روزی که گذشت....
_ به دلیل بی خوابی هایی که دوباره بهش مبتلا شدم،ساعت 3 بعداز ظهر از خواب بلندشدم.اون برنامه ای هم که قرار بود خوابمو تنظیم کنه یه هفته بیشتر جواب نداد، قبلا اگه ساعت 6 یا7 صبح می خوابیدم ته تهش 1 بیدار بودم ولی الان ...
_ 6 صفحه فیرس بالاخره تموم شد البته با خلاصه نویسیش...نتونستم نظریه های روان درمانی رو شروع کنم به دلیل مورد پایین...
_ داداش کوچیکم و مامانم ساعت 8 اومدن هردوتا تو اتاقم قصد کردن بخوابن ، منم دیدم نمیتونم درسمو بخونم برقو خاموش کردم پیش مامانم پایین تختم دراز کشیدم( تختم در تصرف ریش قرمز بود)، هیچ کدوم نخوابیدیم به دلیل اذیت ها و شوخی های ریش قرمز ،بنابراین برق روشن شد وقت به صحبت و شوخی و مسخره بازی هاش گذشت... فقط اومده بودن باعث بشن من یه بهونه پیدا کنم درس نخونم، این همه جا چرا اتاق من خو:(
_با سه دوست صمیمیم سرجمع 42 دقیقه صحبت کردم،اولی 15دقیقه ،دومی 20 دقیقه،سومی 7 دقیقه...
اولی و سومی 7 ساله باهاشون دوستم از دوران دبیرستان، دومی 2 ساله باهاش دوستم از اکیپ یک ونیم سال دوم دانشگاه ست. بلا استثنا از همشون اینو شنیدم که نمردی از بس خونه موندی، خونه بیکار میشینی نمیتونی یه زنگ بهمون بزنی. اولی و سومی همدیگرو دیده بودن هر دوتاشون گفتن همین چند ساعت پیش غیبتتو کردیم که چرا یه زنگ بهمون نمیزنی؟ طبق معمول بایه خندیدن غر زدنشون قطع شد... راس میگن واقعا همیشه با پیام دادن یا زنگ زدن خبرمو میگیرن ولی کم پیش میاد من اینکارو کنم، واقعیت اینه زنگ میزنم بهشون دلم براشون تنگ میشه مثل الان که دلم براشون تنگ شده بخاطر امتحان دوتاشون و سرکار رفتن یکیشون نمیتونم ببینمشون، میدونم اگه بگم میام بیرون میان ولی نمیخوام مزاحم درس خوندنشون بشم،برای همین قراره اول بهمن بعد از امتحانات ببینمشون....
_چند روزه کتابای متفرقه امو نخوندم...
_ تو اینترنت چرخی زدم، یه سر به وبلاگ هایی که دنبال می کنم زدم...
#فکرشو میکنم می بینم روزی که گذشت کار خاصی انجام ندادم... واقعا بیکاری درد بدیه حتی برای من....
اینم گوش بدین قشنگه...
غزل شاکری_حدیث آشنایی
- ۹۷/۱۰/۱۹