** مریم

Lead an aimless life

** مریم

Lead an aimless life

سلام خوش آمدید

۸۸ مطلب با موضوع «مریم نوشته ها» ثبت شده است

خوشبختانه یا بدبختانه قبول نشدم :(

از اونجایی میگم خوشبختانه چون هیچوقت به حکمت خدا شک نداشتم و ندارم  ... برای همین ناراحت نشدم ...

من زحمت کشیدم نشد،  حالا نه به اون شدتی که تو ذهن شما ممکنه شکل گرفته باشه....

از اول که جوابمو دیدم فقط خندیدم چون برام غیر قابل باور بود قبول نشدنم ...

ولی احساس میکنم دعای بابام گرفت.... خلاصه پنج میلیون پرید از این بیشتر اعصابم خرد شده:/ (این پنج میلیون بعداز اعلام نتایج اولیه حرفش پیش اومد ،ولی نشد دیگه )

یکی دیگه از مسائل  گفتن این جمله به همکلاسیام بعداز امتحان بود وقتی پرسیدن مریم چطور بود؟؟گفتم:((تهرانو زدم تو گوشش))

بله تا این حد فکر میکردم عالی پیش رفتم ....

خلاصه قبول نشدم و همچنان زنده ام ... وقتی دختر عموم گفت چرا میخندی ؟؟فقط تونستم بگم از اعتماد بنفسم خنده ام میگیره....

ولی بازم اگه برگردم عقب همینطور پیش میرم شاید برای کم درس خوندنم پشیمون باشم ولی برای اعتماد بنفسم و انتخاب رشته و دانشگاه ها همونطور پیش میرم ، فکر نمیکردم وقتی میانگین تمام دروسم ۵۰ شده این دانشگاه ها رو قبول نشم :(

بازم زحمت میکشم .... ولی این جمله رو که میگن شکست پلی به سوی پیروزیه قبول ندارم کلا با این جمله مشکل دارم ... چرا دیگران فکر میکنن این جمله میتونه آروم کنه درحالیکه شکست حالو به یاد میاره حتی شاید موضوع مهمی نباشه و شکست براش خیلی زیاد باشه  و از چیزی حرف میزنه که هنوز شروع نشده ....

  • ۳ نظر
  • ۱۷ شهریور ۹۸ ، ۰۲:۲۸
  • مریم **

وقتی داشتم به این فکر میکردم که چی میتونه صفحه ی این پست رو پر کنه چشمم به یه نوشته ی جامونده از دوران درس خوندنم افتاد ....

اگه قبلا میخواستم  یه توضیح کامل درباره ی نوع تفکرم بدم باید بگم که من فکر میکردم  طرز تفکرم همگراست یعنی هیچوقت  در نقض نظر  یا عقیده ای تلاش نکردم.... به زبان ساده تر دنباله رو بودم، اینجا دنباله رو بودن رو با تقلید کوکورانه و هیجانی اشتباه نگیرید ، دنباله رو بودنی مدنظرمه که بیشتر سعی بشه چیزی که دیگران تجربه کردنو باور داشته باشه تا  خودش تجربه کنه یا اینکه به اون تجربیات تکیه کنه بره جلو تا برای جلو رفتن خودش آزمون و خطا داشته باشه ....

ولی جدیدا فهمیدم اینطور نیست اون برای زمانی بود که ترس داشتم ...

وقتی ترس بود شک پیدا میکردم به عقاید به تفکراتم ولی با ازبین رفتن ترس، اون شک مسخره هم رفع شد...

نمیگم تفکر همگرا اشتباهه یا جلوی موفقیتو میگیره ،من فقط برداشت اشتباهی از این نوع تفکر داشتم .... بخوام راحت تر بگم برام توجیه خوبی شده بود...

 

  • ۳ نظر
  • ۱۲ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۰۷
  • مریم **

وقتی طوفانی  پشت سر گذاشته میشه، پر میشم از ترس و اضطراب.... و هیچی مثل صحبت کردن آرومم نمیکنه نه اینکه دست یکیو بگیرم بگم بیا بشین من حرف میزنم تو باهام همدردی کن،نه ... برعکس دست خودمو میگیرم یه گوشه از اتاقی رو انتخاب میکنم  میشینم و فکر میکنم... فکر میکنم و همچنان فکر میکنم... بهش احتیاج دارم چون هیچ جوره نمیتونم اون ترس و اضطرابو از خودم دور کنم....

دور میشه چون ازبس درگیرش شدم برام عادی شده ....تو این زمان برای خودم فیلسوفی میشم هرجمله ای که از ذهنم میگذره برام شروع کننده است برای نوشتن یه متن جالب....

این مدت دچار کمبود گفته شدم .... این نشون میده طوفان هایی که گذشته اونقدر شدید نبوده که منو پرت کنه سمت گوشه ای ترین قسمت اتاق...



  • ۳ نظر
  • ۰۶ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۲۷
  • مریم **

تو این چند روزه من پر شدم از نصایح و پندهایی که باید انتقال بدم ....درحالیکه هیچوقت انتقال دهنده ی خوبی نبودم....

فکر کنم با این دفعه چهارمین باریه که اومدم حرف بزنم ولی نشد ....پیش نویس های زیادی رو تلنبار کردم ،فقط مینویسم ولی دقیقا نمیدونم چیه که داره از ذهنم میریزه بیرون و هرجایی گیر بیارم پیاده اش میکنم ،یادداشت گوشی ،پیش نویس وبلاگ،کاغذ الگو ، برگه های A4 ، محل های خاک برداری..

و خودمم موندم الان دقیقا از خودم چی میخوام ... دورمو پر کردم از گزینه هایی که دوس دارم سمتشون برم ولی حوصله اشونو ندارم ... نقاشی های که دوس دارم بکشم ،سریال هایی که فقط حافظه گوشیمو پرکردن ، آهنگ هایی که دوس دارم بهشون گوش بدم،خوندن کتاب هایی که بالای سرمن و برای گرفتنشون فقط باید دست دراز کنم، دوخت شلوارمو پیش بگیرم یا یه دامن تابستونه بیرونی خوشگل برای خودم بدوزم...همه ی این گزینه ها وجود داره ولی من فقط روی تختم دراز کشیدم و به سقف زل زدم و بعد جمله ای گیر میارم برای حال الانم و مینویسم...

وقتی به این زمان فکر میکنم فقط ضعف هامو می بینم و خودمو باهاشون درگیر میکنم ولی مشکل اینجاست که در برابرشون کم میارم ، مشکل اینجاست که فکر میکنم میتونم ادامه بدم ،فراموش کنم ،پاکشون کنم ولی نمیشه.... 

انگار تازه به خودم اومدم تا اون دیوار تو ذهنمواز گوشه ای ترین قسمتش خراب کنم ...همون دیواری که روش نوشته: اتفاق شش سال پیش منو قربانی کرد و یه سال ادامه پیدا کرد باعث شد سه سال تنهایی رو تجربه کنم و بعد به احمقانه ترین حالت ممکن ازدواج کنم ....

مرداد ماه، برام ماه بدیه.... چه شش سال پیش چه یه سال پیش چه الان که شش سال از اون موضوع گذشته ... 

و من قربانی نیستم احمق ترین آدمیم که میشناسم کسی که نمیتونه فراموش کنه و کنار بیاد.....



  • ۴ نظر
  • ۱۱ مرداد ۹۸ ، ۲۲:۵۵
  • مریم **

امروز سرگرم اتاق تمیز کردن بودم به گلام آب دادم غذا درس کردم ،مامانم مثل همیشه سرم غر میزد جوابشو ندادم با سیم هندزفری منو زد ولی بخاطر پرتاب بدش خورد به تخم چشمام که بسته بود ، درد نداشت ولی خودمو زدم به موش مردگی اون بیچاره هم فکر میکرد چشمام چیزیش شده ولی وقتی دید دارم میخندم با خنده اتاقم بیرون رفت....

 امروز  یک سال شد ... ۲۰ سالگی ازدواج کردم ،۲۲ سالگی طلاق گرفتم .... شاید عنوان مطلب برای خیلی از افرادی که این پستو میخونن عادی باشه ولی برای دختری به سن من که در یه خانواده سنتی بزرگ شده تا حدود خیلی زیادی غیر عادی به حساب میاد... برای خودم دیگه مهم نیست دیگران چی میگن چون با طلاق نگرفتنم کسی بهم این آرامشو هدیه نمیداد..

نمیخوام اینجا انتقال دهنده ی حماقت هام باشم تا یاد بگیرین شما این اشتباهو نکنین چون اگه اینطور بود الان منم در این جایگاه نبودم ،من فقط اینجا میخوام حرف بزنم تا بگم سخت گذشت ولی یکسال با سختی هایی که داشت آرامش خاصی بهم میداد...

وقتی آدمای اشتباهی وارد زندگیمون میشن ناخودآگاه مسیر زندگی وارد بیراهه میشه اونقدر درگیر حل مشکلات و اتفاقات میشیم که خودمونو یادمون میره ،برای من دقیقا همینطوری بود....

من عاشق همسرسابقم نبودم ،پسرعمه ای بود که یکسال یکبار اونم عید ها همیدگه رو میدیدیم.... ازدواجمونم به صورت رسمی و سنتی بود ... وقتی به سه سال پیش بر میگردم می فهمم یک ساعت و نیم صحبت نمیتونه به هیچکس یه شناخت کافی از طرف مقابل بده ولی من فکر میکردم شناخت پیدا کرم البته با تعاریفی که اطرافیان ازش داشتن ،من با تکیه بر نظر دیگران انتخاب کردم ،که این انتخاب تا حد زیادیش بخاطر دلسوزی بود .... دلسوزی،  برام کلمه خنده داری شده بیشتر از اینکه برام خنده دار باشه عصبیم میکنه .... اینکه برحسب اینکه کسی بیماره افراد دیگرو بذاری  کنار ،اخلاقیاتشو بذاری کنار احمقانه ترین کاری بود که من کردم.... اجبار ،اجبار و بازهم اجبار.... مجبور بودن به ازدواج ، همیشه مجبور کردن این نیست که تو روت بگن برو این کارو انجام بده گاهی اجبار کردن جملاتیه که هر موقع یادش میفتی اشکتو در میاره....(که البته این جملات خودش داستانی پشتش داره که شاید شماهم میدونستین بهشون حق میدادین،تنها کسی چیزی نگفت بابامو ریش قرمز بودن)

سه ماه اول بخاطر احمق بودنم از خودم خجالت میکشم ، بعد از سه ماه دروغا زیاد شد اسم یه خانم اومد وسط ((مینا)) خیلی دوس داشتم ببینم این مینا خانم همون کسیه که همراهش برای امضای وکالت طلاق رفته بود یانه...

سه ماه اول میخواستم یه کار کنم خودم دوسش داشته باشم اما کاری کرد همون  اعتمادی هم که بهش داشتمو از بین برد .... اول فکر میکردم اشتباه میکنم همه بودن یه طرف من یه طرف علاوه بر ناراحتی هایی که داشتم باید حرف هایی که گاهی اطرافیان خودم میزدنو تحمل میکردم ...

-واقعیت الان چند روزه به اتفاقات گذشته بر میگردم و از حالتای دست مشت شده و دندون های بهم قفل شده بهم دست میده ولی احساس میکنم نیازه آدم حماقتاشو به یاد بیاره تا دوباره تکرار نشن...

_همه فکر میکردن دچار یه افسردگی طولانی مدت بعداز طلاق میشم ولی خداروشکر نشدم  ،شما که غریبه نیستین خیلی وقتا حالم خوب نبود ولی نشون میدادم که برمیام از پس تصمیمی که گرفتم برای همین شروع کردم به قدرت نمایی...حداقلش اینه آرامش دارم...

-احساس میکنم به این اتفاق تو زندگیم نیاز داشتم تا بزرگ بشم ،همه چیزو با افکار خودم نسنجم به سادگی ازکنار موضوعات نگذرم به راحتی هرچیزی رو باور نکنم و مهم تر از همه اول خودمو درنظر بگیرم بعد دیگران .... هرکسی مسئول تصمیمات و اتفاقات زندگیشه ،هیچکس به اندازه ی خودم مقصر نیست نمیتونم مسائل پیش اومده رو سرزنش کنم بخاطر انتخابی که خودم داشتم.....

پی.نوشت:امیدوارم هیچوقت آدمای اشتباهی وارد زندگیتون نشن.... امیدوارم با عاقلانه ترین انتخاب عاشقانه ترین لحظات  رو تجربه کنین....


  • ۴ نظر
  • ۰۳ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۵۰
  • مریم **

ِ_آخرین پستم دقیقا روز قبل عروسی دوستم بود و الان دقیقا شب بعد از عروسی دوستم ،یعنی دیشب این موقع من بغل دست دوستم تو جایگاه عروس نشسته بودم و با اون یکی دوستم مثل ندیده ها عکس میگرفتیم ، و یک ساعت بعدشم وقتی بغلش کردم چشماشو دیدم اشکم در اومد و با این جمله به آقای داماد :آقا امیر مواظبش باش ،سالنو ترک کردم ... وقتی به سمت در میرفتم جوری دیگران نگام کردن که از کرده ی خود پشیمانم تا حالا این همه آدم یه جا باهم اشکمو ندیدن.... و البته تاحالا بخاطر هیچ عروسی اشک نریخته بودم ....

_انتخاب رشته کردم ،برای دیدن اعتماد بنفس بنده به عکس زیرمراجعه کنید


تا ببینیم کدوم دانشگاه افتخار اینو داره منو پذیرش کنه ... وگرنه باید بشینم یه سال دیگه بخونم :) و دنبال کارای تولیدی باشم تا حداقل اونو بتونم راه بندازم ....

_مریم هستم یک عدد چلاق.... پاهام بعداز دو هفته نه تنها بهتر نشده بلکه به مرحله ای رسیده که استخونم هم سوز میده هم خارش تازه دردم میکنه .... تازه با این پا باید به کارای خونه برسم چون پای مامانم به دلیل التهاب تکون نمیخوره :(



  • مریم **

جوابم برای نتایجی که دیشب به دستم رسید اینه :خوب بود ولی عالی نبود .... اولش عصبی شدم....

عصبی بخاطر اینکه شاید نتونم بالینی کودک بخونم .... بعدش ناراحت شدم ....

واقعیت اینه بالینی مطمئنم روزانه یا نوبت دوم  قبول میشم....

ولی بالینی کودک مرا آرزوست ،البته شاید خدا بزنه پس کله ی یکی از دوستان بجای بهشتی  بزنه تبریز، حالا میگین چرا خودم نمیرم تبریز؟باید بگم که پدر عزیز بنده بجز تهران جای دیگه نمیزاره برم یا تهران یا آزاد همین جا.......بخدا من به پردیس خودگرانم راضیم فقط بالینی کودک باشه  ...

باید بگم الان به درگاه خدا دارم عجز و لابه میکنم ....

خلاصه فردا باید انتخاب رشته کنم ،برام دعا کنین .....


  • مریم **

نوشتن برام مثل بیل دست گرفتنه ... در حقیقت خودکار این نقشو برام ایفا میکنه...

وقتی سراغ نوشتن میرم انگار یه بیل دستم میگیرم  و همه ی اون چیزایی که سعی داشتم دفنشون کنم میریزه بیرون ...

هرچیزی  که میخواستم محو بشه،جلوی چشمم میاره....

گاهی فکر میکنم دچار نوعی خودآزاریم که سراغش میرم ....

محل خاک برداری اینجا نیست .... 

یکی از محل های خاک برداری نزدیک به یه ساله که اینجاست.... دوتای دیگه در دسترس نیست .... هر کدوم در دسترس باشن با بیل  گرامی سراغشون میریم ...

.


پی. نوشت: دهه کرامت مباااااااارک (چون دوتاست کشیدمش)

  • مریم **
ساعت ۶/۳۰ غروب رسیدیم ویلا ... بعد از یه چرته نیم ساعته کباب درست کردنمو با سوزوندن انگشت اشاره دست راستم تموم کردم ...
ساعت ۱۱ شب بابام گفت: مریم برو داخل ماشین عینکمو بیار...
از پله های حیاط بالا رفتم  نزدیک پارکینگ دیدم سگ همسایه جلوی نرده های در ایستاده ، میدونستم  اگه برم جلو میاد سمت نرده سرشو میاره تو یه جای منو بگیره.  دمپاییمو درآوردم  به صورت نمایشی به سمتش گرفتم ،رفت ..
خم شدم دمپایی رو انداختم و پوشیدم تا سرمو آوردم بالا با صدای پارس سگ به عقب پرت شدم .... و از اونجایی که شانس باهام یار بود سرم به باغچه حیاط برخورد نکرد....
فقط پاهام به دلیل پوشیدن دمپایی بزرگتر (دمپایی بابام) آسیب دیده که انشالله فردا مشخص میشه چش شده که نمیتونم بذارمش زمین....
اینطوری شد که سگ همسایه ازم انتقام گرفت ،من نمایشی پرت کردم اونم نمایشی پارس کرد تا منو بترسونه پس یک ،یک مساوی شدیم...
پی.نوشت:دقیقا همون پای چپمه که تاندونش کشیده شده بود ....
در پس .پی نوشت :از نظر مامانم من سربه هوا ،دستو پا چلفتی و لجبازم .... دوتای اول که مشخصه چرا ... آخریم بخاطر اینه که هرکار کردن برگردیم  یا برم دکتر بر گردم قبول نکردم .... 
 

این بود تعطیلات ما 



  • مریم **

اصولا زمانی که بی حالم قسمت خلاق مغزم در فکر کردن فعال میشه ...  خلاقیت مغز من تخیلی فکر کردنه ،به چیزایی رسیدن که تو واقعیت مسخره است...

 این روزا به سمتی میرم که شاید یه درصد به تخیلاتم در واقعیت راه پیدا کنم....اما من همیشه یه طرز تفکر عجیبی داشتم و تا حدودی دارم ، چیزی که بهش فکر میکنم برام دست نیافتنی میشه .... و واقعا هیچ جوره به دستش نمیارم....

حالا این مسئله با فکر کردن بیش از اندازه ی من یه جورایی میشه اونم اینکه من میدونم فکر کردن یعنی نرسیدن بهش پس چرا دارم ادامه میدم؟؟؟

ولی برای علامت سوال بالا یه جواب دارم : وقتی به یه مسئله فکر میکنم هر قسمتش برام باید باز بشه و اونقدر نشخوار میشه که با همه ی جنبه هاش آشنا بشم و همین باعث میشه بفهمم در تخیلات سیر و سفری داشتم تا واقعیت....

ولی راه جدید، تخیلی بود که راهی برای واقعی بودنش پیدا شده ....جنبه هاش در نظر گرفته شد یه جاهایی حذف شد یه جاهایی بهش اضافه شد تا به واقعیت نزدیک بشه ...میدونم سخته خیلیم سخته ،میدونم خسته کننده است خیلیم خسته کننده ولی از یه جایی باید وارد دنیای واقعی بشم ...  



و ببینم تا کجا دووم میارم !!!!!



  • مریم **
** مریم

زندگی دخترانه هایم را به یغما برد...
مرا همچون قاصدکی بی هدف ، بی مقصد به دست باد سپرد...
و به نظاره نشست...

مطالب پربحث‌تر