روز های خوبی است...
این روزها دارن مثل همه ی روزهای دیگه میگذرن و من گم میشم در روزمره گی هام...
*سه شنبه هفته پیش بعداز حدود دوماه دوستامو دیدم،روزخوبی بود با اینکه سه ساعت بیشتر کنار هم نبودیم ولی روز خوبی رو گذروندیم.... البته اگه از سربه هوایی هام چشم پوشی کنم...
_صحبت کردنم با دست باعث شد گوشی زرا از دستش بیفته، فکر کنم صفحه اش سوخت چون تا لحظات آخری که داشتیم از هم جدا میشدیم صفحه اش داشت به سمت تیره شدن میرفت ، هنوزم زنگ نزدم بپرسم گوشیش چی شد،میدونم کار زشتیه ولی همش امروز فردا میکنم ولی امروز حتما بهش زنگ میزنم...
_وقتی میخواستم از پله برقی برم پایین حواسم به فاطمه بود که ناگهان یه پام بالا موند یه پام داشت میرفت پایین و من مجبور شدم به پاهایی که تازه خوب شده بودن فشار بیارم تا اون پامو بکشم بالا... و اینگونه است که همچنان پاهام درد میکنه...
بجز دو مورد بالا باید بگم لحظات خوبی رو در رستوران فکری شهر گذروندیم،ولی واقعیت اینه اون روز اصلا حال بازی نداااااشتم...
بازی هامون تموم شد تا یه قسمتایی پیاده روی کردیم بعداز موندن در ترافیک نیم ساعته به خونه رسیدیم....
تو این مدت غیبت کردیم و مثل همه ی لیسانسه های بیکار غر زدیم و از برنامه هامون برای آینده گفتیم و خوشبختانه یا متاسفانه برنامه خاصی هم نداشتیم و......های که نمیشه به دلیل رعایت ادب گفت..
* دیروز هم با دختر عموی گرامی سه ساعت فیکس پیاده روی باطل انجام دادیم و پنج صبح بخاطر درد زیاد مفاصل کمر به پایین و درد بیش اندازه ی پای تازه خوب شده،مجبور شدم مسکن بخورم تا خوابم ببره...
*درس خوندن هم مثل قبل من تو این زمینه حرفی برای گفتن ندارم و همچنان یک صفحه میخونم و ادامه اش میمونه برای لحظاتی که حوصله اش وجود داشته باشه....
پی.نوشت :امروز فقط بعداز مدتها دوست داشتم بنویسم بعداز پنج روز که نتونستم زیاد به اینجا سربزنم....
- ۹۷/۱۱/۲۲