** مریم

Lead an aimless life

** مریم

Lead an aimless life

سلام خوش آمدید

۸۸ مطلب با موضوع «مریم نوشته ها» ثبت شده است


بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم دارم به جلو حرکت میکنم ،حرکتی که هنوز شامل تلاشی نمیشه....
الان که دارم این پستو مینویسم همش یه تصویر تو ذهنم میاد ،یه صورت ،صورتی که برام آشنا نیست، احساس میکنم اون صورت تو کل سرم مثل یه عکس متحرکه..
مثل کسی می مونه که انگار داره فرار میکنه ولی همش داره پشت سرشو نگاه میکنه و دقیقا حالت صورتش و ترسش برای نگاه کردن به پشت سرش جلوی چشم من میاد ...
چرا داره فرار میکنه ؟؟؟
چرا این تصویر تو ذهنم قرار میگیره،اونم دقیقا بعداز اینکه خط اولو نوشتم ؟؟؟
از همه مهمتر چرا صورتی که می بینم برام آشنا نیست ؟! اصولا برای اینکه یه موقعیتی رو  بازسازی کنیم باید صورتی که باهاش تصویر سازی میکنیم  بشناسیم !!!!


  • ۱ نظر
  • ۱۸ اسفند ۹۷ ، ۲۰:۴۵
  • مریم **

بابام صمیمی ترین دوستمه....

بابای من تموم چیزها و حتی چیزهایی که دوستای هم جنس و هم سال خودم که چندساله باهاشونم نمیدونن رو میدونه....

نمیخوام اینجا یه متن درباره ی یه پدر نمونه بنویسم و جمله ردیف کنم برای یه پدری که خیلی اکتیو و عالیه ....

اینجا من فقط دارم میگم بابای من بهترین و صمیمی ترین دوستمه...

خیلی از مسائلو بجای اینکه به مامانم بگم به بابام میگم ، نمیگم بابام مهربونه نه اصلا ... بابای من مثل همه ی باباها عصبی میشه ، در بیشتر موارد باهام مخالفت میکنه (دقت کنین دارم میگم در بیشتر موارد)،منو منع میکنه از کارهایی که از نظر خودش به صلاح من نیست....

البته اینم بگم بابام چهار ساله باهام صمیمی شده اونقدر صمیمی که حتی از کسی خوشم بیاد بهش میگم چون میدونم برای رسیدن به اون فرد بهم کمک میکنه ،مثل زمانیکه پرسید :مریم عشق بچگیت کی بوده ؟ وقتی فهمید کیه بدون اینکه بگه چرا این فرد ،داشت تلاش میکرد بیشتر با خونواده اشون رابطه داشته باشیم و من بشناسمشون ،با خونواده ای که تا قبل از اون سالی یه بار همدیگه رو میدیدیم،وقتی خودم گفتم بابا نمیخواد اینکارو بکنی دست از تلاش کردن برداشت ...

بابام میگه من با یه انشاء تو وقتی اول راهنمایی بودی تصمیم گرفتم ادامه تحصیل بدم میگه اگه اون انشاء تو رو نمیخوندم الان بجای فوق لیسانس همون دیپلمه باقی می موندم.... هنوزم اون انشاء منو داره.....

پدر من جانبازه ،جانباز اعصاب و روان .... تا حدود ده سال پیش خیلی زودتر از باباهای دیگه عصبانی میشد ، از کوره در میرفت و خیلی از اتفاقاتی که باعث میشد از نزدیک شدن بهش بترسم و مضطرب بشم ولی وقتی برای اولین بار چهارسال پیش بهش نزدیک شدم دیدم بابام اون هیولایی که تو ذهنم ساختم نیست.... ولی الان دیگه به زور عصبانی میشه ،خودش میگه از اون زمان که رفتم به سمت جهاد اکبر ،خودم فهمیدم که دیگه خیلی چیزا مثل قبل منو عصبی و ناراحت نمیکنه ....

بابام الان صمیمی ترین و بهترین دوستمه ،کسی که باهاش ساعت ها درباره ی مسائل مختلف بحث میکنم ، مخالفت میکنم ، شوخی میکنم ، حرفامو بدون خجالت و بدون شرم و حیا میزنم و ازش راهنمایی میخوام.... خیلی وقتا عصبانیم میکنه ،باهاش قهر میکنم ، ازدست حرفاشو و کاراش به نقطه جوش میرسم حتی گاهی صداهامونم بالا میره..

مامانم میگه تو بابات شبیه همین ..... و قطعا همه میدونیم آدمایی که شبیه همن مثل قطب های همنام یه آهن ربا می مونن و همدیگه رو دفع میکنن ....و فکر کنم بخاطر همین موضوع منو بابام بیشتر اوقات باهم مخالفیم ولی پیشنهادات مشابه هم به همدیگه میدیم .....


_ما آدما براساس اون چیزی که گاهی به غلط فکر میکنیم یا دیگران میگن افراد رو تو ذهنمون میسازیم، و همین تصور ذهنی باعث میشه  گاهی به افرادی لایق نیستن نزدیک میشیم یا از کسایی که میتونن بهترین فرد برای زندگیمون باشن دوری میکنیم....


پی. نوشت : برای نزدیک شدن به فردی فقط یه بار خودتون پیش قدم شین،شاید نتیجه ی حاصله خوشحال کننده باشه.... 


در پس. پی. نوشت : تنها چیزی که بابام از من نمیدونه اینجا بودنمه .... بهش گفته بودم میخوام وبلاگ بزنم ولی آدرسشو ندادم .....





  • ۴ نظر
  • ۱۶ اسفند ۹۷ ، ۲۰:۴۵
  • مریم **

تاحالا شده  وقتی تو خیابون راه میرین  هرکسی که جلوی چشمتون ظاهر میشه فقط یاد یه شخص خاص بیفتین؟؟؟

تاحالا شده وقتی تو آینه دارین به خودتون نگاه میکنین درحال بررسی خودتونین یاد یه شخص خاص بیفتین ؟؟؟

تاحالا شده تو خیابون دنبال یه شخص خاص بگردین هر لحظه انتظار داشته باشین ببینینش؟؟؟ 

تاحالا شده وقتی دارین با کسی بحث میکنین ،چهره ی شخص خاصی جلوی چشمتون رژه بره؟؟؟؟

من امروز اینطوری بودم ،یکی تو ذهنم گیر کرده فقط امروز ، تو ذهنم میاد و میره ،شاخه هاش چیده میشه ولی دوباره رشد میکنه فقط امروز ....

چرا اینقدر تاکید میکنم فقط امروز!!!؟؟

شاید میخوام تاکید کنم که امروز تموم بشه این حالات هم باید تموم بشه....

اگه الان سرم از وسط نصف شه این شخص خاص از وسط نصف میشه ،چرا؟؟؟!!

زیرا ایشون وسط سر بنده در رفت و آمده و من کشمکشی که دو قسمت سرم برای یادآوری و فراموشی  دارن رو کاملا حس میکنم ....(خودم این دوقسمتو ساختم چون دوس دارم دلیل دیگه ای نداره، الان قسمت چپ یادآوری میکنه ،قسمت راست داره دس به کار میشه تا فراموش کنه)

 

  • ۲ نظر
  • ۱۲ اسفند ۹۷ ، ۲۰:۴۷
  • مریم **

۱-بی نهایت بیرون رفتم ،در هفته ای که قرار بود من پامو از خونه بیرون نذارم بیشترین بیرون رفتو داشتم.... این از همون بی برنامه عمل کردن من نشات میگیره...
۳- درس خوندم ولی تو این چهار روز فقط سه ساعت و بیست دقیقه ،برای کسی که ۶ اردیبهشت آزمون داره خیلی کمه میدونم 😐
۴-بعداز سه هفته بالاخره پیاده تا امامزاده شهرمون رفتم ...
۵-درباره ی مشکلاتش با همسرش حرف زد ،بخاطر همین میخواست منو تنها ببینه .... میخواست یکی باشه که حرفاشو بشنوه فقط همین .... 
۶-خانم نوری بهم پیشنهاد داد برم برای تدریس مدارس غیر دولتی استثنایی  ،یکیش اوتیسم بود یکی هم غیر دولتی استثنایی (عقب مانده ی ذهنی )
۷-امروز من کلفت خونه شدم ،۱۵ کیلو ماهی پاک کردم ،الان دستام از بازو به پایین مال خودم نیست😐

پی نوشت:میخواستم درباره ی یه موضوعی صحبت کنم ولی واقعیت امروز حال من دست خودم نیست ،یه جورایی از دستم خارجه .... احساس میکنم علائم بیماریم داره برمی گرده ،ترس داشتن که اغراقه ولی بیخیال بودنمم دروغه..
در پس. پی نوشت: فردا قراره خانم نوری عزیزمو بعداز مدتها ببینم ،بهش زنگ زده بودم روز زنو تبریک بگم گفته چرا بهم سر نمیزنی؟
* منم قراره فردا ایشونو ببینم
  • ۲ نظر
  • ۱۱ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۳۴
  • مریم **

دنیات محدود به خودته یا دنیاتو با دیگران تقسیم میکنی؟

تاحالا برای درک دیگران پیش قدم شدی یا فقط انتظار داری دیگران پا جلو بذارن و تو تهش یه تکونی به خودت بدی یه واکنشی داشته باشی؟

تاحالا به این فکر کردی  اون جایی که تو داری به زندگی نگاه میکنی با جایی که بغل دستیت نگاه میکنه متفاوته، پس چرا وقتی دیگران میگن تو موضوعی درکت میکنن جوابت میشه یه پوزخند و یه جمله تو دلت که میگه دلش خوشه... ؟

وقتی خودتو حبس میکنی چرا انتظار ارتباط داری؟

چرا وقتی حصار کشیدی از دیگران انتظار داری شکننده ی اون حصار باشن ؟

چرا وقتی دیگران سعی میکنن نزدیک شن تو پس میزنی ولی بازم منتظر می مونی این کارو تکرار کنن؟

تاحالا به خودت زحمت دادی فقط برای چند ساعت مشکلات خودتو نبینی و با معیار اونا مسائلو بسنجی؟

تاحالا شده به این مسئله فکر کنی همه ی آدمای اطرافت چه بزرگ چه کوچیک گاهی مثل تو حس میکنن تنهان و هیچکس نیست اونطور که خودشون میخوان درکشون کنه؟ 

چرا انتظار داری فقط بزرگترا خودی نشون بدن و تکیه گاه باشن ، درک بالایی داشته باشن ، همه چیز رو با زاویه دید تو بسنجن؟ تا حالا شده یه بار سعی کنی مشکلاتتو از زاویه دید اونا تماشا کنی تا بفهمی اونا چقدر تنش و استرس تحمل میکنن؟


# سوالاتی که تو هرسنی از خودم می پرسم و هربار جوابم به خودم پخته تر ،منطقی تر میشه و هیجانات کمرنگ تر میشن .... و جوابای سال قبل برام خنده دارتر میشه ... 

پی . نوشت : هرچند هرکسی منطقش متفاوته و اینکه منطق امسالش با سال قبلش متفاوت تر .... 

 در پس.پی .نوشت : از خودتون بپرسین ببینین چه جوابی براش دارین....



  • ۴ نظر
  • ۰۷ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۱۵
  • مریم **

دقیقا من نصف یک روانشناس کامل رو تشکیل میدم،یعنی کسی که روانشناسه من الان نصف اون به حساب میام ...

با یه مقاله که قراره بعنوان سابقه پژوهشی من باشه تا بتونم در مقطع فوق لیسانس به طور گسترده تر روش کار کنم،با دوماه وقت که خودمو برای آزمون ارشد آماده کنم......


سه خط بالا اصلا ربطی به چند خط پایین نداره نمیدونم چرا؟چرای تو ذهن من خیلی بزرگتره...

*احساس نوعی شرمندگی و عذاب وجدان دارم ، گوشی زرا واقعا سوخت !!! بعداز سه روز بدون گوشی بودن یه گوشی جدید خرید و کلی برام دعای خیر کرد و تمنا داره که دستمو ببوسه به این دلیل که مسبب امری بسیار نیکو شدم ،زدم گوشیشو ترکوندم و باباش براش گوشی جدید خرید...


*دیروز برام کلی حرف زد ،اینکه مجبور بشه با کسی  بعدها ازدواج کنه که حالش باهاش خوب نیست... مثل همیشه با حرفام آروم شد ولی آروم شدنی که میدونم دائمی نیست ترسی که  برای آینده اش داره  رو  از تمام کلماتی به زبون میاره متوجه میشم....

امروز حرفم برای ازدواج این بود که ما آدما برای ازدواج دنبال کسایی میگردیم که چیزی که نداریم رو بهمون بدن ،محبت ،شیطنت،جدیت و... اینکه اون چیزی که من ندارم اون داره پس میتونه حال خوب کن من باشه...


*اینکه شیطون بودن من با چادری بودن سنخیت نداره تقصیر من نیست تقصیر کساییه که با این طرز فکر فقط خودشونو اذیت میکنن،شیطنت من در حدی نیست که چادری بودنم بره زیر سوال درحدیه که نشون بده حالم خوبه،دارم از چیزایی که دور و برم میگذره لذت میبرم و در کنار این لذت بردن یه خرده اذیت کردن دیگران اصلا چیز بدی نیست....


پی .نوشت: دیگه حرفی نیست از این حرفای یهویی فکر کنم همه داریم ،خب برای من یه خرده بیشتره....


  • مریم **

این روزها دارن مثل همه ی روزهای دیگه میگذرن و من گم میشم در روزمره گی هام...

*سه شنبه هفته پیش بعداز حدود دوماه دوستامو دیدم،روزخوبی بود با اینکه سه ساعت بیشتر کنار هم نبودیم ولی روز خوبی رو گذروندیم.... البته اگه از سربه هوایی هام چشم پوشی کنم...

_صحبت کردنم با دست باعث شد گوشی زرا از دستش بیفته، فکر کنم صفحه اش سوخت چون تا لحظات آخری که داشتیم از هم جدا میشدیم صفحه اش داشت به سمت تیره شدن میرفت ، هنوزم زنگ نزدم بپرسم گوشیش چی شد،میدونم کار زشتیه ولی همش امروز فردا میکنم ولی امروز حتما بهش زنگ میزنم...

_وقتی میخواستم از پله برقی برم پایین حواسم به فاطمه بود که ناگهان یه پام بالا موند یه پام داشت میرفت پایین و من مجبور شدم به پاهایی که تازه خوب شده بودن فشار بیارم تا اون پامو بکشم بالا... و اینگونه است که همچنان پاهام درد میکنه...

بجز دو مورد بالا باید بگم لحظات خوبی رو در رستوران فکری شهر گذروندیم،ولی واقعیت اینه اون روز اصلا حال بازی نداااااشتم...

بازی هامون تموم شد تا یه قسمتایی پیاده روی کردیم بعداز موندن در ترافیک نیم ساعته به خونه رسیدیم....

تو این مدت غیبت کردیم و مثل همه ی لیسانسه های بیکار غر زدیم و از برنامه هامون برای آینده گفتیم  و خوشبختانه یا متاسفانه برنامه خاصی هم نداشتیم و......های که نمیشه به دلیل رعایت ادب گفت..


* دیروز هم با دختر عموی گرامی سه ساعت فیکس پیاده روی باطل انجام دادیم و پنج صبح بخاطر درد زیاد مفاصل کمر به پایین و درد بیش اندازه ی پای تازه خوب شده،مجبور شدم مسکن بخورم تا خوابم ببره...


*درس خوندن هم مثل قبل من تو این زمینه حرفی برای گفتن ندارم و همچنان یک صفحه میخونم و ادامه اش میمونه برای لحظاتی که حوصله اش وجود داشته باشه....

پی.نوشت :امروز فقط بعداز مدتها دوست داشتم بنویسم بعداز پنج روز که نتونستم زیاد به اینجا سربزنم....


  • مریم **

تنهایی که  من  دارم بهش فکر میکنم نشونه ی جرات داشتن من نیست....

نشونه ی یه دلیل بزرگه...

دلیلی که تلخ ترین اتفاقات زندگی برام رقم زده ...

تلخ ترین اتفاق برای یه دختر و تحملش درطول یه سال عذاب چیزی نیست که  بشه ازش راحت گذشت...

همیشه ازم می پرسن چرا زیاد معذرت خواهی میکنم؟

و من نمیتونم درجواب بهشون بگم تاحالا شده ازکسی بخاطر اذیت کردنتون معذرت بخواین...التماس کنین و معذرت بخواین برای اینکه حالت چهره اتون نشون میده ناراحتین... اذیت کردنش دوباره شروع بشه و شما باید فقط معذرت خواهی کنین...

ترس بده.... بخصوص ترسی که یه دختر تحمل میکنه و کسی نمیتونه اون ترسو بفهمه...

کابوس بده....بخصوص اون کابوس هایی که در بیداری هم باهاشون مواجه میشی....

اشک ریختن بد نیست....ولی اشک یه دختر بخاطر ترس ها و کابوس هایی که تو خواب و بیداری گریبانگیرش شدن خیلی بده...


دوست داشتن و عاشق شدن خوبه،ولی برای من با ترسی همراهه که باعث میشه گاهی به تنهایی فکر کنم...

من سه سال تنهایی رو تجربه کردم در عین اینکه آدمای زیادی اطرافمو گرفته بودن...عادت کردم به تنهایی ولی با اومدنشون مشکلاتم دوبرابر شد با ازدواجی که سرانجامش .....

اتفاقات تلخ بخصوص اتفاقاتی که هیچ نقشی در رخدادشون نداریم و قربانی خونده میشیم ولی.....

 در ذهن نقش میبندن و باعث ایجاد یک زنجیره ی بزرگ از افکار تکرار شونده میشن ،باهاشون کنار بیایم آروم هم باشیم ولی همچنان مثل یه بیلبورد بزرگ در ذهن قرار دارن....


*باهمه ی این مسائلی که گفتم،زندگی جوری نیست که بفهمیم چه چیزی رو در آینده دور یا نزدیک تجربه میکنیم...

گاهی محرک هایی در زندگیمون قرار میگیرن که پاسخ ما به زندگی رو تغییر میدن....

پی.نوشت : تکرار این پست به دلیل تکرارش توی افکار خودمه ... زنجیره های افکار من وقتی نزدیک به زمان اتفاقات زندگیم میشه روی دور باطلش پیش میره ،و من چیزی جز این ندارم که بگم .....  






  • مریم **

نمیدونم چرا دقیقا اسم این پستو ریکاوری گذاشتم....

☆شاید بخاطر اینکه گچ پامو باز کردم(البته چهارشنبه باز کردم ) ،بعداز ۴۵ روز از خونه رفتم بیرون...پیاده و بدون عصا ، دردی که تو پام میپیچید رو می تونستم با دیدن آسمون مه گرفته شهر تحمل کنم....هوای سرد،هشدارهای من به مامانم که یواش تر راه بره بهش برسم،عکسی که قرار بود از آسمون بگیرم و ضمیمه پستی که میذارم باشه ولی تار افتاد و من بخاطر تاریکی هوا نمیتونستم دوباره عکس بگیرم که فلش گوشیم دوباره جلب توجه کنه در خیابون خلوتی که محل عبور همیشگی من دراین پنج سال بحساب میاد ،و عجیب این شنبه با شنبه هایی که خسته از دانشگاه برمی گشتم فرق داشت... خستگی هام با عبور از کنار دیواری که بین منو باغی که برای کشوری دیگه است، از بین میرفت و خودبخود شاد میشدم .... دیواری که از یه جایی به بعد جاشو به فنس هایی داده که درخت های باغ از اونجا به بعد برام چشمک میزدن....

 این شنبه فرق داشت، بااینکه هنوز درخت ها تازگیشونو به دست نیاوردن در انتظار بهارن ولی من احساس تازگی میکردم و از اون لبخندهای گَله گشاد که ردیف های دندون به نمایش میذاره ،میزدم....  همین باعث تفاوت منه انسان با موجودات دیگه است .... اینکه من میتونم در هر زمانی که اراده میکنم احساس تازگی و سرزندگی داشته باشم  و خودمو  برای لحظاتی هرچند کوتاه از بند زمان رها کنم  ... 


پی .نوشت: داشتم فکر میکردم ،اینکه وقتی با یه محیط آشنا میشم به دنبال کسایی میگردم که راهنماییم کنن و اجازه بدن من بهشون وابسته شم که احساس تنهایی نکنم .... درحالیکه من ترجیح میدم درآینده تنها زندگی کنم... یعنی بااین وضعیتی که دارم زیاد به تصمیمی که درباره ی آینده ام گرفتم نمیتونم پایبند باشم....


  • مریم **


زمانی که همه بلند میشن به روزمره گی هاشون برسن...من تازه یادم میفته بخوابم....

من هنوز نخوااابیدم....

بیخوابی های من تو این چندسال بسی دردسرساز بوده...

معلوم نیست من با خواب مشکل دارم یا اون با من....

خلاصه اینکه کابوس بده،امیدوارم زندگی ها به قدری سرشار از آرامش و لذت باشه که هیچوقت کابوس سراغتون نیاد...

اول باید ترس هام ازبین بره...

هرکار کردم نشده،مشکل اینجاست من برای ازبین بردن ترس هام  باید یه سه چهارسالی از خاطراتمو از تو ذهنم پاک کنم...


#پاک کن دارین؟؟به شدت به یک پاک کن نیازمندم:)




  • مریم **
** مریم

زندگی دخترانه هایم را به یغما برد...
مرا همچون قاصدکی بی هدف ، بی مقصد به دست باد سپرد...
و به نظاره نشست...

مطالب پربحث‌تر