تنهایی...
تنهایی که من دارم بهش فکر میکنم نشونه ی جرات داشتن من نیست....
نشونه ی یه دلیل بزرگه...
دلیلی که تلخ ترین اتفاقات زندگی برام رقم زده ...
تلخ ترین اتفاق برای یه دختر و تحملش درطول یه سال عذاب چیزی نیست که بشه ازش راحت گذشت...
همیشه ازم می پرسن چرا زیاد معذرت خواهی میکنم؟
و من نمیتونم درجواب بهشون بگم تاحالا شده ازکسی بخاطر اذیت کردنتون معذرت بخواین...التماس کنین و معذرت بخواین برای اینکه حالت چهره اتون نشون میده ناراحتین... اذیت کردنش دوباره شروع بشه و شما باید فقط معذرت خواهی کنین...
ترس بده.... بخصوص ترسی که یه دختر تحمل میکنه و کسی نمیتونه اون ترسو بفهمه...
کابوس بده....بخصوص اون کابوس هایی که در بیداری هم باهاشون مواجه میشی....
اشک ریختن بد نیست....ولی اشک یه دختر بخاطر ترس ها و کابوس هایی که تو خواب و بیداری گریبانگیرش شدن خیلی بده...
دوست داشتن و عاشق شدن خوبه،ولی برای من با ترسی همراهه که باعث میشه گاهی به تنهایی فکر کنم...
من سه سال تنهایی رو تجربه کردم در عین اینکه آدمای زیادی اطرافمو گرفته بودن...عادت کردم به تنهایی ولی با اومدنشون مشکلاتم دوبرابر شد با ازدواجی که سرانجامش .....
اتفاقات تلخ بخصوص اتفاقاتی که هیچ نقشی در رخدادشون نداریم و قربانی خونده میشیم ولی.....
در ذهن نقش میبندن و باعث ایجاد یک زنجیره ی بزرگ از افکار تکرار شونده میشن ،باهاشون کنار بیایم آروم هم باشیم ولی همچنان مثل یه بیلبورد بزرگ در ذهن قرار دارن....
*باهمه ی این مسائلی که گفتم،زندگی جوری نیست که بفهمیم چه چیزی رو در آینده دور یا نزدیک تجربه میکنیم...
گاهی محرک هایی در زندگیمون قرار میگیرن که پاسخ ما به زندگی رو تغییر میدن....
پی.نوشت : تکرار این پست به دلیل تکرارش توی افکار خودمه ... زنجیره های افکار من وقتی نزدیک به زمان اتفاقات زندگیم میشه روی دور باطلش پیش میره ،و من چیزی جز این ندارم که بگم .....
- ۹۷/۱۱/۱۷