** مریم

Lead an aimless life

** مریم

Lead an aimless life

سلام خوش آمدید

۵۵ مطلب با موضوع «مریم نوشته ها :: و....» ثبت شده است


بی دلیل دارم فکر میکنم و بی دلیل به دنبال امید در افکارمم ...
شاید دلیلش احساساتم باشه ولی اونقدر  براش ارزش قائل نیستم که دلیلی برام محسوب بشه ،چون دلیل عاقلانه به حساب نمیاد ....
مگه احساسات عاقلانه وجود داره ؟؟؟؟
بعضی از  آدما درباره ی فعال بودن کودک درونشون حرف میزنن ، من باید داد بزنم نوجوونه درونم فعال شده !!!
به حالتی از خود مسخره گی رسیدم که خودم به خودم می خندم ...
و نشخوار فکری این چرخه ی باطل، درباره ی این موضوع شده قوز بالا قوز....

پی‌نوشت: دوست دارم به صلح درونی برسم  ولی همچنان این آشوب برپاست ....


  • ۰۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۳۵
  • مریم **

نتونستم عنوانی برای گیج بودن این روزهام پیدا کنم !

دقیقا بعداز اینکه سازمان سنجش اعلام کرد  آزمون ارشد ۲۳ و ۲۴ خرداد برگزار میشه گوشیم روشن شد ، درس خوندن تعطیل و یه استراحت کوتاه برای شروع مجدد ....

این چند روز یا بیرون بودم یا خونه رو متر میکردم ...

*گیجی*

الان نزدیک به دوهفته است یه موضوعی باعث شده به سنم به عقلم به هرچیزی که ممکنه یه دختر ۲۲ ساله داشته باشه شک کنم ...
یه چیزی هی تو سرم میچرخه هی تو سرم میچرخه .... 
دلیلی شده که هم احساس افسردگی کنم، و هم دلیلی شده  برای آینده ام انگیزه بیشتری داشته باشم ، و همین تناقض بین افسردگی و انگیزه باعث این گیجی شده....
از اون افکاریه که وقتی چند دقیقه فکرم بهش مشغول میشه با این جمله ها با صدای بلندی که از حنجره ی خودم درمیاد روبرو میشم 
((دیوونه شدی ،آره تو دیوونه شدی)) 
 ((به چیزی که نمیتونی بهش برسی فکر نکن ،فکر نکن)) 
((کی این همه بی منطق شدی؟؟؟کی این همه بی عقل و احساساتی شدی ؟؟ فقط بهش فکر نکن خودش بعداز چند روز فراموش میشه))
و....... آره!! و چیزهایی که وقتی کم میارم بار خودم میکنم ...
مشکل اینجاست این مسئله رو واقعا نمیتونم به کسی بگم جوریه که اینجا هم نمیتونم بگم :( چون مطمئنم بعد از خوندنش شماهم به محال بودنش فکر میکنین ....
محال بودن داریم تا محال بودن ،این دیگه خیلی محاله ....
یه جورایی مثل این می مونه که یه دختر ۱۳ یا ۱۴ ساله داره درباره اش فکر میکنه ،یعنی ته احساسی بودن افکارمو تو همین یه خط درنظر بگیرین ،تا این حد تباه ...
دوهفته یعنی دقیقا زمانی که اوج درس خوندنم بود شروع شده...
واقعا جنگ بدی بین واقعیت و رویام در گرفته ، جوری که رویا پیش میکشه واقعیت رد میکنه و یه مسائلی رو هربار یادآوری میکنه انگار یکی زده تو دهن رویام تا ببنده...
تا حالا اینقدر افکارم بچگانه ، احساسی و کمرشکن نبوده و مهم تر اینکه تا بحال بخاطر موضوعی که میدونم فکر کردن بهش، بی معنی ترین ،غیر منطقی ترین و غیر قابل دسترس ترینه اینقدر زمان نذاشتم ...
بجایی رسیدم که میخوام بشینم به حال خودم گریه کنم چون اصلا خودمو درک نمیکنم اصلا هیچ جوره برام مسئله روشن نمیشه که دلیل این همه بی منطقی رو بفهمم ،نمی فهمم چرا اینقدر بچگانه دارم فکر میکنم ؟ اونم مسئله ای که هر انسان بالغی میدونه منطق پشتش نیست ،چون اگه منطق بود گفتنش به دیگران اینقدر سخت نمیشد ، گاهی خودم به این فکرم میخندم چون باور نمیکنم که به واقعیت تبدیل بشه ولی در عین حال اصرار و کششی که برای فکر کردن بهش وجود داره رو نمی فهمم.... بی محلی کردم بهش جواب نداده فکر نمیکردم اینقدر زمان بگیره .....

واقعا خنده دار و خجالت آوره ،هیچوقت از اینکه حرفی رو بزنم خجالت نمیکشیدم ولی برای اولین بار خجالت میکشم از بیان کردن چیزی که فکرمو مشغول کرده، و این نشون میده خیلی غیر واقعیه......
    


                         *      در همین حد تباه        *





  • ۲ نظر
  • ۲۹ فروردين ۹۸ ، ۰۱:۲۹
  • مریم **


جمعه دچار حسادت شدم.... حالتی که به شدت  ازش بدم میاد ولی گاهی بدجور به سراغم میاد...

جالب اینجاست نسبت به کسی این حسو داشتم که خیلی دوسش دارم ....

وجالب تر اینجاست نسبت به مسئله ای که تو ذهن خودم شکل گرفته ، پیشروی کرده و نتیجه گیری شده....

بعد از مدتها تو جمعی قرار گرفتم که درکنارشون بودن باعث استرسم میشد و این بیشتر به حسادت من دامن میزد....

از اینکه حرفی برای گفتن در این جمع داشتم ولی نمیخواستم با بیانشون باعث جلب توجه بشم ناراحتم نمیکرد چون میدونستم با بیان هرکلمه انگشتام سردتر میشد و قلبم  بالاتر از حلقم میزد....

از اینکه مامانم راجع به موضوعاتی که در زندگیم به وجود اومده بهشون چی گفته برام مهم بود. چیزایی که خودم ،هرکسی مستقیم ازم می پرسید راحت بهش توضیح میدادم ، ولی این جمع..... نه!

باهاشون میخندیدم ، جواب سوالاشونو میدادم ولی از مریم همیشگی خبری نبود...

وقتی اومدم خونه با خستگی که داشتم دمغ بودم، برای چیزی که بی منطقی محض بود  ناراحت بودم ، و الان هنوزم وقتی به یاد میارمش ناراحتم میکنه.... این مسئله ناراحت کننده همون عامل حسادت منه ، همون چیزی که به صورت ذهنی تا تهش رفتم بدون هیچ دلیلی ... حتی دلایلی برای ردش در ذهنم شکل میگیره  ولی دقیقا بعدش این جمله به ذهنم میاد که میگه خودتو گول نزن ....

چیزی که باعث شده من حسود بشم، چیزی نیست که برای خودم بخوامش، واقعیت اینه برای من غیر ممکن به نظر میرسه پس بهش هیچ نوع طمعی ندارم ،ولی مسئله اینجاست نمیخوام برای کسی باشه که نزدیک منه....... و اون شخص عزیز که من واقعا دوسش دارم این مسئله رو ده ساله میدونه......



پی . نوشت: بعضی چیزا واقعا فراموش نشدنیه....



  • ۳ نظر
  • ۱۱ فروردين ۹۸ ، ۰۲:۵۴
  • مریم **
عید واقعا سخته، عید درد آوره ، عید پیام آور تازگی نیست ، عید پیام آور کلفتی است...
خودمونو گول نزنیم...



- کمرم دیگه مثل قبل نمیشه وقتی میشینم احساس میکنم بین دوتا چیزی که فکر میکنم مهره های کمرم باشه خالی میشه....
دراز میکشم درد میگیره فقط در حالت ایستاده آروم میشه ، احساس میکنم خودش دلش میخواد اینقدر بی رحمانه باهاش رفتار بشه...

- هیچی بدتر ازاین نبود که به بابابزرگم گفتم بهم عیدی ندادی ولی  فهمیدم از بقیه نوه ها بهم بیشتر عیدی داده ،آب شدم الان پیش شوفاژ نشستم درحال بخار شدنم..

-من کودک درونم فعال نیست ، کلا کودک موندم واقعا قد وهیکل نشونه ی بزرگ شدن نیست،امشب با یه بچه سه ساله که نمیتونه یه جمله رو کامل بگه، بحثم شد مادرامون جدامون کردن، خداروشکر جدا کردن وگرنه داشتم با فرش خونه یکی میشدم ، خدا به این بچه ها هرچی داده زبووووووون....

- جمعه قراره نابود بشیم خبر نداریم ، یکی از خواهرزاده های بابابزرگم پیام داده به بابام میگه : پسر دایی ما جمعه قراره بیایم پیش دایی تشریف دارن، بابام گفت بله بفرمایید قدم رو ...(خلاصه تعارف های همیشگی ).... ولی محتوای پیام ایشون به این معنی نبود که فقط اطلاع بدن یا بفهمن بابابزرگم خونه است یانه ( اگه میخواستن بفهمن به خود بابابزرگم زنگ میزدن)این پیام داره میگه پسر دایی ما داریم میایم با خونواده اونجا باشین یه خرده فقط یه خرده برای حضور ما تدارک ببینین..... حالا این پیام برای عمو بزرگم هم فرستاده شده تا آمادگی داشته باشن.... خلاصه جمعه خونه ی بابابزرگ عزیزم قراره نابود بشیم....

- خیلی دیواره های دفاعیم بلند شده جلوی هر نوع ضربه ای رو میگیره..... ضربه گیرم خوب شده واقعا آدما با کسب تجربه بزرگ میشن بقیه اش حرفه....

- عقیده ام نسبت به این موضوع بیشتر شده : که هرکسی تو زندگی من تعدادی کوپن داره که نشون میده تا کجا باید در باره اش کنجکاوی کنه یا در موضوعات مختلف دخالت کنه .....


پی. نوشت: الان همه دیگه  برای بی خوابی هام نسخه می پیچن و جوابی که من نمیتونم در برابر این نسخه پیچیدنا بدم ( البته نسخه هایی که قبلا  خودم امتحانشون کردم).... ایهالناس قرص خواب جواب نداده خب چیکار کنم.... یه راه حل جدید میخوام....

در پس. پی . نوشت: نوشتم ، پاکش کردم.....با حرفی که زدم حال نکردم .....





  • ۵ نظر
  • ۰۸ فروردين ۹۸ ، ۰۲:۳۸
  • مریم **

سال ۹۷ گذشت باتموم اتفاقات خوب و بدش....

شاید امسال اتفاقات بد بیشتر از اتفاقات خوب بود ،ولی امسال آرامشی داشتم که چندساله تجربه اش نکرده بودم  ...

وقتی دقایق آخر دارم به این سالی که گذشت فکر میکنم  می بینم یه چیزی تو گلوم هست که هیچ جوره باز نمیشه.....

امیدوارم سالی پر از آرامش و شادی،پر از خیر و برکت داشته باشین.... آرامشی مطلق که هر لحظه ای براتون با لبخند بگذره....

عید تموم کسایی که خواننده ی این پست هستن مبارک ....

به دنبال شادی باش.....  خیلی دوستون دارم ....

سال خوبی داشته باشین 

  • ۳ نظر
  • ۰۱ فروردين ۹۸ ، ۰۰:۴۴
  • مریم **


از ۱۶ سالگی خودخواه بودنم شروع شد تا ۱۸ سالگی .... تا دوسال تو شوک بودم یعنی تا ۲۰ سالگی از اون سن تا الان که ۲۲ سالمه ازخودگذشته شدم ولی نه اونطور که حقمو نگیرم...(و من همچنان بخاطر اینکه داداش بزرگه وقتی داشتم درس میخوندم صدام زد ۲ ماه باهاش قهرم ،تااین حد کینه ای شدم)

در اوج نوجوونی خودخواهی کردم ولی یه شخصی جوری سرمو کوبوند به طاق که تا دوسال تو شوک بودم ، یعنی هرچیزی اطرافم میگذشت برام مهم نبود،اینکه حتی یکی می اومد منو میکشت ازش ممنون هم میشدم...

بعداز اون دوسال که خونواده فهمیدن از خودگذشته شدم نه از روی خیرخواهی بلکه از روی عذاب وجدان برای اذیت شدنشون، حالا میگین چرا اذیتشون کردم ؟؟باید بگم از اون موضوعاتیه که خودم قربانی بودم و رخدادش ازدست خودمم خارج بود ولی ادای آدمای گناهکارو درآوردم و خودمو ازهمه بیشتر مقصر میدونستم ،حالا این قضایا برام شده عادت ،عادت به آروم کردن خونواده اینکه تشنج رو از خونواده ام دور کنم ،وقتی قضیه ای پیش میاد نذارم فشار بابام بره بالا ،قند مامانم بره بالا ،تپش قلب داداش بزرگه تنظیم باشه ،ریش قرمز عصبی نشه ، من فقط عادت کردم...

من با یه اتفاق که با یه اشتباه کوچیک خودم شروع شد دچار عذاب وجدان شدم از یه جایی به بعد این شد برام عادت ....

از اون زمان خیلی چیزا عادت شد :بی خوابی ، ازخودگذشتگی های نصفه نیمه ،بی اعتمادی ، عصبانیت و از همه مهم تر درد ،دردی که مطمئنن وقتی گفته بشه با جمله ی آخی الهی درکت میکنم حتما برات خیلی سخت بود و قطعا جواب ......(با جوابی که خودتون در این موقعیت میدین، پر کنین)

این پست نشون دهنده ی این نیست من چقدر اذیت شدم یا چه چیز هایی زندگیمو تغییر داد ، این پست داره از یه ویژگی بدی که درمن به وجود اومده صحبت میکنه،یه خصیصه که باید تاحدودی اصلاح بشه باید حدفاصل بین خودخواهی و ازخودگذشتگی رعایت بشه (حتی اگه فقط در مسائل خونوادگی باشه) .... اینکه برحسب عادت یه جاهایی خودمو ندید بگیرم اصلا جالب و خیرخواهانه نیست بلکه بعد ها یه عقده ای در من به وجود میاره و منو از خونواده ام دور میکنه .....


پی .نوشت : و من میدونم کسی که برای خودش و احساس خودش ارزش قائل نشه نمیتونه برای دیگران و احساس دیگران به خوبی ارزش قائل بشه .... این به معنای خودخواهی نیست مشکل اینجاست خیلی از افراد این جمله رو برابر با خودخواهی و خودرای بودن میدونن .... همین مسئله یعتی مشخص نکردن یه مرز بندی درست از ویژگی ها و خصوصیات باعث بروز بعضی ویژگی هایی مثل ازخودگذشتگی مفرط یا خودخواهی مفرط میشه..... 

در پس. پی .نوشت:چیزی که درمن باعث امیدواری خودمه اینه که در مسائل مربوط به خودم همچنان از حق خودم دفاع میکنم ،  تعادل رو رعایت میکنم ، یه جاهایی با سکوت یه جاهایی با رفتن تو برجک طرف مقابل.... ولی تنها جایی که بیشتر اوقات گنگ میشم و احساسی ندارم نسبت بهشون مسائل خونوادگیه....و هنوز خودم نمیدونم چرا؟!



  • ۲ نظر
  • ۲۷ اسفند ۹۷ ، ۱۷:۳۰
  • مریم **

بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم دارم به جلو حرکت میکنم ،حرکتی که هنوز شامل تلاشی نمیشه....
الان که دارم این پستو مینویسم همش یه تصویر تو ذهنم میاد ،یه صورت ،صورتی که برام آشنا نیست، احساس میکنم اون صورت تو کل سرم مثل یه عکس متحرکه..
مثل کسی می مونه که انگار داره فرار میکنه ولی همش داره پشت سرشو نگاه میکنه و دقیقا حالت صورتش و ترسش برای نگاه کردن به پشت سرش جلوی چشم من میاد ...
چرا داره فرار میکنه ؟؟؟
چرا این تصویر تو ذهنم قرار میگیره،اونم دقیقا بعداز اینکه خط اولو نوشتم ؟؟؟
از همه مهمتر چرا صورتی که می بینم برام آشنا نیست ؟! اصولا برای اینکه یه موقعیتی رو  بازسازی کنیم باید صورتی که باهاش تصویر سازی میکنیم  بشناسیم !!!!


  • ۱ نظر
  • ۱۸ اسفند ۹۷ ، ۲۰:۴۵
  • مریم **

بابام صمیمی ترین دوستمه....

بابای من تموم چیزها و حتی چیزهایی که دوستای هم جنس و هم سال خودم که چندساله باهاشونم نمیدونن رو میدونه....

نمیخوام اینجا یه متن درباره ی یه پدر نمونه بنویسم و جمله ردیف کنم برای یه پدری که خیلی اکتیو و عالیه ....

اینجا من فقط دارم میگم بابای من بهترین و صمیمی ترین دوستمه...

خیلی از مسائلو بجای اینکه به مامانم بگم به بابام میگم ، نمیگم بابام مهربونه نه اصلا ... بابای من مثل همه ی باباها عصبی میشه ، در بیشتر موارد باهام مخالفت میکنه (دقت کنین دارم میگم در بیشتر موارد)،منو منع میکنه از کارهایی که از نظر خودش به صلاح من نیست....

البته اینم بگم بابام چهار ساله باهام صمیمی شده اونقدر صمیمی که حتی از کسی خوشم بیاد بهش میگم چون میدونم برای رسیدن به اون فرد بهم کمک میکنه ،مثل زمانیکه پرسید :مریم عشق بچگیت کی بوده ؟ وقتی فهمید کیه بدون اینکه بگه چرا این فرد ،داشت تلاش میکرد بیشتر با خونواده اشون رابطه داشته باشیم و من بشناسمشون ،با خونواده ای که تا قبل از اون سالی یه بار همدیگه رو میدیدیم،وقتی خودم گفتم بابا نمیخواد اینکارو بکنی دست از تلاش کردن برداشت ...

بابام میگه من با یه انشاء تو وقتی اول راهنمایی بودی تصمیم گرفتم ادامه تحصیل بدم میگه اگه اون انشاء تو رو نمیخوندم الان بجای فوق لیسانس همون دیپلمه باقی می موندم.... هنوزم اون انشاء منو داره.....

پدر من جانبازه ،جانباز اعصاب و روان .... تا حدود ده سال پیش خیلی زودتر از باباهای دیگه عصبانی میشد ، از کوره در میرفت و خیلی از اتفاقاتی که باعث میشد از نزدیک شدن بهش بترسم و مضطرب بشم ولی وقتی برای اولین بار چهارسال پیش بهش نزدیک شدم دیدم بابام اون هیولایی که تو ذهنم ساختم نیست.... ولی الان دیگه به زور عصبانی میشه ،خودش میگه از اون زمان که رفتم به سمت جهاد اکبر ،خودم فهمیدم که دیگه خیلی چیزا مثل قبل منو عصبی و ناراحت نمیکنه ....

بابام الان صمیمی ترین و بهترین دوستمه ،کسی که باهاش ساعت ها درباره ی مسائل مختلف بحث میکنم ، مخالفت میکنم ، شوخی میکنم ، حرفامو بدون خجالت و بدون شرم و حیا میزنم و ازش راهنمایی میخوام.... خیلی وقتا عصبانیم میکنه ،باهاش قهر میکنم ، ازدست حرفاشو و کاراش به نقطه جوش میرسم حتی گاهی صداهامونم بالا میره..

مامانم میگه تو بابات شبیه همین ..... و قطعا همه میدونیم آدمایی که شبیه همن مثل قطب های همنام یه آهن ربا می مونن و همدیگه رو دفع میکنن ....و فکر کنم بخاطر همین موضوع منو بابام بیشتر اوقات باهم مخالفیم ولی پیشنهادات مشابه هم به همدیگه میدیم .....


_ما آدما براساس اون چیزی که گاهی به غلط فکر میکنیم یا دیگران میگن افراد رو تو ذهنمون میسازیم، و همین تصور ذهنی باعث میشه  گاهی به افرادی لایق نیستن نزدیک میشیم یا از کسایی که میتونن بهترین فرد برای زندگیمون باشن دوری میکنیم....


پی. نوشت : برای نزدیک شدن به فردی فقط یه بار خودتون پیش قدم شین،شاید نتیجه ی حاصله خوشحال کننده باشه.... 


در پس. پی. نوشت : تنها چیزی که بابام از من نمیدونه اینجا بودنمه .... بهش گفته بودم میخوام وبلاگ بزنم ولی آدرسشو ندادم .....





  • ۴ نظر
  • ۱۶ اسفند ۹۷ ، ۲۰:۴۵
  • مریم **

تاحالا شده  وقتی تو خیابون راه میرین  هرکسی که جلوی چشمتون ظاهر میشه فقط یاد یه شخص خاص بیفتین؟؟؟

تاحالا شده وقتی تو آینه دارین به خودتون نگاه میکنین درحال بررسی خودتونین یاد یه شخص خاص بیفتین ؟؟؟

تاحالا شده تو خیابون دنبال یه شخص خاص بگردین هر لحظه انتظار داشته باشین ببینینش؟؟؟ 

تاحالا شده وقتی دارین با کسی بحث میکنین ،چهره ی شخص خاصی جلوی چشمتون رژه بره؟؟؟؟

من امروز اینطوری بودم ،یکی تو ذهنم گیر کرده فقط امروز ، تو ذهنم میاد و میره ،شاخه هاش چیده میشه ولی دوباره رشد میکنه فقط امروز ....

چرا اینقدر تاکید میکنم فقط امروز!!!؟؟

شاید میخوام تاکید کنم که امروز تموم بشه این حالات هم باید تموم بشه....

اگه الان سرم از وسط نصف شه این شخص خاص از وسط نصف میشه ،چرا؟؟؟!!

زیرا ایشون وسط سر بنده در رفت و آمده و من کشمکشی که دو قسمت سرم برای یادآوری و فراموشی  دارن رو کاملا حس میکنم ....(خودم این دوقسمتو ساختم چون دوس دارم دلیل دیگه ای نداره، الان قسمت چپ یادآوری میکنه ،قسمت راست داره دس به کار میشه تا فراموش کنه)

 

  • ۲ نظر
  • ۱۲ اسفند ۹۷ ، ۲۰:۴۷
  • مریم **

دنیات محدود به خودته یا دنیاتو با دیگران تقسیم میکنی؟

تاحالا برای درک دیگران پیش قدم شدی یا فقط انتظار داری دیگران پا جلو بذارن و تو تهش یه تکونی به خودت بدی یه واکنشی داشته باشی؟

تاحالا به این فکر کردی  اون جایی که تو داری به زندگی نگاه میکنی با جایی که بغل دستیت نگاه میکنه متفاوته، پس چرا وقتی دیگران میگن تو موضوعی درکت میکنن جوابت میشه یه پوزخند و یه جمله تو دلت که میگه دلش خوشه... ؟

وقتی خودتو حبس میکنی چرا انتظار ارتباط داری؟

چرا وقتی حصار کشیدی از دیگران انتظار داری شکننده ی اون حصار باشن ؟

چرا وقتی دیگران سعی میکنن نزدیک شن تو پس میزنی ولی بازم منتظر می مونی این کارو تکرار کنن؟

تاحالا به خودت زحمت دادی فقط برای چند ساعت مشکلات خودتو نبینی و با معیار اونا مسائلو بسنجی؟

تاحالا شده به این مسئله فکر کنی همه ی آدمای اطرافت چه بزرگ چه کوچیک گاهی مثل تو حس میکنن تنهان و هیچکس نیست اونطور که خودشون میخوان درکشون کنه؟ 

چرا انتظار داری فقط بزرگترا خودی نشون بدن و تکیه گاه باشن ، درک بالایی داشته باشن ، همه چیز رو با زاویه دید تو بسنجن؟ تا حالا شده یه بار سعی کنی مشکلاتتو از زاویه دید اونا تماشا کنی تا بفهمی اونا چقدر تنش و استرس تحمل میکنن؟


# سوالاتی که تو هرسنی از خودم می پرسم و هربار جوابم به خودم پخته تر ،منطقی تر میشه و هیجانات کمرنگ تر میشن .... و جوابای سال قبل برام خنده دارتر میشه ... 

پی . نوشت : هرچند هرکسی منطقش متفاوته و اینکه منطق امسالش با سال قبلش متفاوت تر .... 

 در پس.پی .نوشت : از خودتون بپرسین ببینین چه جوابی براش دارین....



  • ۴ نظر
  • ۰۷ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۱۵
  • مریم **
** مریم

زندگی دخترانه هایم را به یغما برد...
مرا همچون قاصدکی بی هدف ، بی مقصد به دست باد سپرد...
و به نظاره نشست...

مطالب پربحث‌تر