردنتون معذرت بخواین...التماس کنین و معذرت بخواین برای اینکه حالت چهره اتون نشون میده ناراحتین... اذیت کردنش دوباره شروع بشه و شما باید فقط معذرت خواهی کنین...

ترس بده.... بخصوص ترسی که یه دختر تحمل میکنه و کسی نمیتونه اون ترسو بفهمه...

کابوس بده....بخصوص اون کابوس هایی که در بیداری هم باهاشون مواجه میشی....

اشک ریختن بد نیست....ولی اشک یه دختر بخاطر ترس ها و کابوس هایی که تو خواب و بیداری گریبانگیرش شدن خیلی بده...


دوست داشتن و عاشق شدن خوبه،ولی برای من با ترسی همراهه که باعث میشه گاهی به تنهایی فکر کنم...

من سه سال تنهایی رو تجربه کردم در عین اینکه آدمای زیادی اطرافمو گرفته بودن...عادت کردم به تنهایی ولی با اومدنشون مشکلاتم دوبرابر شد با ازدواجی که سرانجامش .....

اتفاقات تلخ بخصوص اتفاقاتی که هیچ نقشی در رخدادشون نداریم و قربانی خونده میشیم ولی.....

 در ذهن نقش میبندن و باعث ایجاد یک زنجیره ی بزرگ از افکار تکرار شونده میشن ،باهاشون کنار بیایم آروم هم باشیم ولی همچنان مثل یه بیلبورد بزرگ در ذهن قرار دارن....


*باهمه ی این مسائلی که گفتم،زندگی جوری نیست که بفهمیم چه چیزی رو در آینده دور یا نزدیک تجربه میکنیم...

گاهی محرک هایی در زندگیمون قرار میگیرن که پاسخ ما به زندگی رو تغییر میدن....

پی.نوشت : تکرار این پست به دلیل تکرارش توی افکار خودمه ... زنجیره های افکار من وقتی نزدیک به زمان اتفاقات زندگیم میشه روی دور باطلش پیش میره ،و من چیزی جز این ندارم که بگم .....  






  • ۹۷/۱۱/۱۷
  • مریم **

نظرات (۳)

  • هیوا جعفری
  • مخصوصا آخر شبا که تک تک این خاطرات میان جلوی چشمت و بابتشون عذاب وجدان و ترس میگیرتت... تنهایی بد دردیه اطرافیان بدترش می کنن
    پاسخ:
    باهات موافقم عزیزم ... من تازه چندماهه دارم نفس راحت میکشم البته اگه بخوام از بی خوابی هام چشم پوشی کنم...
    با خاطرات خوب جایگزینشون کنید

    مثلا من کل زندگیم رو توی خونه بودم,بعد مادرم میدید وضع خیلی داره خراب میشه و اگه با همین منوال بگذره من به فنا میرم مثلا زنگ کوچه رو میزد و میگفت فلان دوستت که از اینجا رفتند اومده بیا دم دره.میرفتم پایین از در میرفتم بیرون درو میبست,میگفت برو بیرون اینقدر تو خونه نشین:))).
    خیلی سعی کرد به راه راست هدایتم کنه,ولی خیلی مقاوم‌تر از این حرفامD:
    پاسخ:
     اینو مطمئنم که زمان حل میکنه...
    حیف با لپ تاپ جوابتو میدم وگرنه فقط ایموجی خنده میدیدی....
    چرا اینکارا رو میکردی خب؟بیچاره مامانت چه قدر خسته شده بوده از این وضعیت که اینطوری کرده؟
    خب این بیلبورد رو بشکنید.یکی مثل من کلا نمیتونه تنها نباشه,از بچگی همین بوده(به خدا یه سری خاطره‌ها از این تنهایی دارم بگم اینقدر میخندید:) ).ولی شما که یه اتفاقی باعثش شده می‌تونید درستش کنید.
    امیدوارم همه‌ی ترس‌هاتون یه روز تموم شند:)
    پاسخ:
    بعضی اتفاقات دست خودمون نیست پسرخوب .بنابراین فراموشی خاطرات این اتفاقات هم از دسترس خارج میشه...
    خب خاطراتتو تعریف کن یه خرده فیض ببریم:)
    منم امیدوارم این ترس ها ازبین برن

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی
    ** مریم

    زندگی دخترانه هایم را به یغما برد...
    مرا همچون قاصدکی بی هدف ، بی مقصد به دست باد سپرد...
    و به نظاره نشست...

    مطالب پربحث‌تر