** مریم

Lead an aimless life

** مریم

Lead an aimless life

سلام خوش آمدید

۳۱ مطلب با موضوع «مریم نوشته ها :: روزمره گی» ثبت شده است

روز های آخره، .و من مغزم خالیه از هر موضوعی به جز درس..

این روزا بیشتر سعی میکنم خواننده ی نظریه هایی باشم که بیشترشون برای یاد آوریه... وقتی میخونم بجای اینکه ببینم چی میگن و دقت کنم که برای تست زدن چه چیزایی ازشون مهمه ، بیشتر به فکر اینم کدومشونو رد میکنم و کدومشونو قبول دارم...

تا اینجا با نظریه پردازی که به شدت مخالف بودم ( البته در زمینه ای  که نظریه اشو خوندم) ملانی کلاین بوده .... در زمینه رشد

و نظریه پردازی که خیلی با نظرش حال کردم آرون بک بوده ( البته در زمینه ی خاصی که نظریه اشو خوندم )... در زمینه آسیب روانی

با روان تحلیل گری مشکل ندارم ولی با رفتارگرا های رادیکال بیشتر دوست دارم دشمنی کنم، انسان ماشین نیست.

هیچوقت انسان ماشین نیست....

ازانسان گرایی یا وجود گرایی خوشمان می آید ولی بیشتر با نظر راجرز....

خلاصه آمار این روز های من شامل این چیزاست ....


پی. نوشت: لعنت بر فکر های مزاحم موقع درس خوندن ، یعنی از اون لحظه هایی میشه که دوست دارم بلند بلند گریه کنم تازه اونم چه فکرااااااااااایی.... چند تا جمله ای که در برخورد با این فکرا برای خودم با صدای بلند میگم از خود این افکار ناامید کننده تره....


درپس. پی . نوشت: و من 15 ستاره ی روشن دارم که دوست دارم خاموششون کنم ولی زمان اجازه نمیده ... الان باید برم برای دور چهارم دوساعته....

  • ۱ نظر
  • ۱۹ فروردين ۹۸ ، ۱۸:۵۱
  • مریم **

ساعت ۴ صبح خجالت کشیدم از چیزی که دیدم خجالت کشیدم ،سرخ شدم ،استرس گرفتم ،نکنه خونده باشه اگه خونده باشه چقدر بخاطرش خندیده باشه....

ساعت ۴ صبح یه بار پاکش کردم ،دوباره و سه باره خوندمش ،چند کلمه اشو پاک کردم ،یه خط بهش اضافه کردم ، دوباره  گذاشتمش ....

ساعت ۴ صبح من فقط خجالت کشیدم ،ته دلم دلشوره عجیبی داشتم ،استرس داشتم...

امروز ساعت ۱۲ ظهر بازم خجالت کشیدم با یاد آوری گذشته ام اشتباهاتی که داشتم ،اتفاقاتی که برام افتاد ،و نتیجه همه ی این خجالت کشیدنا شد یه ضربه با کف دست به پیشونیم....

امروز من فقط خجالت کشیدم ....


  • ۲ نظر
  • ۲۱ اسفند ۹۷ ، ۰۰:۴۶
  • مریم **

۱-بی نهایت بیرون رفتم ،در هفته ای که قرار بود من پامو از خونه بیرون نذارم بیشترین بیرون رفتو داشتم.... این از همون بی برنامه عمل کردن من نشات میگیره...
۳- درس خوندم ولی تو این چهار روز فقط سه ساعت و بیست دقیقه ،برای کسی که ۶ اردیبهشت آزمون داره خیلی کمه میدونم 😐
۴-بعداز سه هفته بالاخره پیاده تا امامزاده شهرمون رفتم ...
۵-درباره ی مشکلاتش با همسرش حرف زد ،بخاطر همین میخواست منو تنها ببینه .... میخواست یکی باشه که حرفاشو بشنوه فقط همین .... 
۶-خانم نوری بهم پیشنهاد داد برم برای تدریس مدارس غیر دولتی استثنایی  ،یکیش اوتیسم بود یکی هم غیر دولتی استثنایی (عقب مانده ی ذهنی )
۷-امروز من کلفت خونه شدم ،۱۵ کیلو ماهی پاک کردم ،الان دستام از بازو به پایین مال خودم نیست😐

پی نوشت:میخواستم درباره ی یه موضوعی صحبت کنم ولی واقعیت امروز حال من دست خودم نیست ،یه جورایی از دستم خارجه .... احساس میکنم علائم بیماریم داره برمی گرده ،ترس داشتن که اغراقه ولی بیخیال بودنمم دروغه..
در پس. پی نوشت: فردا قراره خانم نوری عزیزمو بعداز مدتها ببینم ،بهش زنگ زده بودم روز زنو تبریک بگم گفته چرا بهم سر نمیزنی؟
* منم قراره فردا ایشونو ببینم
  • ۲ نظر
  • ۱۱ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۳۴
  • مریم **

این روزها دارن مثل همه ی روزهای دیگه میگذرن و من گم میشم در روزمره گی هام...

*سه شنبه هفته پیش بعداز حدود دوماه دوستامو دیدم،روزخوبی بود با اینکه سه ساعت بیشتر کنار هم نبودیم ولی روز خوبی رو گذروندیم.... البته اگه از سربه هوایی هام چشم پوشی کنم...

_صحبت کردنم با دست باعث شد گوشی زرا از دستش بیفته، فکر کنم صفحه اش سوخت چون تا لحظات آخری که داشتیم از هم جدا میشدیم صفحه اش داشت به سمت تیره شدن میرفت ، هنوزم زنگ نزدم بپرسم گوشیش چی شد،میدونم کار زشتیه ولی همش امروز فردا میکنم ولی امروز حتما بهش زنگ میزنم...

_وقتی میخواستم از پله برقی برم پایین حواسم به فاطمه بود که ناگهان یه پام بالا موند یه پام داشت میرفت پایین و من مجبور شدم به پاهایی که تازه خوب شده بودن فشار بیارم تا اون پامو بکشم بالا... و اینگونه است که همچنان پاهام درد میکنه...

بجز دو مورد بالا باید بگم لحظات خوبی رو در رستوران فکری شهر گذروندیم،ولی واقعیت اینه اون روز اصلا حال بازی نداااااشتم...

بازی هامون تموم شد تا یه قسمتایی پیاده روی کردیم بعداز موندن در ترافیک نیم ساعته به خونه رسیدیم....

تو این مدت غیبت کردیم و مثل همه ی لیسانسه های بیکار غر زدیم و از برنامه هامون برای آینده گفتیم  و خوشبختانه یا متاسفانه برنامه خاصی هم نداشتیم و......های که نمیشه به دلیل رعایت ادب گفت..


* دیروز هم با دختر عموی گرامی سه ساعت فیکس پیاده روی باطل انجام دادیم و پنج صبح بخاطر درد زیاد مفاصل کمر به پایین و درد بیش اندازه ی پای تازه خوب شده،مجبور شدم مسکن بخورم تا خوابم ببره...


*درس خوندن هم مثل قبل من تو این زمینه حرفی برای گفتن ندارم و همچنان یک صفحه میخونم و ادامه اش میمونه برای لحظاتی که حوصله اش وجود داشته باشه....

پی.نوشت :امروز فقط بعداز مدتها دوست داشتم بنویسم بعداز پنج روز که نتونستم زیاد به اینجا سربزنم....


  • مریم **

نمیدونم چرا دقیقا اسم این پستو ریکاوری گذاشتم....

☆شاید بخاطر اینکه گچ پامو باز کردم(البته چهارشنبه باز کردم ) ،بعداز ۴۵ روز از خونه رفتم بیرون...پیاده و بدون عصا ، دردی که تو پام میپیچید رو می تونستم با دیدن آسمون مه گرفته شهر تحمل کنم....هوای سرد،هشدارهای من به مامانم که یواش تر راه بره بهش برسم،عکسی که قرار بود از آسمون بگیرم و ضمیمه پستی که میذارم باشه ولی تار افتاد و من بخاطر تاریکی هوا نمیتونستم دوباره عکس بگیرم که فلش گوشیم دوباره جلب توجه کنه در خیابون خلوتی که محل عبور همیشگی من دراین پنج سال بحساب میاد ،و عجیب این شنبه با شنبه هایی که خسته از دانشگاه برمی گشتم فرق داشت... خستگی هام با عبور از کنار دیواری که بین منو باغی که برای کشوری دیگه است، از بین میرفت و خودبخود شاد میشدم .... دیواری که از یه جایی به بعد جاشو به فنس هایی داده که درخت های باغ از اونجا به بعد برام چشمک میزدن....

 این شنبه فرق داشت، بااینکه هنوز درخت ها تازگیشونو به دست نیاوردن در انتظار بهارن ولی من احساس تازگی میکردم و از اون لبخندهای گَله گشاد که ردیف های دندون به نمایش میذاره ،میزدم....  همین باعث تفاوت منه انسان با موجودات دیگه است .... اینکه من میتونم در هر زمانی که اراده میکنم احساس تازگی و سرزندگی داشته باشم  و خودمو  برای لحظاتی هرچند کوتاه از بند زمان رها کنم  ... 


پی .نوشت: داشتم فکر میکردم ،اینکه وقتی با یه محیط آشنا میشم به دنبال کسایی میگردم که راهنماییم کنن و اجازه بدن من بهشون وابسته شم که احساس تنهایی نکنم .... درحالیکه من ترجیح میدم درآینده تنها زندگی کنم... یعنی بااین وضعیتی که دارم زیاد به تصمیمی که درباره ی آینده ام گرفتم نمیتونم پایبند باشم....


  • مریم **


زمانی که همه بلند میشن به روزمره گی هاشون برسن...من تازه یادم میفته بخوابم....

من هنوز نخوااابیدم....

بیخوابی های من تو این چندسال بسی دردسرساز بوده...

معلوم نیست من با خواب مشکل دارم یا اون با من....

خلاصه اینکه کابوس بده،امیدوارم زندگی ها به قدری سرشار از آرامش و لذت باشه که هیچوقت کابوس سراغتون نیاد...

اول باید ترس هام ازبین بره...

هرکار کردم نشده،مشکل اینجاست من برای ازبین بردن ترس هام  باید یه سه چهارسالی از خاطراتمو از تو ذهنم پاک کنم...


#پاک کن دارین؟؟به شدت به یک پاک کن نیازمندم:)




  • مریم **

من گولشو نمیخورم البته یه بار گول خوردم بخاطرش پنج سال درد کشیدم ....

هی میخواد گولم بزنه و من راحتش کنم ولی نمیتونم بهش اعتماد کنم... از کجا معلوم به یه درد جدید مبتلا نشم ،درحالیکه اون قبلیه هنوزم که هنوزه اثراتش روی زندگیم باقی مونده....به هزار نوع درد در قسمت های مختلف که شاید در ظاهر به هم دیگه ربط نداشته باشن مبتلا شدم...ولی هرجا میرفتم دکترها به اون ربطش میدادن...

امروز یه خرده داشت موفق میشد تا یه جاهایی پیش رفتم، ولی ادامه ندادم.... میترسم ،هرکسی جای من بود میترسید با همه ی اون زجر هایی که سر قبلی کشیدم...

+

+

+

+

پی.نوشت 1=ساعت چهاروچهل دقیقه بعدازظهر یک عدد آدامس قورت دادم.الان احساس میکنم بخاطر دمای بدنم نرم تر شده و به پرز های وسط معده ام چسبیده،شایدم یه جایی پایین تر  از وسط معده ام باشه،یه جاهایی مثل انتهای معده که مواد از معده خارج میشن گیر کرده و برای پایین رفتن مقاومت میکنه یا اینکه ابتدای روده است و از رفتن مواد به داخل روده جلوگیری میکنه چون الان یه خرده درد معده دارم ،خلاصه هرجا که هست من واقعی یا به صورت تلقینی در همین حوالی که گفتم احساس چسبندگی دارم...


پی.نوشت 2= اون ساعت که آدامسو قورت دادم تازه میخواستم بخوابم،میدونم دیره  و عاقلانه نیست ولی برای منی که از صبح تا شب بیکارم و صبح ساعت 6 تازه میخوابم  وساعت 1 از خواب بلند میشم ،ساعت 5 تازه به فکر خواب ظهر میفتم،خودبخود منطقی میشه...





در.پس. پی.نوشت ها: تا یادم نرفته بگم اونی که گولشو نمیخورم پامه...چون به شدت دوس داره راحت شه و باعث شد من یه خرده امروز گچشو دس کاری کنم ولی ادامه ندادم برای باز کردن...

اونی هم که پنج سال پیش گولشو خوردم شصت دست راستم بود که انشالله با انتشار یه عکس ازش کاملا تشریح میکنم چه زجرهایی بخاطرش کشیدم...





  • مریم **

مریم خوبی....؟؟

هرکسی این سوالو ازم بپرسه  در بدترین حالم باشم جوابش اینه:خوبم خداروشکر،نفسی میاد و میره، شما خوب باشی منم خوبم ،چراحالم بد باشه!!از این بهتر نمیشم...

ولی اگه بخوام خودم این سوالو از خودم بپرسم :واقعیت اینه نمیدونم جوابم چی میشه؟

الان که ازخودم این سوالو میپرسم اولین چیزیکه به ذهنم میاد برای جواب دادن اینه که نه خوب نیستم بخاطر انتخاب هایی که نداشتم،خوب نیستم بخاطر شکست هایی که تو سن کم تجربه اشون کردم،ولی این خوب نبودنا برای زمان هاییه که تو ذهنم ته نشین شدن ولی به یاد دارم... درکل الان خوبم زندگی خوبه روزا با آرامش میگذرن...

 الان که دارم به این سوالم فکر میکنم می بینم درجواب دادن به خودمم دارم حالمو خوب جلوه میدم...

واقعیت اینه اصلا خوب نیستم ازاینکه دارم میگم خوبم دروغه از اینکه امروز داره مثل دیروز میگذره خوب نیستم،از اینکه نمیدونم این روزا چم شده خوب نیستم،ازاینکه برای خودم حتی تو ذهنم مرز بندی میکنم خوب نیستم.... حتی ازاینکه نمیدونم بخاطر چه چیزایی خوب نیستم،خوب نیستم...



پی. نوشت:فکر کنم بخاطر خونه موندن طولانی مدت اینطور شدم،ده روز قبل ازاینکه پام اینطوری بشه از خونه بیرون نمیرفتم، بعدازاینکه رفتم علیل برگشتم... الانم که دوازده روزه خونه نشستم،در روزای عادی خونه امون اینقدر میرن و میان که بیرون نمیتونم برم حالا که خونه نشین شدم یه گنجشک هم از جلوی پنجره اتاقم نمیگذره... عمو هام با خانواده دایی هام با خانواده مادربزرگم خاله ام همه هفته پیش اومدن دیگه نیومدن دوستامم که بخاطر اینکه بابام و برادرام خونه ان خجالت میکشن بیان :|

تازه میخواستیم امروز با بچه ها بریم بیرون ولی با وضعیت این پای من برنامه هامون بهم ریخت:\

  • مریم **

- ازنظر من بهترین مشاورها برای درس خوندن بچه های کنکورین...

بیشترین راهنمایی رو دریافت میکنن ،جمع بندی میکنن،بهترین شیوه هارو برای تست زدن بلدن ،شاید خودشون زیاد تو انجام این برنامه ها موفق نباشن ولی در انتقال دادنش واقعا خوب عمل میکنن...

سه روز پیش دخترعموی کنکوری من بهم آموزش داد چطور کتاب های تستمو بخونم و اینکه چطور تست های زبان تخصصی رو بزنم و واقعا آموزش بسیار مفیدی بود...


- بعداز کنکوری ها هرکسی که از راه برسه راهنماییم کنه موثر واقع میشه، انگار یک ترتیبی به چیزایی خودم ازقبل میدونستم میده...اینکه همیشه بچه ها از من میپرسن چطور درس بخونن  و میتونم کمکشون کنم ولی خودم نمیتونم یه برنامه منظم رو برای درس خوندن دنبال کنم  یه خرده باعث تاسفه...


-یکی از بدترین ویژگی های من در درس خوندن وسواس داشتن منه....

وسواس ازنظر اینکه باید واو به واو یه کتابو بخونم بدتر اینکه میدونم اون قسمتایی که میخونم زیاد مهم نیستن ولی بازم انگار اون لحظه برام مهم ترین جملات بحساب میان یامثل این روزا که میخوام فقط خلاصه ها و تست هارو بخونم ازاینکه نمیتونم منابع درسی رو بخونم عصبی میشم و نمیتونم تمرکز کنم... خوندن متن هایی که فقط یه جمله میدن و میگن از فلانیه و من اصلا نمیدونم اون فلانی کیه و چه نظریه هایی داشته چه رویکردی داشته  و....عصبیم میکنه،وقتی متنی میخونم ننویسمش فراموشش میکنم وسط درس خوندن تمرکزم و سرعتمو کم میکنه... این مسائل و خیلی از مسائل دیگه که الان به دلیل عصبی بودن و بیحوصلگی فراموششون کردم در شمار وسواس های درسی من قرار میگیرن...


# وقتی اوایل تیرماه آخرین امتحانمو دادم تا آخر مرداد ماه به دلیل مشکلات شخصی و حال بدی که داشتم نمیتونستم درس بخونم ، هرچند این مشکلات ریشه ی پنج ساله داره که از بهمن پارسال فشارهاش بیشتر شد و تا آخر مرداد ماه وقتمو گرفت... پس در تابستون فقط شهریور وقت داشتم...

با شروع پاییز از اواسط مهرماه دنبال کار های پژوهشی که از اردیبهشت ماه کلید خورده بود،شدم... که با وارد کردن داده ها فکرکنم اواخر آبان یا اوایل آذر تموم شد... پس پاییز فکرکنم کلا یک ماه وقت داشتم...

باشروع زمستون من عملا بیکار و علاف به حساب میام، یعنی سرجمع سه ماه که به طور خالص وقت داشتم منظور روزایی که کاملا بیکار بودم...

پس این عصبانیت من با دیدن  کتاب های درسی که نتونستم بخونمشون یه چیز الکی و توخالیه ... پس وسواس داشتنم در خوندن  خلاصه ها و تست ها هم پایه و اساس درستی نداره...


*عصبی بودن از خودم بخاطر سهل انگاری و تنبلی رو با چیزی که اسمشو گذاشتم وسواس درسی دارم بروزش میدم یا توجیه میکنم....

پی.نوشت: اون مسئله که باید واو به واو کتاب درسی رو بخونم از بچگی باهام بوده و یجورایی وسواس بحساب میاد و همین مسئله باعث میشه  تو خلاصه نویسی هم مشکل دارم،وقتی یه جمله میخونم به جای اینکه برداشتمو از اون جمله بنویسم  کل جمله رو مینویسم، بخاطر همین خلاصه هام از مطالب درسی خودم همیشه طولانیه... یه مدت درست شده بودم و خلاصه هام واقعا کوتاه و کلیدی بود ولی الان دوباره مثل قبل شدم...




  • مریم **


الان دقیقا من این شکلیم....


هم میدونم ،هم نمیدونم... البته همین اختلاف نظر هم نیمی از این حالت منو تشکیل میده...


 احوالاتم برام گنگه .از اون وقتایی که حال دارم ولی حوصله ی انجام کاری رو ندارم،زندگی آرومه ولی من کمی استرس دارم...میخوام عصبی بشم ولی به طرز بدی نمیتونم ،فقط در حد بی حوصلگی میمونه....


با عصا از اتاقم تا پذیرایی میرم ولی وقتی میخوام برگردم حوصله عصا گرفتن ندارم ،بعضی وقتا که دوتا عصا رو تو یه دستم میگیرم باخودم دور میدم .میام تو اتاقم ، میرم تو پذیرایی ، آشپزخونه ، اتاقای دیگه....و درجواب مامانم که می پرسه چرا باخودت دورشون میدی ؟؟بذارشون زمین !!!میگم میخوام هرموقع حوصله داشتم با عصا راه برم ،نزدیکم باشه....


موضوعاتی که برای اطرافیانم ناراحت کننده است برام عادی بنظر میاد،احساس میکنم موضوعات براشون بیش از اندازه بزرگ شده،هیچوقت نمی فهمن مبالغه ی اونا از  مسائل زندگیشون دربرابر مشکلات زندگی بعضی از مردم مثل نگاه کردن به خاله بازی بچه هاست...






  • مریم **
** مریم

زندگی دخترانه هایم را به یغما برد...
مرا همچون قاصدکی بی هدف ، بی مقصد به دست باد سپرد...
و به نظاره نشست...

مطالب پربحث‌تر