** مریم

Lead an aimless life

** مریم

Lead an aimless life

سلام خوش آمدید

۵۵ مطلب با موضوع «مریم نوشته ها :: و....» ثبت شده است

دقیقا من نصف یک روانشناس کامل رو تشکیل میدم،یعنی کسی که روانشناسه من الان نصف اون به حساب میام ...

با یه مقاله که قراره بعنوان سابقه پژوهشی من باشه تا بتونم در مقطع فوق لیسانس به طور گسترده تر روش کار کنم،با دوماه وقت که خودمو برای آزمون ارشد آماده کنم......


سه خط بالا اصلا ربطی به چند خط پایین نداره نمیدونم چرا؟چرای تو ذهن من خیلی بزرگتره...

*احساس نوعی شرمندگی و عذاب وجدان دارم ، گوشی زرا واقعا سوخت !!! بعداز سه روز بدون گوشی بودن یه گوشی جدید خرید و کلی برام دعای خیر کرد و تمنا داره که دستمو ببوسه به این دلیل که مسبب امری بسیار نیکو شدم ،زدم گوشیشو ترکوندم و باباش براش گوشی جدید خرید...


*دیروز برام کلی حرف زد ،اینکه مجبور بشه با کسی  بعدها ازدواج کنه که حالش باهاش خوب نیست... مثل همیشه با حرفام آروم شد ولی آروم شدنی که میدونم دائمی نیست ترسی که  برای آینده اش داره  رو  از تمام کلماتی به زبون میاره متوجه میشم....

امروز حرفم برای ازدواج این بود که ما آدما برای ازدواج دنبال کسایی میگردیم که چیزی که نداریم رو بهمون بدن ،محبت ،شیطنت،جدیت و... اینکه اون چیزی که من ندارم اون داره پس میتونه حال خوب کن من باشه...


*اینکه شیطون بودن من با چادری بودن سنخیت نداره تقصیر من نیست تقصیر کساییه که با این طرز فکر فقط خودشونو اذیت میکنن،شیطنت من در حدی نیست که چادری بودنم بره زیر سوال درحدیه که نشون بده حالم خوبه،دارم از چیزایی که دور و برم میگذره لذت میبرم و در کنار این لذت بردن یه خرده اذیت کردن دیگران اصلا چیز بدی نیست....


پی .نوشت: دیگه حرفی نیست از این حرفای یهویی فکر کنم همه داریم ،خب برای من یه خرده بیشتره....


  • مریم **

تنهایی که  من  دارم بهش فکر میکنم نشونه ی جرات داشتن من نیست....

نشونه ی یه دلیل بزرگه...

دلیلی که تلخ ترین اتفاقات زندگی برام رقم زده ...

تلخ ترین اتفاق برای یه دختر و تحملش درطول یه سال عذاب چیزی نیست که  بشه ازش راحت گذشت...

همیشه ازم می پرسن چرا زیاد معذرت خواهی میکنم؟

و من نمیتونم درجواب بهشون بگم تاحالا شده ازکسی بخاطر اذیت کردنتون معذرت بخواین...التماس کنین و معذرت بخواین برای اینکه حالت چهره اتون نشون میده ناراحتین... اذیت کردنش دوباره شروع بشه و شما باید فقط معذرت خواهی کنین...

ترس بده.... بخصوص ترسی که یه دختر تحمل میکنه و کسی نمیتونه اون ترسو بفهمه...

کابوس بده....بخصوص اون کابوس هایی که در بیداری هم باهاشون مواجه میشی....

اشک ریختن بد نیست....ولی اشک یه دختر بخاطر ترس ها و کابوس هایی که تو خواب و بیداری گریبانگیرش شدن خیلی بده...


دوست داشتن و عاشق شدن خوبه،ولی برای من با ترسی همراهه که باعث میشه گاهی به تنهایی فکر کنم...

من سه سال تنهایی رو تجربه کردم در عین اینکه آدمای زیادی اطرافمو گرفته بودن...عادت کردم به تنهایی ولی با اومدنشون مشکلاتم دوبرابر شد با ازدواجی که سرانجامش .....

اتفاقات تلخ بخصوص اتفاقاتی که هیچ نقشی در رخدادشون نداریم و قربانی خونده میشیم ولی.....

 در ذهن نقش میبندن و باعث ایجاد یک زنجیره ی بزرگ از افکار تکرار شونده میشن ،باهاشون کنار بیایم آروم هم باشیم ولی همچنان مثل یه بیلبورد بزرگ در ذهن قرار دارن....


*باهمه ی این مسائلی که گفتم،زندگی جوری نیست که بفهمیم چه چیزی رو در آینده دور یا نزدیک تجربه میکنیم...

گاهی محرک هایی در زندگیمون قرار میگیرن که پاسخ ما به زندگی رو تغییر میدن....

پی.نوشت : تکرار این پست به دلیل تکرارش توی افکار خودمه ... زنجیره های افکار من وقتی نزدیک به زمان اتفاقات زندگیم میشه روی دور باطلش پیش میره ،و من چیزی جز این ندارم که بگم .....  






  • مریم **
درون من دختریه که از این دختری که داره بجاش زندگی میکنه راضی نیست.... 

مریم 10 ساله عاشق باستان شناسی بود، عشقِ تاریخ ،اینکه چطور آدما از اونجا به اینجا رسیدن ؟ رشد پلکانی آدما ، از بچگی هم خیلی سیر و سفر در گذشته رو دوست داشتم...
هرکسی میپرسید مریم میخوای چیکاره شی میگفت میخوام باستان شناس شم و چیزایی رو پیدا کنم که کسی تا حالا ندیده.... معلمش میگفت ریاضیش خوبه امسال (سال پنجم ) خودشو باید برای المپیاد ریاضی آماده کنه... با مهاجرت به شهر دیگه همه چی تموم شد...

مریم 14 ساله عاشق و شیدای هنر و موسیقی شد ، شاید همه فکر میکردن شرایط سنیش باعث شده اینطور فکر کنه؟ گفتن این موضوع که  میخواد هنر بخونه با اعتراض شدید اطرافیان روبرو شد ... از اون موقع دیگه به زبان نیاورد ،اگه میخواست هم نمیتونست....

مریم 15 ساله ریاضی رو انتخاب کرد، تا شاید از طریق ریاضی  رشته ای  که حتی کوچیک ترین ربطی به هنر داشته باشه رو  بتونه ادامه بده....

مریم 16 ساله وقتی بالاترین نمره های فیزیک رو تو کلاس میگرفت ، هرکسی ازش  میپرسید میخوای چی بخونی ؟ میگفت فیزیک هسته ای، ولی ته دلش همچنان راضی نبود ، فقط میگفت که حداقل اگه کسی میپرسید چرا؟ جوابش این باشه که نمره های بالایی دارم پس میتونم ازپسش بربیام...

مریم 17 ساله قراربود برای کنکور تغییر رشته بده داروسازی بخونه، قرار بود المپیاد شیمی شرکت کنه، معلم شیمیش میگفت استعداد داره برای همین هرکسی میپرسید  میخوای چیکاره شی میگفت داروساز چون دبیرمون میگه استعداد داری...

مریم 18 ساله بخاطر اتفاقات زندگی نتونست ... کنکور ریاضی داد ،مهندسی سازه آبی دانشگاه دولتی قبول شد ، یه ترم خوند نتونست خودشو راضی نگه داره ، نمیشد کنار بیاد با چیزی که هیچ ربطی به علاقه هاش نداشت ، استادا میگفتن استعداد داره معدل بالاست چرا میخواد از این دانشگاه بره ؟ جوابشون فقط  این بود : علاقه نداره.... مریم خانم فکر میکرد الان  میتونه بره دنبال علائقش ، حداقلش اینه بره مهندسی معماری ،هم به رشته اش مربوطه هم ریشه ای از علاقه هاش رو میتونه اونجا پیدا کنه.....


مریم 22 ساله نه باستان شناس شد،نه تونست فیزیک هسته ای بخونه، دارو ساز و مهندس سازه و مهندس معمارهم نشد.....

این مریم قراره بعدها روانشناس بشه، نصف راهو رفته نصفش مونده.... مریم الان نمیتونه دیگه اون دختری که درونش زندونی کرده رو آزاد کنه... آزاد کردنش آرامش برهم زنه .... وقتی آروم شد بهش توضیح میده که اگه این راهِ نصفه رو ادامه بده شاید بتونه به کسایی کمک کنه تا یکی مثل اونو در خودشون پرورش ندن ، آزاد و رها زندگی کنن ، دست دراز کنن و از آسمون زندگیشون ستاره هایی رو بچینن که دوسش دارن.....


اون دختر از مریم الان راضی نیست این مریم اونی نیست که میخواست.... یه خرده دیرتر ولی این مریم یه روزی به دنبال ستاره های  مورد علاقه ی مریم 14 ساله که درونش زندونی شده میره....


  • مریم **


سوال :عاشق شدی...؟!


قطعا منم مثل خیلی از دخترا فانتزی هایی رو می تونستم درباره ی کسی که عاشقش میشدم داشته باشم...

منم مثل خیلی از دخترا و پسرای دیگه عشق بچگی داشتم کسی که تا پایان راهنمایی دوسش داشتم ...

ولی الان اتفاقات زندگیم باعث شده تا از رفتار کسی خوشم میاد،برای خودم مرزبندی میکنم،تمام حقی رو که قلبم میخواد برام درنظر بگیره که من حتی کمی اون فرد رو دوس داشته باشم ،عاشق شدن نه فقط یه دوست داشتن ساده ،عقلم اون حقو ازم سلب میکنه...

نه اینکه عاقل و منطقی باشم،نه،فقط هیچوقت عقلم نمی تونه حقی رو برام درنظر بگیره و از کسی خوشم بیاد که هیچی از زندگیم نمیدونه ، حتی اگه این حق فقط تو ذهنم بخواد شکل بگیره....

منم دوست دارم عاشق کسی باشم حتی شده یه عاشقی یه طرفه باشه ،ولی نمیشه ، نمیتونم....

ترس خیلی بده....

# دوستام میگن تو عاشق اونی ،ولی منو عقلم رد میکنیم ،میگن وقتی از رفتاراش خوشت میاد ،وقتی میگی براش احترام قائلم یعنی از اون خوشت میاد، ولی بازم منو عقلم رد میکنیم...

شاید اونا درست بگن ولی بازم منو عقلم این حقو حتی شده یه طرفه هم نمیخوایم ،با اینکه قلبم چندباری بااینکه ندیدتش بازم پیش میکشه ولی بازم منو عقلم این حقو رد میکنیم....

چون میگیم  عاشقانه ترین زندگی با عاقلانه ترین انتخاب شکل میگیره ،ولی اینم میدونیم اگه واقعا عاشق بشم چیزی به عنوان عقل نمیتونه جلومو بگیره ....

 برای همین رد میکنم حرفشونو که هنوز واقعا عاشق نشدم...


  • مریم **

روز گذشته سوالات آیین دادرسی مدنی ریش قرمزو نوشتم...

سوالاتشو بلند میخوندم،جاهایی که متوجه نمیشد براش توضیح میدادم...

فردا سه تا امتحان داره...الان داره برای دومین بار، سومین امتحانشو میخونه...

فکر کنم ارور داده چون  یه سوال دوبخشی رو حداقل نیم ساعت داره میخونه و پنج بار ازم خواسته ببینم درست میگه یانه، البته این تعداد دفعات فقط برای زمانیه که نوشتن این پستو شروع کردم...

یه بارش که پشت کرد جوابو گفت ،تا وقتی میخندم خندش نگیره... آخرین بارم که داشت جوابو میگفت چشمم به جواب بود ولی واقعیت نفهمیدم کجا بود...

وقتی تموم شد گفت برم حموم ،بخوابم، فردا بعد از هر امتحان ،امتحان بعدیشو مرور میکنم، مریم نظرته؟؟؟

گفتم نظرم همونه که نظرته!!


#امسال من امتحان ندارم ولی احساس میکنم که دارم ،چون ریش قرمز وقتی من درس نمیخونم درس خوندش نمیاد،از وقتی که درساش جدی تر و سخت تر شد البته از زمانی که مدرسه میرفت، زمانی که من میرفتم درس میخوندم اونم شروع میکرد به درس خوندن هرموقع من استراحت میکردم  اونم استراحت میکرد. همیشه قبل ازاینکه شروع به درس خوندن کنه ازم می پرسه مریم به نظر تو این تعداد صفحه چند ساعته تموم میشه؟؟ یااینکه الان تموم شدم کی شروع کنم به دوره کردن؟؟و....

#اتاقم غصب شده چون اتاقای دیگه صدای تلویزیون میاد... البته قبلا که خودم امتحان داشتم فقط آخر شبایی که من بیدار می موندم می اومد تا باهام درس بخونه...

هنوزم درباره ی شبی که هردومون ساعت 11 شب تازه شروع کردیم به درس خوندن  و فردا صبح امتحان داشتیم ،حرف میزنه ،من سوم دبیرستان بودم ریش قرمز اول دبیرستان، هردو نمره هامون خوب شده بود... واقعا راس میگه یادش بخیر

#برای الی گواهینامه آموزش مجازی دانشگاهی میگیرم،یکیشو گرفتم یکیش مونده...


پی.نوشت:وقتی نگاش میکردم تا جوابو بگه وقتی خندم میگرفت میگفت یه آدم خنگ ندیدی چندبار یه سوالو بخونه، اشتباه بگه؟؟

درجواب فقط میتونستم بگم وقتی بگی خنگی به این باور میرسی که خنگی ، هرکسی بجای تو بود با این حجم از درس و اصطلاحات سنگینش قطعا اشتباه میکرد و مغزش خسته میشد...





  • مریم **

اصالت و ریشه های من انشعاب داره...

پدرم مازندرانی:یکی از شهر های خطه ی سرسبز مازندران... که بابابزرگم تا حدودی برای استان سمنان،البته کمی چون پدرش در یکی از روستاهای سمنان به دنیا اومده ...

مادرم ترک:یکی از شهر های خراسان شمالی ،اصالتا ترک های کشور آذربایجانن ،که پدربزرگ پدریش مهاجرت میکنن به ارومیه و بعداز اونجا مهاجرت میکنن به یکی از شهر های خراسان شمالی...

و اما من : در مرکز استان گلستان به دنیا اومدم، قسمتی از دوران دبستان و کل دوره راهنمایی در یکی از شهر های استان تهران گذروندم...

#وقتی که  اومده بودیم تهران بخاطر لهجه ام دوستام و معلمام اذیتم میکردن،وقتی که برگشتیم شهر خودمون بخاطر لهجه ای که بخاطر زندگی در تهران پیدا کرده بودم اینجا معلما و بچه ها اذیتم میکردن ... خلاصه من فقط اذیت میشدم  😐


  • مریم **

زندگی را آنچنان ببینم که پیش روی من است...


نه آنچنان که در رویاهایم.....


بدترین جمله ی من به خودم،... برای منی که خیلی رویا پردازم این بدترین جمله است...


این دوخط  روی دیوار اتاقم دقیقا روبروی تختم بود...وقتی از خواب بیدار میشدم بهم این هشدارو  میداد که اون چیزایی که شب بهشون فکر کردی با چیزایی که تو زندگیت وجود داره متفاوته...واقعیت زندگی تو اون چیزیه که تاچند ساعت دیگه باهاش روبرو میشی، چیزایی که ازت پرسیده میشه و تو از جواب دادن بهشون شرم داری...

حرفایی میشنوی که واقعیت خودت و زندگیتو میکوبونه تو صورتت و تو باید بغض کنی و تو چشمشون زل بزنی حرفی نزنی...چرا حرف بزنی؟ چشمات درداش برای کسی که بفهمه گویا هست ، وقتی نفهمه که حرف  زدنتم بی فایده است... فقط میخوای نشون بدی که محکمی ،اینکه مقصری ولی همونقدر که اونا هم میدونن که تو این موضوع مقصرن...

با نبودناشون،با تنها گذاشتنت،دست کم گرفتنت،به اینکه هیچوقت نخواستن یه لحظه هم تورو از پیله ی تنهایی که دورتو گرفته بود بیرون بکشنت،اینکه نگفتن جامعه با اون اتاقی که توش میشینی فرق میکنه با تنهایی هات فرق داره اینکه با کسی کار نداشته باشی کسی هست که کارت داشته باشه و تورو به مرز نابودی بکشونه.....

 بعدازاینکه کار از کار گذشته بود چی رو میخواستن ببینن،بعداز سه سال چی ازت مونده بود؟ کی اون یه سالو دید؟درداشو ،اذیتاشو ،فیلم بازی کردناتو،شب بیداری ها،ترس ها،گریه ها کسی دردتو فهمید؟ بعد از سه سال که به اینا عادت کردی سر رسیدن؟ بهشون گفتی دیر رسیدن خیلی دیر رسیدن، چی داشتی از دست بدی با اومدنشون چی درست شد؟ جز اینکه یه چیز دیگه به دردات اضافه شه... کااش نمی رسیدن به اونا عادت کرده بودی ،یه درد جدید جایگزین کردن ...مجبور بودی قبولش کنی چون هیچوقت هیچکسو به اندازه خودت مقصر نمیدونستی،ولی این دفعه نتونستی عادت کنی.....

پس برو برای از بین رفتن چیزی که نمیتونی بهش عادت کنی تلاش کن... بدترین جمله به خودم فقط میخواست با واقعیت های زندگیم کنار بیام....




  • مریم **
 چه کسایی یا چه چیزایی سازنده ی دید ما نسبت به زندگین؟؟

جامعه, عرف ,قانون ,خانواده, دوستان و.....

کدوم از گروه ها و قوانین باعث فلسفه بافی ها و تعبیرات مختلف ما از مسائل زندگی میشن؟؟

قطعا اعتقادات , باورها ,تفکرات که پایه ی نگاه ما به زندگین, زاییده شده از یه ذهن خام نیست...

پس این درسته که دیگران سازنده ی نوع دید ما هستن...!!

این دیگران همون، پدر , مادر, دوست,نویسنده ی کتاب های مورد علاقه امون,معلم هایی از مقاطع تحصیلی مختلفمون ,خالق یه شاهکار هنری,بعضی سبلریتی های چند شخصیتی, فلان چهره ی سیاسی یا مذهبی,یه عضو از گروهی که باعث شدن عاشق یه سبک از موسیقی بشیم و....، هستن.

همه ی این دیگران شاید با یک یا چند جمله, تصویر, عمل سازنده نوع نگاه ما شدن...جملات,تصاویر,اعمالی که نشات گرفته یا ساخته شده ی افراد دیگه است....

در چینش این مواردی که گفته شد برای شکل گیری نوع دید:

افرادی فقط این هارو به عنوان پایه درنظر میگیرن و خودشون باعث کامل شدنش میشن...
افرادی هم مثل آینه یا ضبط صوت عمل می کنن....






  • مریم **

*سلام عزیزم بفرمایید امری داشتید ..

_سلام خانم من چند روز پیش برای یک ماه آینده پول واریز کردم، ولی نمیتونم کلاسامو بیام.

از ۳جلسه یه جلسه اومدم یه جلسه غیبت داشتم و امروز که سومین جلسه است اومدم که بگم نمیتونم بیام، اون مبلغی که من بعنوان شهریه دادم چه مقدارش بهم تعلق میگیره؟؟؟ میدونم همه اشو نمیتونم بگیرم فقط میخوام ببینم چقدر از اون مقدار بهم برمی گرده ؟؟؟

*هیچی ،شما که کلاس خصوصی ثبت نام نکردین بهتون پولو برگردونیم، کلاس عمومیه و من نمیتونم کسی رو جایگزین شما بکنم...

_واقعا نمیشه ،من اصلا از این کلاس استفاده نکردم ...

*نه نمیشه اگه میخواین با خودشون صحبت کنین..

_مرسی خانم ، حال و حوصله بحث الکی درباره چیزی که جوابشو از قبل میدونمو ندارم...


# مکالمه ی کوتاه من و مسئول ثبت نام آموزشگاه زبان ،بعداز ۴۵ دقیقه پیاده روی همین چند کلمه رد وبدل شد و من از آموزشگاه اومدم بیرون...

هندزفری مو دوباره کردم تو گوشم خیلی عادی دوباره پیاده روی رو به مقصد خونه آغاز کردم..

تا قبل ازاون میخواستم وقتی تونستم پولو بگیرم برای خودم یه دسته گل نرگس بگیرم ، ولی با این حال باز گل نرگس گرفتم ولی برای خودم نه، برای خاله ام... برای خودمم گل گرفتم با یه دلیل جدید اینکه تونستم از سردرگمی دربیام و دیگه کلاس زبان نرم،ولی اون گل،گل نرگس نبود یه گل از خانواده کاکتوس هابود. 😞

درحقیقت میدونستم اون پول برنمی گرده ولی بازم رفتم هم به اون پیاده روی احتیاج داشتم هم اینکه یه بار ازخودم یه تلاشی نشون بدم...

● وقتی شب میخواستم بخوابم به این فکر میکردم ،قبل از شهریه دادن بجای برم نرم یه تصمیم قطعی میگرفتم با اون ۱۲۰ تومن میتونستم حداقل ۵ جلد کتاب بگیرم . یااینکه اگه از اول میدونستم کلاسمو نصفه ول میکنم با ۴۰۰ تومن میتونستم کاپلان_سادوک سه جلدشو بگیرم... یا اینکه یه هدفون جدید بخرم...

■پس طبق معمول سهل انگاری خودمه... اونا قانون خودشونو دارن ،این منم که یه قانون برای زندگیم ندارم...

□من نمونه ی قوی از یک فرد بی ثباتم... شایدم بشه گفت یه فرد که تموم تصمیمات زندگیش در لحظه و تحت تاثیر احساسات گرفته میشه...

 

(روایتی از یکشنبه ۹دی)



  • مریم **

من از اون دست افراد گمشده در زمانم...

میدونم چی میخوام ،برای رسیدن به چیزایی که بهشون فکر میکنم راه حل دارم ،چیزایی که سرعتمو کم میکنن یا حتی برای مدت زمانی منو متوقف میکنن رو می شناسم،یه زمانایی رو برای اتفاقات غیرمنتظره درنظر گرفتم....

فقط مشکل اینجاست بعضی اوقات یا بهتره بگم بیشتر اوقات من در زمان گم میشم... 

بین گذشته ،حال و آینده ...

دقیقا نمیدونم دارم در چه زمانی زندگی میکنم...
_گذشته رو مرور میکنم...
_حال رو میگذرونم...
_برای آینده برنامه ریزی میکنم ...

گاهی احساس میکنم دارم بین سه زمان می چرخم...

زمانی که دارم در زمان حال درباره ی آینده فکر میکنم گذشته پیداش میشه و جولان میده ...
با برگشتن به گذشته حال و آینده رو ازدست میدم... با فکر کردن بهش در زمان گم میشم...
انگار دارم گذشته رو درحال زندگی میکنم ،زمان ازدستم در میره و من گم میشم بین گذشته ای که وجود داشته ،حالی که وجود داره و آینده ای که وجود خواهد داشت...
به گذشته فکر کردن خوبه برای درس گرفتن ،اشتباهات رو تکرار نکردن، موقعیت های خوب رو مجدداً از دست ندادن...
ولی من با فکر کردن به گذشته دارم دوباره زندگیش میکنم....


  • مریم **
** مریم

زندگی دخترانه هایم را به یغما برد...
مرا همچون قاصدکی بی هدف ، بی مقصد به دست باد سپرد...
و به نظاره نشست...

مطالب پربحث‌تر