- ۱ نظر
- ۱۸ دی ۹۷ ، ۰۲:۲۵
بیشتر از قبل شادمو می خندم ولبخند رولبم جا خوش میکنه، بیشتر شیطنت میکنم دیگه منزوی نیستم ،همچنان برای رسیدن به چیزی عجولم ولی صبرگذشته رو در برخورد با دیگران ندارم ...
دیگه اون مریم صبور قبل نیستم ،دیگه وقتی کسی بهم چیزی میگه سکوت نمیکنم ده برابرشو بهش پس میدم...یااینکه خیلی راحت از کنار ش میگذرم،بفهمه چیزی که گفته برام به اندازه ی ارزن ارزش نداره....وقتی ببینم کسی که نه من حرفشو می فهمم نه اون حرف منو سکوت میکنم چون مثل قبل نیستم حوصله به خرج بدم باهاش بحث کنم ،بحثی که نتیجه اشو میدونم،توضیحات من فقط خودمو خسته میکنه ....ولی یه جاهایی فضولی کار دستم میده...
برام مهم نیست دیگران درباره ام چی میگن ولی همینقدر که کمک نیاز داشته باشن بتونم کمکی کنم و بهم اعتماد داشته باشن برام کافیه...
پی .نوشت: من ازخودم میترسم،ازاینکه یه وقت عصبی بشم رفتاری با بچه ها داشته باشم که عذاب وجدانش بعدش اذیتم کنه... من کار کردن با بچه هارو دوس دارم و خوشحالم میکنه، من با دیدن بچه های استثنایی انگیزه میگیرم .... ولی از رفتارای مزخرفی که جدیدا بهش مبتلا شدم میترسم ....
خیلی زود از کوره درمیرم ،عصبی میشم،مریم صبور قبل نیستم ...
#پی نوشت جواب من به پدرم بود برای اینکه چرا وقتی میتونم تو مدارس غیردولتی استثنایی معلم شم اقدامی نمی کنم...
واقعیت اینه من در طول مدت سه سال و نیم که دانشگاه میرفتم دوبار اکیپ تشکیل دادم ، یک اکیپ دوسال اول دانشگاه با سه عضو اصلی و nعضو متغیر.اکیپ یک سالو نیم دوم با سه عضو اصلی و nعضو متغیر.(nعضو :یعنی هرکی که باهاش حال میکردیم میتونست تو جمع ما حضور داشته باشه )،که به واسطه ی من دوستای دوره ی دبیرستانم با دوستای زمان باهم آشنا میشدن و ما هرگونه حرکتی انجام میدادیم....
از اسم گذاری روی مکان های مختلف دانشگاه گرفته که کار کوچیکمون بود تا خواستگاری و ....
با بچه ها نظر میدادیم باهم مشورت میکردیم،قطعی میشد اجرا می کردیم....
((خواستگاری ))
خواستگاری یه امر طبیعیه ولی وقتی دوستای یه دختر اقدام به خواستگاری کردن از پسری بکنن ،یه خرده در جامعه جا نیافتاده...
ماجرا از اون جایی شروع میشه که یکی از دوستان صمیمی من از اکیپ دوسال اول ،عاشق یه پسری میشه از دانشکده مهندسی...
یه مدت محل قرارگذاشتن ما جلوی دانشکده مهندسی بود. وقتی هرکدوم دیر میکردیم اونی که زود می اومد جلوی دانشکده مهندسی منتظر می موند...
این دوست ما چند بار زودتر از ما میرسید،چند روز گذشت دیدیم نه بابا این زود اومدنه خیلی زیاد شده ...یه روز دانشگاه رسیدم دیدم هنوز همون جاست. ازش پرسیدم م* چرا اینقدر زود میای ؟خسته نمیشی خری مگه بهت نگفتم دیرتر میام...
گفت مریم جلوی دیدشو نگیر!!!
گفتم کیو میگی باتو دارم حرف میزنما...
گفت بیا بشین برات تعریف کنم . اون پسره رو می بینی اونجا نشسته چندوقتیه که من اینجا میشینم اونم میاد روبروی من میشینه... گفتم: بابا توهم نزن بیا بریم سرکلاس دیر مون شد...
یه مدت گذشت دیدیم نه این ول کن قضیه نیست ،کارمون شده بود هرموقع باهم بودیم همون جا منتظر می موندیم تا این دوتا همدیگرو دید بزنن... بعداز یه هفته اسم وفامیل و رشته و سن پسره رو درآوردیم... هرچند برای دوست ما همون فیک احسان بود.(فیک :هرکسی که ما می دیدیم شبیه شخصی بود که از قبل میشناختیم میشد فیک اون شخص حالا اسمش هرچی که بود،احسان یکی از اقوام م*بود)
دو سه ماه گذشت...
یه روز با بچه ها نشسته بودیم بچه ها گفتن مریم این م *داره خودشو نابود میکنه ها... عاشق پسره شده چیکار کنیم ،پسره هم که هیچ تکونی به خودش نمیده...بیاین یه کار کنیم... اون روز م*کلاس داشت ماهم مثل همیشه که کلاس نداشتیم کافه سبز نشسته بودیم تا کلاسمون شروع شه... اون روز یکی از بچه ها ی اعضا فرعی پیشمون بود ،این گل دختر ما با پسری بودکه خودش بهش درخواست دوستی داده بود. اینقدر رفت و اومد که پسره قبولش کرد فکر کنم همین روزا عروسی کنن، گفت بچه ها بیاین ما بریم خودمون به پسره بگیم اگه م*دوس داره بیاد جلو بهش بگه...طبق معمول نظر داده شد مشورت صورت گرفت قطعی شد رفت برای اجرا...
من و دیگر عضو اصلی و گل دخترمون قرار شد تا کلاس م*تموم شه با پسره صحبت کنیم....
گل دخترمون رفت جلو گفت آقای و* میشه چند لحظه وقتتونو بگیرم اول تعجب کرد بعدش گفت بفرمایید امری داشتین ... آوردش پیش ما.... شروع کردیم صحبت کردن گفتیم آقای و*شما از دوست ما خوشتون میاد؟ اگه خوشتون میاد شما بگین ماهم ازتون حمایت میکنیم !!!( گفتیم مارو میشناسه دیگه ،چون بیشتر وقتا که اونجا بهم زل میزدن ماحضور داشتیم)
گفت دوست شما کیه؟گفتیم دوست مارو نمیشناسین گفت نه ازکجا بشناسم ؟
حالا ما از پسره بیچاره طلبکاربودیم،عکسشو نشون دادیم ،ابعاد دوستمو رسم کردیم ...
گفت نه بخدا نمی شناسیم...
خلاصه از اون آقا معذرت خواهی کردیمو اونم رفت...
به م*گفتیم. چشمتون روز بد نبینه جوری گریه میکرد انگار پسره شوهرش بوده داره انکار میکنه ....
پی .نوشت:هیچ وقت برای دوستتون خواستگاری نرین... شکست عشقی بخوره ،با گریه اشو، قیافه ی مغمومش بیچاره اتون میکنه ...هرچند قبلش داشت خودشو بیچاره میکرد با دوست داشتن کسی که هیچ شناختی ازش نداشت،اینطوری حداقل وضعیتش مشخص بود...
تصنیف زیبای ماجرای دل...
زگریه چشمم چو دریا شد کسی درمن بی تو تنها شد
ماجرای دل /مختاباد
*سلام عزیزم بفرمایید امری داشتید ..
_سلام خانم من چند روز پیش برای یک ماه آینده پول واریز کردم، ولی نمیتونم کلاسامو بیام.
از ۳جلسه یه جلسه اومدم یه جلسه غیبت داشتم و امروز که سومین جلسه است اومدم که بگم نمیتونم بیام، اون مبلغی که من بعنوان شهریه دادم چه مقدارش بهم تعلق میگیره؟؟؟ میدونم همه اشو نمیتونم بگیرم فقط میخوام ببینم چقدر از اون مقدار بهم برمی گرده ؟؟؟
*هیچی ،شما که کلاس خصوصی ثبت نام نکردین بهتون پولو برگردونیم، کلاس عمومیه و من نمیتونم کسی رو جایگزین شما بکنم...
_واقعا نمیشه ،من اصلا از این کلاس استفاده نکردم ...
*نه نمیشه اگه میخواین با خودشون صحبت کنین..
_مرسی خانم ، حال و حوصله بحث الکی درباره چیزی که جوابشو از قبل میدونمو ندارم...
# مکالمه ی کوتاه من و مسئول ثبت نام آموزشگاه زبان ،بعداز ۴۵ دقیقه پیاده روی همین چند کلمه رد وبدل شد و من از آموزشگاه اومدم بیرون...
هندزفری مو دوباره کردم تو گوشم خیلی عادی دوباره پیاده روی رو به مقصد خونه آغاز کردم..
تا قبل ازاون میخواستم وقتی تونستم پولو بگیرم برای خودم یه دسته گل نرگس بگیرم ، ولی با این حال باز گل نرگس گرفتم ولی برای خودم نه، برای خاله ام... برای خودمم گل گرفتم با یه دلیل جدید اینکه تونستم از سردرگمی دربیام و دیگه کلاس زبان نرم،ولی اون گل،گل نرگس نبود یه گل از خانواده کاکتوس هابود. 😞
درحقیقت میدونستم اون پول برنمی گرده ولی بازم رفتم هم به اون پیاده روی احتیاج داشتم هم اینکه یه بار ازخودم یه تلاشی نشون بدم...
● وقتی شب میخواستم بخوابم به این فکر میکردم ،قبل از شهریه دادن بجای برم نرم یه تصمیم قطعی میگرفتم با اون ۱۲۰ تومن میتونستم حداقل ۵ جلد کتاب بگیرم . یااینکه اگه از اول میدونستم کلاسمو نصفه ول میکنم با ۴۰۰ تومن میتونستم کاپلان_سادوک سه جلدشو بگیرم... یا اینکه یه هدفون جدید بخرم...
■پس طبق معمول سهل انگاری خودمه... اونا قانون خودشونو دارن ،این منم که یه قانون برای زندگیم ندارم...
□من نمونه ی قوی از یک فرد بی ثباتم... شایدم بشه گفت یه فرد که تموم تصمیمات زندگیش در لحظه و تحت تاثیر احساسات گرفته میشه...
آهنگ زیبای فرانسوی مبهوت شب /zaz
فکر کنم این خواننده رو با آهنگ Je veux بشناسین.
اگه از صدای این خواننده خوشتون میاد این آهنگ هم میتونه حس خوبی بهتون بده
از پست همینطوری نوشت که پنج دی بود تا به امروز نهم دی انقلاب عظیمی در برنامه خوابی من ایجاد شد و همچنین در روزمره گی های من...
برنامه ی خوابی من درشب از ساعت 9یا 10 یا 11 - 1:44یا 2:52 یا 3.
حالا سوال اساسی اینجاست تا صبح من چیکار میکنم؟ اول از همه باید بگم هیچ کار خاصی نمیکنم خیلی مردم آزارانه عمل میکنم:)
1- ازاونجایی که الان چند وقتیه صبح بلند نمیشدم ,اون توصیه که میگن سیب بخورین برای سلامتی خوبه رو انجام میدم در این پنج روز تغییر جدی در خودم ندیدم.
2- چای میخورم مثل بیشتر کسایی که اول صبح بلند میشن, میخوام یه خرده بیدار شدنم واقعی به نظر بیاد و اینکه سرم یه جور اعصاب خردکن نشه.
3- کتاب میخونم یعنی وقتی روز اول شروع کردم به کتاب خوندن زمان به طرز عجیبی سرعت گرفته بود.تازه زمانی که میخوابم حتما باید کتاب بخونم وگرنه خوابم نمی بره اونم به افتضاح ترین شکل ممکن دراز کشیده به پهلو در حالیکه عینک رو چشممه و چراغ گوشیم بالای سرم روشنه و خواهش های بابام برای آوردن چراغ مطالعه اش از کتابخونه اش با یک حال ندارم بیخیال روبرو میشه.
4-دیشب و امشب وقتم در اینترنت گذشت.اولش داشتم کتاب زبان بدن آلن و بارباراپیز رو میخوندم ولی اومدم پست بذارم کلا موندگار شدم.
5- وقتی ساعت پنج ونیم میشه نقش دختر نمونه بودن برای بابام آغاز میشه .صبحونه آماده میکنم کاری که با بیست و دو سال سن به تعداد انگشتای یه دست هم انجامش نداده بودم. الان چندروزه بابام جمله ی معروفش که میگه همه دختر دارن منم دختر دارمو نمیگه :) .
6- بعداز آماده کردن صبحونه نقش بنده ی نمونه بودن با نماز خوندنم آغاز میشه به امید یک روز خوب...
7- از ساعت 6 تا 7 با پدر عزیزم دوتایی صبحونه خورده و درمورد مسایل مختلف بحث میکنیم.
8- خیلی وقت بود ناهار درست نمیکردم فقط شام با من بود ولی با اینکار نقش دختر نمونه برای مامانمم شکل میگیره.
----------------
پاورقی: نگاه کردن و منتظر بودن برای دراومدن خورشید خیلی خوبه.
میخواستم حرف چندساله امو دوباره به بابام بگم که بذاره برم کلاس طراحی پرتره ولی در نطفه خفه شد.
واقعیت اینه که دیگه رشوه دادن به خودم برای رفتن به 17 جلسه ی باقی مونده کلاس مکالمه جواب نمیده. واقعا ازخودم انتظار زیادی دارم چون با زبان هیچوقت کنار نمیام نه دوسش دارم نه ازش بدم میاد بی حسی کامل.
دقیقا مثل زمانی که میگیم بدترین حس به شخص مقابل بی حسیه چون وقت نمیذاریم درباره اش فکر کنیم برای همین هیچ حسی رو نسبت بهش نداریم.
ولی خدایی هرکسی جای من بود نسبت به زبان بی حس میشد فکر کنین امتحانات پایان ترم دیپلم همه ی درسای تخصصی ریاضی بالای 17 بشی بعد زبان یک درس عمومی رو 8 بگیری با میان ترم قبول شی. هرچند استادم میگه هنوز بهش محتاج نشدی بذار محتاج بشی حس هم پیدا میکنی.پوووووف
* پی. نوشت: هنوز تحلیل داده ها انجام نشده. به استادم دیروز زنگ زدم که کی شروع کنیم بهم میگه دیشب به خودم گفتم مریم بهم زنگ میزنه. میخواستم بگم زمان وارد کردن داده ها اینقدر بهم زنگ میزدی اجدادم اومد جلو چشمم, ولی امان از شرم وحیا و احترام به بزرگتر که دستمونو می بنده.
گفت کلاسام تازه تموم شده این هفته هر دو مرکز مشاوره سرم شلوغه. میخواستم بگم استاد کمک میخواین بهم بگین ولی ازاونجایی که تعارف نداره میاد میگه کتابو که داری بیا برای بچه های کلاسم سوال طرح کن و برگه ها رو تصحیح کن بهم بده.برای همین قید تعارف کردن به آقای دکترو زدم. گفتم استاد هرزمان شد بهم خبر بدین گفت باشه(نمیدونم گفت دختر خوب یا خواهر جان همیشه با این دو کلمه مورد خطاب قرار میگیرم , حالا یکی رو گفته) اولین نفر به تو خبر میدم . میخواستم بگم...........