اون دختر از مریم الان راضی نیست این مریم اونی نیست که میخواست.... یه خرده دیرتر ولی این مریم یه روزی به دنبال ستاره های مورد علاقه ی مریم 14 ساله که درونش زندونی شده میره....
- ۳ نظر
- ۰۹ بهمن ۹۷ ، ۲۱:۳۰
من گولشو نمیخورم البته یه بار گول خوردم بخاطرش پنج سال درد کشیدم ....
هی میخواد گولم بزنه و من راحتش کنم ولی نمیتونم بهش اعتماد کنم... از کجا معلوم به یه درد جدید مبتلا نشم ،درحالیکه اون قبلیه هنوزم که هنوزه اثراتش روی زندگیم باقی مونده....به هزار نوع درد در قسمت های مختلف که شاید در ظاهر به هم دیگه ربط نداشته باشن مبتلا شدم...ولی هرجا میرفتم دکترها به اون ربطش میدادن...
امروز یه خرده داشت موفق میشد تا یه جاهایی پیش رفتم، ولی ادامه ندادم.... میترسم ،هرکسی جای من بود میترسید با همه ی اون زجر هایی که سر قبلی کشیدم...
+
+
+
+
پی.نوشت 1=ساعت چهاروچهل دقیقه بعدازظهر یک عدد آدامس قورت دادم.الان احساس میکنم بخاطر دمای بدنم نرم تر شده و به پرز های وسط معده ام چسبیده،شایدم یه جایی پایین تر از وسط معده ام باشه،یه جاهایی مثل انتهای معده که مواد از معده خارج میشن گیر کرده و برای پایین رفتن مقاومت میکنه یا اینکه ابتدای روده است و از رفتن مواد به داخل روده جلوگیری میکنه چون الان یه خرده درد معده دارم ،خلاصه هرجا که هست من واقعی یا به صورت تلقینی در همین حوالی که گفتم احساس چسبندگی دارم...
پی.نوشت 2= اون ساعت که آدامسو قورت دادم تازه میخواستم بخوابم،میدونم دیره و عاقلانه نیست ولی برای منی که از صبح تا شب بیکارم و صبح ساعت 6 تازه میخوابم وساعت 1 از خواب بلند میشم ،ساعت 5 تازه به فکر خواب ظهر میفتم،خودبخود منطقی میشه...
در.پس. پی.نوشت ها: تا یادم نرفته بگم اونی که گولشو نمیخورم پامه...چون به شدت دوس داره راحت شه و باعث شد من یه خرده امروز گچشو دس کاری کنم ولی ادامه ندادم برای باز کردن...
اونی هم که پنج سال پیش گولشو خوردم شصت دست راستم بود که انشالله با انتشار یه عکس ازش کاملا تشریح میکنم چه زجرهایی بخاطرش کشیدم...
سوال :عاشق شدی...؟!
قطعا منم مثل خیلی از دخترا فانتزی هایی رو می تونستم درباره ی کسی که عاشقش میشدم داشته باشم...
منم مثل خیلی از دخترا و پسرای دیگه عشق بچگی داشتم کسی که تا پایان راهنمایی دوسش داشتم ...
ولی الان اتفاقات زندگیم باعث شده تا از رفتار کسی خوشم میاد،برای خودم مرزبندی میکنم،تمام حقی رو که قلبم میخواد برام درنظر بگیره که من حتی کمی اون فرد رو دوس داشته باشم ،عاشق شدن نه فقط یه دوست داشتن ساده ،عقلم اون حقو ازم سلب میکنه...
نه اینکه عاقل و منطقی باشم،نه،فقط هیچوقت عقلم نمی تونه حقی رو برام درنظر بگیره و از کسی خوشم بیاد که هیچی از زندگیم نمیدونه ، حتی اگه این حق فقط تو ذهنم بخواد شکل بگیره....
منم دوست دارم عاشق کسی باشم حتی شده یه عاشقی یه طرفه باشه ،ولی نمیشه ، نمیتونم....
ترس خیلی بده....
# دوستام میگن تو عاشق اونی ،ولی منو عقلم رد میکنیم ،میگن وقتی از رفتاراش خوشت میاد ،وقتی میگی براش احترام قائلم یعنی از اون خوشت میاد، ولی بازم منو عقلم رد میکنیم...
شاید اونا درست بگن ولی بازم منو عقلم این حقو حتی شده یه طرفه هم نمیخوایم ،با اینکه قلبم چندباری بااینکه ندیدتش بازم پیش میکشه ولی بازم منو عقلم این حقو رد میکنیم....
چون میگیم عاشقانه ترین زندگی با عاقلانه ترین انتخاب شکل میگیره ،ولی اینم میدونیم اگه واقعا عاشق بشم چیزی به عنوان عقل نمیتونه جلومو بگیره ....
مریم خوبی....؟؟
هرکسی این سوالو ازم بپرسه در بدترین حالم باشم جوابش اینه:خوبم خداروشکر،نفسی میاد و میره، شما خوب باشی منم خوبم ،چراحالم بد باشه!!از این بهتر نمیشم...
ولی اگه بخوام خودم این سوالو از خودم بپرسم :واقعیت اینه نمیدونم جوابم چی میشه؟
الان که ازخودم این سوالو میپرسم اولین چیزیکه به ذهنم میاد برای جواب دادن اینه که نه خوب نیستم بخاطر انتخاب هایی که نداشتم،خوب نیستم بخاطر شکست هایی که تو سن کم تجربه اشون کردم،ولی این خوب نبودنا برای زمان هاییه که تو ذهنم ته نشین شدن ولی به یاد دارم... درکل الان خوبم زندگی خوبه روزا با آرامش میگذرن...
الان که دارم به این سوالم فکر میکنم می بینم درجواب دادن به خودمم دارم حالمو خوب جلوه میدم...
واقعیت اینه اصلا خوب نیستم ازاینکه دارم میگم خوبم دروغه از اینکه امروز داره مثل دیروز میگذره خوب نیستم،از اینکه نمیدونم این روزا چم شده خوب نیستم،ازاینکه برای خودم حتی تو ذهنم مرز بندی میکنم خوب نیستم.... حتی ازاینکه نمیدونم بخاطر چه چیزایی خوب نیستم،خوب نیستم...
پی. نوشت:فکر کنم بخاطر خونه موندن طولانی مدت اینطور شدم،ده روز قبل ازاینکه پام اینطوری بشه از خونه بیرون نمیرفتم، بعدازاینکه رفتم علیل برگشتم... الانم که دوازده روزه خونه نشستم،در روزای عادی خونه امون اینقدر میرن و میان که بیرون نمیتونم برم حالا که خونه نشین شدم یه گنجشک هم از جلوی پنجره اتاقم نمیگذره... عمو هام با خانواده دایی هام با خانواده مادربزرگم خاله ام همه هفته پیش اومدن دیگه نیومدن دوستامم که بخاطر اینکه بابام و برادرام خونه ان خجالت میکشن بیان :|
تازه میخواستیم امروز با بچه ها بریم بیرون ولی با وضعیت این پای من برنامه هامون بهم ریخت:\
- ازنظر من بهترین مشاورها برای درس خوندن بچه های کنکورین...
بیشترین راهنمایی رو دریافت میکنن ،جمع بندی میکنن،بهترین شیوه هارو برای تست زدن بلدن ،شاید خودشون زیاد تو انجام این برنامه ها موفق نباشن ولی در انتقال دادنش واقعا خوب عمل میکنن...
سه روز پیش دخترعموی کنکوری من بهم آموزش داد چطور کتاب های تستمو بخونم و اینکه چطور تست های زبان تخصصی رو بزنم و واقعا آموزش بسیار مفیدی بود...
- بعداز کنکوری ها هرکسی که از راه برسه راهنماییم کنه موثر واقع میشه، انگار یک ترتیبی به چیزایی خودم ازقبل میدونستم میده...اینکه همیشه بچه ها از من میپرسن چطور درس بخونن و میتونم کمکشون کنم ولی خودم نمیتونم یه برنامه منظم رو برای درس خوندن دنبال کنم یه خرده باعث تاسفه...
-یکی از بدترین ویژگی های من در درس خوندن وسواس داشتن منه....
وسواس ازنظر اینکه باید واو به واو یه کتابو بخونم بدتر اینکه میدونم اون قسمتایی که میخونم زیاد مهم نیستن ولی بازم انگار اون لحظه برام مهم ترین جملات بحساب میان یامثل این روزا که میخوام فقط خلاصه ها و تست هارو بخونم ازاینکه نمیتونم منابع درسی رو بخونم عصبی میشم و نمیتونم تمرکز کنم... خوندن متن هایی که فقط یه جمله میدن و میگن از فلانیه و من اصلا نمیدونم اون فلانی کیه و چه نظریه هایی داشته چه رویکردی داشته و....عصبیم میکنه،وقتی متنی میخونم ننویسمش فراموشش میکنم وسط درس خوندن تمرکزم و سرعتمو کم میکنه... این مسائل و خیلی از مسائل دیگه که الان به دلیل عصبی بودن و بیحوصلگی فراموششون کردم در شمار وسواس های درسی من قرار میگیرن...
# وقتی اوایل تیرماه آخرین امتحانمو دادم تا آخر مرداد ماه به دلیل مشکلات شخصی و حال بدی که داشتم نمیتونستم درس بخونم ، هرچند این مشکلات ریشه ی پنج ساله داره که از بهمن پارسال فشارهاش بیشتر شد و تا آخر مرداد ماه وقتمو گرفت... پس در تابستون فقط شهریور وقت داشتم...
با شروع پاییز از اواسط مهرماه دنبال کار های پژوهشی که از اردیبهشت ماه کلید خورده بود،شدم... که با وارد کردن داده ها فکرکنم اواخر آبان یا اوایل آذر تموم شد... پس پاییز فکرکنم کلا یک ماه وقت داشتم...
باشروع زمستون من عملا بیکار و علاف به حساب میام، یعنی سرجمع سه ماه که به طور خالص وقت داشتم منظور روزایی که کاملا بیکار بودم...
پس این عصبانیت من با دیدن کتاب های درسی که نتونستم بخونمشون یه چیز الکی و توخالیه ... پس وسواس داشتنم در خوندن خلاصه ها و تست ها هم پایه و اساس درستی نداره...
روز گذشته سوالات آیین دادرسی مدنی ریش قرمزو نوشتم...
سوالاتشو بلند میخوندم،جاهایی که متوجه نمیشد براش توضیح میدادم...
فردا سه تا امتحان داره...الان داره برای دومین بار، سومین امتحانشو میخونه...
فکر کنم ارور داده چون یه سوال دوبخشی رو حداقل نیم ساعت داره میخونه و پنج بار ازم خواسته ببینم درست میگه یانه، البته این تعداد دفعات فقط برای زمانیه که نوشتن این پستو شروع کردم...
یه بارش که پشت کرد جوابو گفت ،تا وقتی میخندم خندش نگیره... آخرین بارم که داشت جوابو میگفت چشمم به جواب بود ولی واقعیت نفهمیدم کجا بود...
وقتی تموم شد گفت برم حموم ،بخوابم، فردا بعد از هر امتحان ،امتحان بعدیشو مرور میکنم، مریم نظرته؟؟؟
گفتم نظرم همونه که نظرته!!
#امسال من امتحان ندارم ولی احساس میکنم که دارم ،چون ریش قرمز وقتی من درس نمیخونم درس خوندش نمیاد،از وقتی که درساش جدی تر و سخت تر شد البته از زمانی که مدرسه میرفت، زمانی که من میرفتم درس میخوندم اونم شروع میکرد به درس خوندن هرموقع من استراحت میکردم اونم استراحت میکرد. همیشه قبل ازاینکه شروع به درس خوندن کنه ازم می پرسه مریم به نظر تو این تعداد صفحه چند ساعته تموم میشه؟؟ یااینکه الان تموم شدم کی شروع کنم به دوره کردن؟؟و....
#اتاقم غصب شده چون اتاقای دیگه صدای تلویزیون میاد... البته قبلا که خودم امتحان داشتم فقط آخر شبایی که من بیدار می موندم می اومد تا باهام درس بخونه...
هنوزم درباره ی شبی که هردومون ساعت 11 شب تازه شروع کردیم به درس خوندن و فردا صبح امتحان داشتیم ،حرف میزنه ،من سوم دبیرستان بودم ریش قرمز اول دبیرستان، هردو نمره هامون خوب شده بود... واقعا راس میگه یادش بخیر
#برای الی گواهینامه آموزش مجازی دانشگاهی میگیرم،یکیشو گرفتم یکیش مونده...
پی.نوشت:وقتی نگاش میکردم تا جوابو بگه وقتی خندم میگرفت میگفت یه آدم خنگ ندیدی چندبار یه سوالو بخونه، اشتباه بگه؟؟
درجواب فقط میتونستم بگم وقتی بگی خنگی به این باور میرسی که خنگی ، هرکسی بجای تو بود با این حجم از درس و اصطلاحات سنگینش قطعا اشتباه میکرد و مغزش خسته میشد...
الان دقیقا من این شکلیم....
هم میدونم ،هم نمیدونم... البته همین اختلاف نظر هم نیمی از این حالت منو تشکیل میده...
احوالاتم برام گنگه .از اون وقتایی که حال دارم ولی حوصله ی انجام کاری رو ندارم،زندگی آرومه ولی من کمی استرس دارم...میخوام عصبی بشم ولی به طرز بدی نمیتونم ،فقط در حد بی حوصلگی میمونه....
با عصا از اتاقم تا پذیرایی میرم ولی وقتی میخوام برگردم حوصله عصا گرفتن ندارم ،بعضی وقتا که دوتا عصا رو تو یه دستم میگیرم باخودم دور میدم .میام تو اتاقم ، میرم تو پذیرایی ، آشپزخونه ، اتاقای دیگه....و درجواب مامانم که می پرسه چرا باخودت دورشون میدی ؟؟بذارشون زمین !!!میگم میخوام هرموقع حوصله داشتم با عصا راه برم ،نزدیکم باشه....
موضوعاتی که برای اطرافیانم ناراحت کننده است برام عادی بنظر میاد،احساس میکنم موضوعات براشون بیش از اندازه بزرگ شده،هیچوقت نمی فهمن مبالغه ی اونا از مسائل زندگیشون دربرابر مشکلات زندگی بعضی از مردم مثل نگاه کردن به خاله بازی بچه هاست...
اصالت و ریشه های من انشعاب داره...
پدرم مازندرانی:یکی از شهر های خطه ی سرسبز مازندران... که بابابزرگم تا حدودی برای استان سمنان،البته کمی چون پدرش در یکی از روستاهای سمنان به دنیا اومده ...
مادرم ترک:یکی از شهر های خراسان شمالی ،اصالتا ترک های کشور آذربایجانن ،که پدربزرگ پدریش مهاجرت میکنن به ارومیه و بعداز اونجا مهاجرت میکنن به یکی از شهر های خراسان شمالی...
و اما من : در مرکز استان گلستان به دنیا اومدم، قسمتی از دوران دبستان و کل دوره راهنمایی در یکی از شهر های استان تهران گذروندم...
#وقتی که اومده بودیم تهران بخاطر لهجه ام دوستام و معلمام اذیتم میکردن،وقتی که برگشتیم شهر خودمون بخاطر لهجه ای که بخاطر زندگی در تهران پیدا کرده بودم اینجا معلما و بچه ها اذیتم میکردن ... خلاصه من فقط اذیت میشدم 😐
زندگی را آنچنان ببینم که پیش روی من است...
نه آنچنان که در رویاهایم.....
بدترین جمله ی من به خودم،... برای منی که خیلی رویا پردازم این بدترین جمله است...
این دوخط روی دیوار اتاقم دقیقا روبروی تختم بود...وقتی از خواب بیدار میشدم بهم این هشدارو میداد که اون چیزایی که شب بهشون فکر کردی با چیزایی که تو زندگیت وجود داره متفاوته...واقعیت زندگی تو اون چیزیه که تاچند ساعت دیگه باهاش روبرو میشی، چیزایی که ازت پرسیده میشه و تو از جواب دادن بهشون شرم داری...
حرفایی میشنوی که واقعیت خودت و زندگیتو میکوبونه تو صورتت و تو باید بغض کنی و تو چشمشون زل بزنی حرفی نزنی...چرا حرف بزنی؟ چشمات درداش برای کسی که بفهمه گویا هست ، وقتی نفهمه که حرف زدنتم بی فایده است... فقط میخوای نشون بدی که محکمی ،اینکه مقصری ولی همونقدر که اونا هم میدونن که تو این موضوع مقصرن...
با نبودناشون،با تنها گذاشتنت،دست کم گرفتنت،به اینکه هیچوقت نخواستن یه لحظه هم تورو از پیله ی تنهایی که دورتو گرفته بود بیرون بکشنت،اینکه نگفتن جامعه با اون اتاقی که توش میشینی فرق میکنه با تنهایی هات فرق داره اینکه با کسی کار نداشته باشی کسی هست که کارت داشته باشه و تورو به مرز نابودی بکشونه.....
بعدازاینکه کار از کار گذشته بود چی رو میخواستن ببینن،بعداز سه سال چی ازت مونده بود؟ کی اون یه سالو دید؟درداشو ،اذیتاشو ،فیلم بازی کردناتو،شب بیداری ها،ترس ها،گریه ها کسی دردتو فهمید؟ بعد از سه سال که به اینا عادت کردی سر رسیدن؟ بهشون گفتی دیر رسیدن خیلی دیر رسیدن، چی داشتی از دست بدی با اومدنشون چی درست شد؟ جز اینکه یه چیز دیگه به دردات اضافه شه... کااش نمی رسیدن به اونا عادت کرده بودی ،یه درد جدید جایگزین کردن ...مجبور بودی قبولش کنی چون هیچوقت هیچکسو به اندازه خودت مقصر نمیدونستی،ولی این دفعه نتونستی عادت کنی.....
پس برو برای از بین رفتن چیزی که نمیتونی بهش عادت کنی تلاش کن... بدترین جمله به خودم فقط میخواست با واقعیت های زندگیم کنار بیام....
بالاخره پاهام گچ لازم شد ،دیروز بعداز مراجعه به دکتر بعداز دوروز ایشون گفتن اون کبودی که میخواستم زد بیرون الان مشخص شده تاندون های پات مشکل پیدا کرده...
حالا دردسر هایی که مامانم کشید تااینکه یه جا پیدا کنه گچ سبک بگیرن بماند...
یه بیمارستان خصوصی پیدا شد دکتر شیفت بتونه گچ بگیره،ساعت ۱۱ رسیدیم بیمارستان...
دکتری که میخواست شیفت رو تحویل بده ،یه خانم مسن،قدکوتاه و بامزه بود،هندزفری طبق معمول تو گوشام بود دیدم مامانم با انگشت زد به پهلوم، داره لبش تکون میخوره، هندزفری رو درآوردم.گفت مریم این خانم دکتر دوران نوزادیته...حالا من😐😞 مامانم رفت جلو سلام کرد(خب من نمیتونستم بلند شم) حال ایشون و شوهرشونو پرسید و گفت :شما دکتر دوتا از بچه های من بودین که یکیشون اینجاست، گفت قیافه اتون آشناست بعدش اسم منو پرسید مامانم تا اسممو گفت، منو شناخت...بعدش