- ۳ نظر
- ۲۲ دی ۹۷ ، ۱۶:۲۲
_ به دلیل بی خوابی هایی که دوباره بهش مبتلا شدم،ساعت 3 بعداز ظهر از خواب بلندشدم.اون برنامه ای هم که قرار بود خوابمو تنظیم کنه یه هفته بیشتر جواب نداد، قبلا اگه ساعت 6 یا7 صبح می خوابیدم ته تهش 1 بیدار بودم ولی الان ...
_ 6 صفحه فیرس بالاخره تموم شد البته با خلاصه نویسیش...نتونستم نظریه های روان درمانی رو شروع کنم به دلیل مورد پایین...
_ داداش کوچیکم و مامانم ساعت 8 اومدن هردوتا تو اتاقم قصد کردن بخوابن ، منم دیدم نمیتونم درسمو بخونم برقو خاموش کردم پیش مامانم پایین تختم دراز کشیدم( تختم در تصرف ریش قرمز بود)، هیچ کدوم نخوابیدیم به دلیل اذیت ها و شوخی های ریش قرمز ،بنابراین برق روشن شد وقت به صحبت و شوخی و مسخره بازی هاش گذشت... فقط اومده بودن باعث بشن من یه بهونه پیدا کنم درس نخونم، این همه جا چرا اتاق من خو:(
_با سه دوست صمیمیم سرجمع 42 دقیقه صحبت کردم،اولی 15دقیقه ،دومی 20 دقیقه،سومی 7 دقیقه...
اولی و سومی 7 ساله باهاشون دوستم از دوران دبیرستان، دومی 2 ساله باهاش دوستم از اکیپ یک ونیم سال دوم دانشگاه ست. بلا استثنا از همشون اینو شنیدم که نمردی از بس خونه موندی، خونه بیکار میشینی نمیتونی یه زنگ بهمون بزنی. اولی و سومی همدیگرو دیده بودن هر دوتاشون گفتن همین چند ساعت پیش غیبتتو کردیم که چرا یه زنگ بهمون نمیزنی؟ طبق معمول بایه خندیدن غر زدنشون قطع شد... راس میگن واقعا همیشه با پیام دادن یا زنگ زدن خبرمو میگیرن ولی کم پیش میاد من اینکارو کنم، واقعیت اینه زنگ میزنم بهشون دلم براشون تنگ میشه مثل الان که دلم براشون تنگ شده بخاطر امتحان دوتاشون و سرکار رفتن یکیشون نمیتونم ببینمشون، میدونم اگه بگم میام بیرون میان ولی نمیخوام مزاحم درس خوندنشون بشم،برای همین قراره اول بهمن بعد از امتحانات ببینمشون....
_چند روزه کتابای متفرقه امو نخوندم...
_ تو اینترنت چرخی زدم، یه سر به وبلاگ هایی که دنبال می کنم زدم...
#فکرشو میکنم می بینم روزی که گذشت کار خاصی انجام ندادم... واقعا بیکاری درد بدیه حتی برای من....
اینم گوش بدین قشنگه...
غزل شاکری_حدیث آشنایی
بیشتر از قبل شادمو می خندم ولبخند رولبم جا خوش میکنه، بیشتر شیطنت میکنم دیگه منزوی نیستم ،همچنان برای رسیدن به چیزی عجولم ولی صبرگذشته رو در برخورد با دیگران ندارم ...
دیگه اون مریم صبور قبل نیستم ،دیگه وقتی کسی بهم چیزی میگه سکوت نمیکنم ده برابرشو بهش پس میدم...یااینکه خیلی راحت از کنار ش میگذرم،بفهمه چیزی که گفته برام به اندازه ی ارزن ارزش نداره....وقتی ببینم کسی که نه من حرفشو می فهمم نه اون حرف منو سکوت میکنم چون مثل قبل نیستم حوصله به خرج بدم باهاش بحث کنم ،بحثی که نتیجه اشو میدونم،توضیحات من فقط خودمو خسته میکنه ....ولی یه جاهایی فضولی کار دستم میده...
برام مهم نیست دیگران درباره ام چی میگن ولی همینقدر که کمک نیاز داشته باشن بتونم کمکی کنم و بهم اعتماد داشته باشن برام کافیه...
پی .نوشت: من ازخودم میترسم،ازاینکه یه وقت عصبی بشم رفتاری با بچه ها داشته باشم که عذاب وجدانش بعدش اذیتم کنه... من کار کردن با بچه هارو دوس دارم و خوشحالم میکنه، من با دیدن بچه های استثنایی انگیزه میگیرم .... ولی از رفتارای مزخرفی که جدیدا بهش مبتلا شدم میترسم ....
خیلی زود از کوره درمیرم ،عصبی میشم،مریم صبور قبل نیستم ...
#پی نوشت جواب من به پدرم بود برای اینکه چرا وقتی میتونم تو مدارس غیردولتی استثنایی معلم شم اقدامی نمی کنم...
*سلام عزیزم بفرمایید امری داشتید ..
_سلام خانم من چند روز پیش برای یک ماه آینده پول واریز کردم، ولی نمیتونم کلاسامو بیام.
از ۳جلسه یه جلسه اومدم یه جلسه غیبت داشتم و امروز که سومین جلسه است اومدم که بگم نمیتونم بیام، اون مبلغی که من بعنوان شهریه دادم چه مقدارش بهم تعلق میگیره؟؟؟ میدونم همه اشو نمیتونم بگیرم فقط میخوام ببینم چقدر از اون مقدار بهم برمی گرده ؟؟؟
*هیچی ،شما که کلاس خصوصی ثبت نام نکردین بهتون پولو برگردونیم، کلاس عمومیه و من نمیتونم کسی رو جایگزین شما بکنم...
_واقعا نمیشه ،من اصلا از این کلاس استفاده نکردم ...
*نه نمیشه اگه میخواین با خودشون صحبت کنین..
_مرسی خانم ، حال و حوصله بحث الکی درباره چیزی که جوابشو از قبل میدونمو ندارم...
# مکالمه ی کوتاه من و مسئول ثبت نام آموزشگاه زبان ،بعداز ۴۵ دقیقه پیاده روی همین چند کلمه رد وبدل شد و من از آموزشگاه اومدم بیرون...
هندزفری مو دوباره کردم تو گوشم خیلی عادی دوباره پیاده روی رو به مقصد خونه آغاز کردم..
تا قبل ازاون میخواستم وقتی تونستم پولو بگیرم برای خودم یه دسته گل نرگس بگیرم ، ولی با این حال باز گل نرگس گرفتم ولی برای خودم نه، برای خاله ام... برای خودمم گل گرفتم با یه دلیل جدید اینکه تونستم از سردرگمی دربیام و دیگه کلاس زبان نرم،ولی اون گل،گل نرگس نبود یه گل از خانواده کاکتوس هابود. 😞
درحقیقت میدونستم اون پول برنمی گرده ولی بازم رفتم هم به اون پیاده روی احتیاج داشتم هم اینکه یه بار ازخودم یه تلاشی نشون بدم...
● وقتی شب میخواستم بخوابم به این فکر میکردم ،قبل از شهریه دادن بجای برم نرم یه تصمیم قطعی میگرفتم با اون ۱۲۰ تومن میتونستم حداقل ۵ جلد کتاب بگیرم . یااینکه اگه از اول میدونستم کلاسمو نصفه ول میکنم با ۴۰۰ تومن میتونستم کاپلان_سادوک سه جلدشو بگیرم... یا اینکه یه هدفون جدید بخرم...
■پس طبق معمول سهل انگاری خودمه... اونا قانون خودشونو دارن ،این منم که یه قانون برای زندگیم ندارم...
□من نمونه ی قوی از یک فرد بی ثباتم... شایدم بشه گفت یه فرد که تموم تصمیمات زندگیش در لحظه و تحت تاثیر احساسات گرفته میشه...
از پست همینطوری نوشت که پنج دی بود تا به امروز نهم دی انقلاب عظیمی در برنامه خوابی من ایجاد شد و همچنین در روزمره گی های من...
برنامه ی خوابی من درشب از ساعت 9یا 10 یا 11 - 1:44یا 2:52 یا 3.
حالا سوال اساسی اینجاست تا صبح من چیکار میکنم؟ اول از همه باید بگم هیچ کار خاصی نمیکنم خیلی مردم آزارانه عمل میکنم:)
1- ازاونجایی که الان چند وقتیه صبح بلند نمیشدم ,اون توصیه که میگن سیب بخورین برای سلامتی خوبه رو انجام میدم در این پنج روز تغییر جدی در خودم ندیدم.
2- چای میخورم مثل بیشتر کسایی که اول صبح بلند میشن, میخوام یه خرده بیدار شدنم واقعی به نظر بیاد و اینکه سرم یه جور اعصاب خردکن نشه.
3- کتاب میخونم یعنی وقتی روز اول شروع کردم به کتاب خوندن زمان به طرز عجیبی سرعت گرفته بود.تازه زمانی که میخوابم حتما باید کتاب بخونم وگرنه خوابم نمی بره اونم به افتضاح ترین شکل ممکن دراز کشیده به پهلو در حالیکه عینک رو چشممه و چراغ گوشیم بالای سرم روشنه و خواهش های بابام برای آوردن چراغ مطالعه اش از کتابخونه اش با یک حال ندارم بیخیال روبرو میشه.
4-دیشب و امشب وقتم در اینترنت گذشت.اولش داشتم کتاب زبان بدن آلن و بارباراپیز رو میخوندم ولی اومدم پست بذارم کلا موندگار شدم.
5- وقتی ساعت پنج ونیم میشه نقش دختر نمونه بودن برای بابام آغاز میشه .صبحونه آماده میکنم کاری که با بیست و دو سال سن به تعداد انگشتای یه دست هم انجامش نداده بودم. الان چندروزه بابام جمله ی معروفش که میگه همه دختر دارن منم دختر دارمو نمیگه :) .
6- بعداز آماده کردن صبحونه نقش بنده ی نمونه بودن با نماز خوندنم آغاز میشه به امید یک روز خوب...
7- از ساعت 6 تا 7 با پدر عزیزم دوتایی صبحونه خورده و درمورد مسایل مختلف بحث میکنیم.
8- خیلی وقت بود ناهار درست نمیکردم فقط شام با من بود ولی با اینکار نقش دختر نمونه برای مامانمم شکل میگیره.
----------------
پاورقی: نگاه کردن و منتظر بودن برای دراومدن خورشید خیلی خوبه.
میخواستم حرف چندساله امو دوباره به بابام بگم که بذاره برم کلاس طراحی پرتره ولی در نطفه خفه شد.
واقعیت اینه که دیگه رشوه دادن به خودم برای رفتن به 17 جلسه ی باقی مونده کلاس مکالمه جواب نمیده. واقعا ازخودم انتظار زیادی دارم چون با زبان هیچوقت کنار نمیام نه دوسش دارم نه ازش بدم میاد بی حسی کامل.
دقیقا مثل زمانی که میگیم بدترین حس به شخص مقابل بی حسیه چون وقت نمیذاریم درباره اش فکر کنیم برای همین هیچ حسی رو نسبت بهش نداریم.
ولی خدایی هرکسی جای من بود نسبت به زبان بی حس میشد فکر کنین امتحانات پایان ترم دیپلم همه ی درسای تخصصی ریاضی بالای 17 بشی بعد زبان یک درس عمومی رو 8 بگیری با میان ترم قبول شی. هرچند استادم میگه هنوز بهش محتاج نشدی بذار محتاج بشی حس هم پیدا میکنی.پوووووف
* پی. نوشت: هنوز تحلیل داده ها انجام نشده. به استادم دیروز زنگ زدم که کی شروع کنیم بهم میگه دیشب به خودم گفتم مریم بهم زنگ میزنه. میخواستم بگم زمان وارد کردن داده ها اینقدر بهم زنگ میزدی اجدادم اومد جلو چشمم, ولی امان از شرم وحیا و احترام به بزرگتر که دستمونو می بنده.
گفت کلاسام تازه تموم شده این هفته هر دو مرکز مشاوره سرم شلوغه. میخواستم بگم استاد کمک میخواین بهم بگین ولی ازاونجایی که تعارف نداره میاد میگه کتابو که داری بیا برای بچه های کلاسم سوال طرح کن و برگه ها رو تصحیح کن بهم بده.برای همین قید تعارف کردن به آقای دکترو زدم. گفتم استاد هرزمان شد بهم خبر بدین گفت باشه(نمیدونم گفت دختر خوب یا خواهر جان همیشه با این دو کلمه مورد خطاب قرار میگیرم , حالا یکی رو گفته) اولین نفر به تو خبر میدم . میخواستم بگم...........
من از اون دست افراد گمشده در زمانم...
میدونم چی میخوام ،برای رسیدن به چیزایی که بهشون فکر میکنم راه حل دارم ،چیزایی که سرعتمو کم میکنن یا حتی برای مدت زمانی منو متوقف میکنن رو می شناسم،یه زمانایی رو برای اتفاقات غیرمنتظره درنظر گرفتم....