شاید منم باید میگفتم...
شاید واقعا منم مقصرم ...
بعد از شش سال یاد این مسئله افتادم ...
شک به خودم به خوب یا بد بودنم ...
- ۰ نظر
- ۲۸ تیر ۰۳ ، ۰۱:۳۲
الان تو تاریکی محض نشستم دارم فکر میکنم به این چند وقتی که گذشت .... پنج روز دیگه دقیقا میشه یک ماه که معلم شدم ...
بچه هامو دوس دارم ،تشر زدن و داد زدن المیرا ناراحتم نمیکنه ،باعث میشه خنده ام بگیره ، خانم شما بلد نیستینِ مطهره ناراحتم نمیکنه باعث میشه احساس کنم دلم شاد میشه از زبون بازیه دختر کوچولوی تپلم... الان وقتی محمدپارسا میگه خانم وقتی شما توضیح دادین خیلی خوب یاد گرفتم انگار دنیا رو بهم دادن...خسته نباشید و دوستون دارم خانم ، گفتن علی اصغر باعث میشه دلم غنج بره... وقتی فرشته بهم میگه خانم شما مهربون ترین معلمم بودین باعث میشه مثل یه دختر بچه کوچولو ذوق کنم...(نمیدونستم تا این حد بی جنبه ام)
دلم براشون تنگ شده ،نمیدونستم در عرض دو هفته اینقدر بهشون وابسته میشم ، دلم تنگ شده برای وقتی که تلاش میکردم اسمشونو بگم با اینکه فقط چشم هاشون دیده میشد ....
دلم برای مهدی پسر تخس کلاسمم تنگ شده ...
معلمی شغل سختیه ، ولی شیرینی هاش بیشتره ، کلاسای غیرحضوری سخته ولی صدای بچه ها انرژی بخشه ...صبح استرس اینکه کلاسم یک دقیقه دیرتر شروع نشه شیرینه ... خانم حاضر گفتن بچه ها صبح و غروب که کلاس شروع میشه خوشیه واقعیه....
ولی با همه ی این ها هر روز سر خونواده غر میزنم که چرا معلم شدم؟
الان می فهمم چرا معلمی رو دوست ندارم؟ من میترسم از اینکه آینده ی بچه ای با حرف من خراب بشه میترسم،این بلوف نیست این یه واقعیته ، واقعیتی که از گفتنش ابایی ندارم چه اینجا چه وقتی دارم با خونواده ام صحبت میکنم بیانش میکنم...
من فهمیدم دیوانه وار عاشق بچه هامم ولی از اینکه آینده اشون با کوچک ترین حرفم خراب بشه میترسم....
این روزا نگرانه نامهربونی هاییم که مردم می بینن ،نگرانه مادربزرگام پدربزرگم بابام مامانم داداشام ....
نمیخوام بیان کنم چون نمیخوام نگرانی من به نگرانی اونا اضافه بشه ....یه دستم مداده یه دستم پاک کن ....
الان وقت پاک کن دست گرفتنه....
سوالی که ۵ بهمن روانشناسی که در جلسه مصاحبه ام حضور داشت سوال کرد... اگه فقط یه آجر داشتی چیکار میکردی؟
گفتم : نگه اش میدارم تا اگه یه زمانی اگه ساخت و ساز داشتم ازش استفاده کنم ...
مصاحبه ی تخصصیمو قبول شدم با نمره ی ۹۳/۶... البته نه فقط با همین سوال حدود نیم ساعت جواب سوالاتی رو میدادم که اونجا ازم پرسیدن.... اتاقی که اون روز مصاحبه به سخت ترین اتاق مشهور شد بین مصاحبه شونده ها، اتاق(یک)، وقتی داشتم میرفتم داخل فقط گفتم خدایا خودمو می سپرم به خودت حتی اگه اتاقش شبیه تونل وحشت باشه.... که خدا صدامو شنید..
دروغ نگفتم تخیلی هم جواب ندادم من فقط سعی کردم واقع بین باشم...