** مریم

Lead an aimless life

** مریم

Lead an aimless life

سلام خوش آمدید

خستگی بهانه ی جدیدی است ....

دلم کمی دوری می خواهد ،کمی رهایی....

احساساتم کور  شدند ، عقلم کر ....

صم و بکم به تغییرات دنیا می نگرم بدون آن که هیچ گونه تغییری در حالت نشستن تفکرم ایجاد شود....

زندگی مانند رودی روان می رود و من همچنان کنارش نشسته و پا در آب منتظر ....

تغییرات همت می خواهد ولی بهانه ی جدید نمی گذارد....

کمی طغیان نوجوانی می خواهم....تا همچون نوجوانی شوم که برای چیدن پازل هویت خود به هر ریسمانی چنگ میزند....

خستگی بهانه ی خوبی است ،زندگی را مانند آب راکد به گند می کشد...



  • مریم **

هیچ دلیلی برای غیبت طولانیم ندارم ...

زندگی خوب بوده و منم گذران عمر می دیدم و بس ...

الان به طرز عجیبی نمیتونم بنویسم...

مغزم تهی است...

ولی بهترین چیز مرور اتفاقات این مدته ....

شبی که بنزین گرون شد تولد یکسالگی وبم بود ولی بخاطر شوک شدیدی که بر پیکره ی خونواده وارد شد حوصله نداشتم بیام بگم تولدش مبارک :/ الانم ۲۲روز از تولدش گذشته...

گوشی جدید گرفتم هو هو هو این الان یعنی خیلی شادم ...ولی واقعیت خودم راضی نبودم داداش بزرگه در یک حرکت جوانمردانه بجای اینکه برای خودش گوشی بگیره برای من گرفت ...

دوباره دوتا از خواستگارهای نازنینمو رد کردم  خدا منو ببخشه بخدا بهشون لطف کردم وگرنه داشتن خودشونو با سر مینداختن تو چاه ...همه میگن جوونی ازدواج کن .چند سال دیگه پیر میشی هیچکس نگات نمیکنه ... ۲۳ساله هستم چند سال دیگه پیر میشم؟:/ غیر قابل درکه برای بعضیا که فعلا نمیتونم و نمیخوام ،لوس بازی نیست واقعیت منه .... بقول دختر عموی گرامم تاکی عشق در خونه اتو بزنه !؟ خودم امیدوارم حالا حالا هوس در زدن نکنه...

خانه ی پدری رو دیدم پشیمون شدم ،تو خواب عملا از گریه زیاد داشتم خفه میشدم که مامانم اومد نجاتم داد تا یک ساعت سمت چپ بدنم درد میکرد ،آخه چرا اینقدر خشونت؟!

راستی آزمون آموزش و پرورش هم شرکت کردم ولی یه احساسی بهم میگه قبول نمیشم ...

فعلا همین *

  • مریم **

زندگی من از بیرون برای اطرافیانم آشوبه ... وقتی میگم آرامش دارم ،پوزخندشون بدترین چیزیه که به چشمم میاد ...

گاهی جوابشون میشه این:تو به این آشوب میگی آرامش،ما که میدونیم تو زندگیت چه خبره !!!

جوابشون میتونه این باشه: آره آب هایی که از سرمن گذشته خیلی بیشتر از اینا بوده ،چیزایی که تو تنهایی گذروندم ، دربرابر اینایی که شما بهش میگین آشوب به چشم نمیاد...

اما .... جواب من بهشون میشه یه سکوت و یه لبخند .....

چون اونا هنوز درکی از مشکل واقعی ندارن ، اونایی که این سوالو می پرسن مشکل واقعی رو درک نکردن ...

من آرامشمو خودم از بین بردم ،خودم تنهایی رو انتخاب کردم و الان این آشوب برام قشنگ میشه در برابر اون تنهایی که هر لحظه منتظر این بودم نابودم کنه .... هرلحظه از استرس زیاد منتظر بودم تو دانشگاه ،تو خیابون غش کنم و کسی نبود از چیزی که اذیتم میکرد بگم ، ترس و تنهایی بدترین چیزیه که یه دختر میتونه تجربه کنه....

از زمانی که اینطور شدم تصمیم گرفتم نگم ... نگفتن بهترین گزینه است ... گفتن حوصله میخواد ،حوصله ی توضیح،حوصله برای یاد آوری ، حوصله برای قورت دادن یا اشک ریختن...

 هرقدر ناراحتی هام بیشتر میشه ،بیشتر با اطرافیانم شوخی میکنم ، بیشتر میخندم ، الان که میگم اینا که در برابر گذشته چیزی نیست ،خداروشکر...

همیشه میخوام بگم منم آشوب زندگیمو می فهمم ، نفهم نیستم ولی به روی خودم نمیارم تا بزرگ تر نشه که منو از زندگی بندازه ،حلشون میکنم ... من فقط نمیخوام کم بیارم و بترسم ،نمیخوام غرق شم، نمیخوام با نشون دادن ناراحتیم  در حل کردنشون ناتوان بشم...


 میخوام یه چیز بگم خنده ی آدما نشون دهنده خوب بودن زندگیشون نیست ،غم آدما تو دلشونه وقتی زیاد بشه از چشماشون بیرون میزنه نه از لب پر خنده اشون....

کاش آدما قضاوت نکنن.. کاش آدما با کلمات بی رحمانه دلی رو به درد نیارن ...


این نیز بگذرد...

گوش کنیم 🎧




  • مریم **

الان که دارم برات مینویسم که دیوانه وار عاشقتم در آرامش کاملم بدون هیچ هیجانی ...

میخوام بگم خیلی جاها هوامو داشتی و بهم فهموندی خیلی دوسم داری و من خیلی راحت ازت گذشتم ...

خیلی جاها دستمو گرفتی کمکم کردی تا از سخت ترین مراحل زندگیم رد شم و باز این من بودم که از روی همه ی خوبی هات به بی رحمانه ترین شکل ممکن گذشتم ...

خیلی وقتا با وقاحت تموم ازت کمک خواستم و تو باز به روم نیاوردی که چیکار باهات کردم ...

 فکر میکنم به اینکه روزایی که حالم خوب نبوده با هزار وعده و وعید و حرفای عاشقانه می اومدم پیشت تا مشکلم حل بشه و وقتی مشکلم حل میشد من  چیزی جز یه آدم خائن نبودم، دچار نوعی فراموشی میشدم یادم میرفت اصلا وجود داری ...

وقتی یه کارایی رو انجام میدادم به امید اینکه تو برام حلش میکنی به فکر ناراحت شدنت نبودم،اون لحظه فقط خودم مهم بودم نه ناراحتی تو ...

صبح کردنای شبانه امون یادته ، همون بوس فرستادنا و بغل کردنای خیالی ، همونایی که برای قبل از بد شدنم بود ، همون حرفایی که باعث میشد از ته دل بخندم و بخاطر بودنت ازت تشکر کنم ....

یادته بعد از اون اتفاقات دیگه اینطور نبود  ،وقتی میخواستم باهات حرف بزنم و ازت کمک بخوام  صدام از گریه زیاد بریده بریده میشد‌... 

گریه هامو یادته چقدر مظلومانه بود فکر میکنم بخاطر همین بود همیشه کمکم میکردی ؟

یه سوال مگه چقدر دوسم داری ؟ 

وقتی میخواستم شروع کنم به نوشتن فکر میکردم حرف زیادی ندارم ولی الان می بینم منو تو خیلی خاطره ها باهم داریم خاطره هایی که بد بودن منو به یادم میاره صبور بودن تو ...

هربار که کار بدی میکردم میگفتم آخرین باره ، تو مطمئن بودی بازم تکرارش میکنم ، امکان نداره کسی که اینقدر دوسش داری رو نشناسی...

الان تو آروم ترین روزای زندگیم اومدم سراغت مثل همون اولا که آدم خوبی بودم همون روزایی که دوست داشتم ، ولی حالا بخاطر صبور بودنت  برای اینکه میدونستی یه روزی میرسه  دوباره برمی گردم  ،نمیتونم دیوانه وار عاشقت نباشم  ... 




خداجونم دلم برای بغل کردنت خیلی تنگ شده، برای زمانی که با یه چشمک برات بوس بفرستم ... خداجون مریم خیلی خیلی عاشقته... میدونم که میدونی :)

  • مریم **

امسال پنج سال شده ...داداش بزرگه الان پنج ساله  شهر نجف ،حرم آقا امام علی(ع) خادمه....

از این پنج سال ، چهار سال بعنوان مدیر کاروان بچه هایی بوده که با خلوص نیت تو این روزا ،روزی هشت ساعت سرپا می مونن تا امانت دار خوبی برای زائرایی باشن که از حرم حضرت علی (ع)رهسپار حرم پسرای ایشون میشن ....

امسال سه ساله که ریش قرمز هم داداش بزرگه رو همراهی میکنه ، هرسال بعد اینکه از کربلا حرکت میکردن و در محل اقامتشون مستقر میشدن تماس تصویری برقرار میشد برای خاطر جمع شدن ما،ولی امسال بخاطر آشوب عراق اینترنت در دسترس ندارن...

هرسال داداش بزرگه منتظره ، منتظر اینکه بهش زنگ بزنن تا با کاروان بچه هایی که تابستون به عشق خادمی امام حسین تو گرما با رفتن به اردوهای جهادی میگذرونن ،،رهسپار دیار عشقش بشه ....



  • مریم **

الان سه روزه خبر ازدواج همسر سابقمو شنیدم، از خیلی وقت پیش اقدام کردن که انگار جدیدا جواب مثبت گرفتن ....

حالا اینجا اتفاقاتی که برای من افتاد، حرفایی که شنیدم جالب ترین چیزایی بود که تو این یک سال اخیر بعداز طلاقم باهاش برخورد داشتم و خواهم داشت...

چرا اطرافیان فکر میکنن من باید از ازدواج همسر سابقم ناراحت بشم؟ درسته انتظار نداشتم الان اقدام کنه ولی از اینکه دیگران فکر میکنن من الان باید خون گریه کنم رو نمی فهمم !!!

عموم به بابام گفت :بابام به من ، ویلامون بودیم ، ساعت ۸ غروب تا ۱۱ خوابیدم وقتی بیدار شدم بابام به اطلاع بنده رسوند ،اون شبو بخاطر خوابی که داشتم و برنامه ی طنزی که دیدم نخوابیدم و هشت صبح با سردرد از اتاقم به سمت پایین سرازیر شدم تا بشینم کنار مامان بابام و صبحونه بخورم ،و این شد فهمیدن من نخوابیدم(منی که هیچوقت برنامه خواب درستی ندارم) و شوخی پدرم با نگرانی که تو چشماش بود و همچنین حالت نگران مامانم برام اولین اتفاق جالب بود ....

و من برای اثبات اینکه ناراحت نیستم قسم خوردم که من چندبار بخاطر ترس زیادم  تو خواب میدیدم که دوباره با ایشون ازدواج کردم و هربار که از خواب بلند میشدم خداروشکر میکردم که خواب بوده .... بهشون گفتم: من که دیشب بهتون گفتم این بهترین خبر بود باز چرا نگرانین ؟دعا کنین خوشبخت بشه من با کاراش کنار نمی اومدم شاید همسر جدیدش اونقدر دوسش داشته باشه که با کاراش کنار بیاد .

 ......سکوت ،نگاه ...

مادربزرگ پدریم با گریه میگفت بخاطر چی ناهار نخوردی ؟بخاطر ازدواجشه ؟و من با خندیدن  باید ثابت میکردم بعداز صبحونه ای که خوردم خوابیدم و موقع ناهار بخاطر این پایین نبودم که داشتم هفتا پادشاه رو خواب میدیدم...

مامانم و زن عموم و مادربزرگم  روی مبلای بالکن نشسته بودن که رفتم بیرون کنارشون نشستم باز با ورود من حرفش پیش اومد  ،مادربزرگم دوباره گفت ناراحت نشی ؟و من باز باید توضیح میدادم اگر میخواستم ناراحت بشم چرا جدا شدم ؟! انشالله خوشبخت بشن .... به ناراحتیش میخندیدم...

بعداز اینکه از جدا شدن  ،همچنان سر جام بودم که مادربزرگ مادریم اومد گفت : ازدواج کرده شنیدی ،گفتم آره شنیدم انشالله خوشبخت بشه ...

نمیخوام بگم ناراحت نشدنم بخاطر اینه که خیلی آدم بی احساسیم نه ، اتفاقا برعکس اینکه دیگران فکر میکنن من خیلی شیطونم و محکم ایستادم و همچنان  دارم به مسائل زندگیم میخندم خیلی هم آدم احساسیم، بخاطر اینه که زمانی که متاهل بودم برخورد ها و اتفاقاتی برام افتاد که منو نسبت به این فرد بی حس کرد ....  



  • مریم **

افکارم این چند روز هر کدوم به سمتی پرت شده بودن ولی تونستم امروز جمعشون کنم ....

اتاقمو جمع کردم تا بتونم افکارمو جمع کنم و یه فکر اساسی بکنم ،این روش برای من همیشه کارساز بوده، جمع و جور شدن اطرافم باعث میشه یه خرده به خودم حرکت بدم ....

با سرما خوردگی شدید این روزا که دستاورد تغییرات آب وهوایی بوده، بالاخره تونستم این کارو انجام بدم ،هرچند با دوتا آمپولی که زدم امروز سرپا شدم ....

با جمع کردن اتاقم تموم اثرات درس خوندنمو پاک کردم تا شروع کردنم درست و از اول باشه... زوده ولی این باعث میشه بفهمم که یه کاری برای انجام دارم و سردرگم نیستم ...

تموم نوشته هایی که توی کاغذ نوشته بودم ، پاره کردم طوری که مجبور شدم سطل آشغال اتاقمو خالی کنم ...نمیدونم چرا؟

من در بیشتر اوقات دلایل کارامو نمی فهمم همونطور که دوسال پیش تموم نقاشی هامو پاره کردم و مدادامو شکستم تا سمت نقاشی نرم .... ولی امسال دوباره شروع کردم به نقاشی کردن ، همیشه دوس داشتم کلاسشو برم ولی نشد ،البته نشد که نه ،میشه گفت یکی از چیزاییه که منو بابام اختلاف نظر شدید داریم .... از همون چیزاییه که ساعت ها با بابام درباره اش بحث میکنیم و الان حدودا هشت سالی میشه به نتیجه نرسیدیم...

نقاشی امسالم متفاوت بود ،بعد از دوسال چیزای خوبی از آب درنیومد ولی همشونو به اتاقم در ویلامون چسبوندم... دیواراشو هم میخوام نقاشی کنم ... البته شروع کردم ولی دلخواهم نشد با مداد رنگی روی دیوار نقاشی کردن سخته ولی امکان پذیره جالب بود که هرچی بیشتر میگذشت بهتر میتونستم نقاشی رو پیش ببرم... البته تا زمانی که نتونم دوباره همون نصفه ونیمه چهره کشیدنو شروع کنم نمیتونم رو نقاشی هام حساب باز کنم....نمیدونم چرا دوباره نقاشی کشیدنو شروع کردم !؟ 

پی. نوشت: امیدوارم حالتون خوب باشه و دلتون شاد و سرزنده ....

درپس. پی.نوشت: عزاداری هاتونم قبول....


  • ۵ نظر
  • ۲۴ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۲۵
  • مریم **

خوشبختانه یا بدبختانه قبول نشدم :(

از اونجایی میگم خوشبختانه چون هیچوقت به حکمت خدا شک نداشتم و ندارم  ... برای همین ناراحت نشدم ...

من زحمت کشیدم نشد،  حالا نه به اون شدتی که تو ذهن شما ممکنه شکل گرفته باشه....

از اول که جوابمو دیدم فقط خندیدم چون برام غیر قابل باور بود قبول نشدنم ...

ولی احساس میکنم دعای بابام گرفت.... خلاصه پنج میلیون پرید از این بیشتر اعصابم خرد شده:/ (این پنج میلیون بعداز اعلام نتایج اولیه حرفش پیش اومد ،ولی نشد دیگه )

یکی دیگه از مسائل  گفتن این جمله به همکلاسیام بعداز امتحان بود وقتی پرسیدن مریم چطور بود؟؟گفتم:((تهرانو زدم تو گوشش))

بله تا این حد فکر میکردم عالی پیش رفتم ....

خلاصه قبول نشدم و همچنان زنده ام ... وقتی دختر عموم گفت چرا میخندی ؟؟فقط تونستم بگم از اعتماد بنفسم خنده ام میگیره....

ولی بازم اگه برگردم عقب همینطور پیش میرم شاید برای کم درس خوندنم پشیمون باشم ولی برای اعتماد بنفسم و انتخاب رشته و دانشگاه ها همونطور پیش میرم ، فکر نمیکردم وقتی میانگین تمام دروسم ۵۰ شده این دانشگاه ها رو قبول نشم :(

بازم زحمت میکشم .... ولی این جمله رو که میگن شکست پلی به سوی پیروزیه قبول ندارم کلا با این جمله مشکل دارم ... چرا دیگران فکر میکنن این جمله میتونه آروم کنه درحالیکه شکست حالو به یاد میاره حتی شاید موضوع مهمی نباشه و شکست براش خیلی زیاد باشه  و از چیزی حرف میزنه که هنوز شروع نشده ....

  • ۳ نظر
  • ۱۷ شهریور ۹۸ ، ۰۲:۲۸
  • مریم **

وقتی داشتم به این فکر میکردم که چی میتونه صفحه ی این پست رو پر کنه چشمم به یه نوشته ی جامونده از دوران درس خوندنم افتاد ....

اگه قبلا میخواستم  یه توضیح کامل درباره ی نوع تفکرم بدم باید بگم که من فکر میکردم  طرز تفکرم همگراست یعنی هیچوقت  در نقض نظر  یا عقیده ای تلاش نکردم.... به زبان ساده تر دنباله رو بودم، اینجا دنباله رو بودن رو با تقلید کوکورانه و هیجانی اشتباه نگیرید ، دنباله رو بودنی مدنظرمه که بیشتر سعی بشه چیزی که دیگران تجربه کردنو باور داشته باشه تا  خودش تجربه کنه یا اینکه به اون تجربیات تکیه کنه بره جلو تا برای جلو رفتن خودش آزمون و خطا داشته باشه ....

ولی جدیدا فهمیدم اینطور نیست اون برای زمانی بود که ترس داشتم ...

وقتی ترس بود شک پیدا میکردم به عقاید به تفکراتم ولی با ازبین رفتن ترس، اون شک مسخره هم رفع شد...

نمیگم تفکر همگرا اشتباهه یا جلوی موفقیتو میگیره ،من فقط برداشت اشتباهی از این نوع تفکر داشتم .... بخوام راحت تر بگم برام توجیه خوبی شده بود...

 

  • ۳ نظر
  • ۱۲ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۰۷
  • مریم **

وقتی طوفانی  پشت سر گذاشته میشه، پر میشم از ترس و اضطراب.... و هیچی مثل صحبت کردن آرومم نمیکنه نه اینکه دست یکیو بگیرم بگم بیا بشین من حرف میزنم تو باهام همدردی کن،نه ... برعکس دست خودمو میگیرم یه گوشه از اتاقی رو انتخاب میکنم  میشینم و فکر میکنم... فکر میکنم و همچنان فکر میکنم... بهش احتیاج دارم چون هیچ جوره نمیتونم اون ترس و اضطرابو از خودم دور کنم....

دور میشه چون ازبس درگیرش شدم برام عادی شده ....تو این زمان برای خودم فیلسوفی میشم هرجمله ای که از ذهنم میگذره برام شروع کننده است برای نوشتن یه متن جالب....

این مدت دچار کمبود گفته شدم .... این نشون میده طوفان هایی که گذشته اونقدر شدید نبوده که منو پرت کنه سمت گوشه ای ترین قسمت اتاق...



  • ۳ نظر
  • ۰۶ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۲۷
  • مریم **

زندگی دخترانه هایم را به یغما برد...
مرا همچون قاصدکی بی هدف ، بی مقصد به دست باد سپرد...
و به نظاره نشست...

مطالب پربحث‌تر